اساس بیولوژیکی بیماریهای روانی چیست
بهتازگی (۲۰۱۹) راندولف ام. نِسه داتون کتابی با عنوان «دلایل خوب برای احساسات بد» به چاپ رسانده است که در آن درمورد «روانپزشکی تکاملی» بحث میکند.
در سرتاسر جهان بار افسردگی و دیگر مشکلات مرتبط با سلامت روان در حال افزایش است. تنها در آمریکای شمالی و اروپا، بیماریهای روانی مسبب ۴۰ درصد از تمام سالهای ناتوانی مردم هستند. پزشکی ملکولی که موفقیت زیادی در درمان بیماریهایی نظیر سرطان کسب کرده، موفق به مهار این روند نشده است.
در کتاب «دلایل خوب برای احساسات بد»، راندولف نسهداتون که یک روانپزشک تکاملی است، دیدگاههایی را مطرح میکند که اساسا موجب تغییر چارچوب بیماریهای روانپزشکی میشود. از دیدگاه او، ریشهی بیماریهای روانی نظیر اضطراب و افسردگی در عملکردهای اساسی نهفته است که بهعنوان واحدهای ساختمانی عملکرد شناختی و رفتاری سازشی تکامل یافتهاند. علاوهبر این، مانند پاهای اسبهای مسابقهای اصلاحشده که برای طول پا انتخاب شدهاند ولی در عین حال دچار ضعف هستند، برخی از جنبههای ناکارآمدی عملکرد روانی ممکن است حاصل انتخاب برای صفات غیرمرتبطی مانند ظرفیت شناختی باشد. درواقع آسیبپذیری ذاتی ذهن انسان ممکن است مصالحهای برای بهتر شدن ویژگیهای غیرمرتبط مهم دیگر باشد.
قبلا هم ایدههای مشابهی در این زمینه وجود داشته است. برای مثال استفان جی گولد و ریچارد لوونتین، دو تن از دانشمندان شاخهی زیستشناسی تکاملی، بهطور انتقادی نظریهی سازشپذیری تکاملی را مورد بررسی قرار دادند. مقالهی کلاسیک آنها که در سال ۱۹۷۹ منتشر شد (با عنوان: اسپاندرلهای سان مارکو و پارادایم پنگلوسین)، این ایده را که هر جنبه از موجود زنده توسط انتخاب طبیعی کامل شده است، به چالش کشید. این دانشمندان در این زمینه نظریهی اسپاندرلهای تکاملی را مطرح کردند. کلمهی اسپاندرل از یک اصطلاح معماری میآید که به بخشهای مثلثی شکل بین طاقها در گوشههای ساختمان اشاره دارد که معمولا تزئینی بوده و دارای عملکردی حقیقی در ساختار بنا نیستند. این نوع تزئینات در معماری قرون وسطی و عصر رنسانس رواج داشت.
یک اسپاندرل تکاملی یک ساختار فیزیکی یا خصوصیت رفتاری است که محصول جانبی سازگاریهای عملکردی دیگر است. این خصوصیت ممکن است هیچ مزیت سازشی آشکاری نداشته باشد یا حتی موجب ناهنجاری شود. بینش گولد و لوونتین تا حدودی توسط ژنتیک ملکولی تأیید شده است. برای مثال، نسخههای خاصی از یک پروتئین اولیهی سیستم ایمنی به نام 4A به دلایل غیرمرتبط با عملکرد روانی تکامل پیدا کرده و در عین حال با افزایش خطر ابتلا به اسکیزوفرنی همراه است.
چند دهه قبل، جورج سیویلیامز، نظریهپرداز تکاملی شاید مبهمترین جنبه از بیولوژی انسان را مورد بررسی و اکتشاف قرار داد: گرایش ناخوشایند انسان بهسوی سالخوردگی و مرگ. او در سال ۱۹۵۷ پیشنهاد کرد برخی از ژنهایی که موجب مسن شدن میشوند به این خاطر تکامل پیدا میکنند که موجب افزایش شایستگی در اوایل زندگی میشوند. چنین پلیوتروپی متضادی که در آن یک ژن، حداقل یک صفت مطلوب و یک صفت نامطلوب را کنترل میکند، نشان میدهد که طراحی ساختار بیولوژیکی، یک مسئلهی بهینهسازی پیچیده است که بدهبستانهای متعددی در آن وجود دارد. احساسات و دیگر جنبههای عملکرد روانی مانند اجزای ماشین نیستند که هرکدام جداگانه کار کنند بلکه آنها در مسیرهای بیوشیمیایی که با هم همپوشانی دارند، عمل میکنند.
تکامل بهجای سلامتی و خوشبختی، درجهت موفقیت تولیدمثلی انتخاب انجام میدهد
در سال ۱۹۹۴ نسه، همراهبا ویلیامز کتاب «چرا ما بیمار میشویم» را بهعنوان بیانیهای درزمینهی پزشکی داروینی نوشت. بینش آنها دیدگاههای جدیدی درمورد منشا بیماریها بهوجود آورد و آنها علل تقریبی (که توسط آناتومی، بیوشیمی و فیزیولوژی کنترل میشوند) و علل نهایی (تکاملی) بیماریها را مورد بحث و استدلال قرار دادند. آنها در کتاب خود به این موضوع اشاره کردند که تکامل بهجای سلامتی و خوشبختی درجهت موفقیت تولیدمثلی انتخاب انجام میدهد و از اینجا است که بیماریها و اختلالات ظاهر میشوند. آنها همچنین ماهیت تصادفی و گاهی غیرمعقول میراثهای بیولوژیکی نظیر اعصاب و عروق خونی که در سطح شبکیهی چشم انسانها دیده میشوند را تشریح کردند. چشم سفالوپودها این «نقص» را ندارد.
کتاب «دلایل خوب برای احساسات بد» براساس این دیدگاهها شکل میگیرد. نسه با دیدگاه مهندسی درمورد بیماریهای روانی میگوید که اضطراب اگرچه ظاهرا نامطلوب است ولی یک جزء طراحی با قابلیت استفاده در موقعیتهای خاص محسوب میشود؛ برای نمونه یک «شناساگر دود یا دستگاه اعلام خطر حریق» برای رویدادهای مرگبار بهشمار میرود.
افسردگی نیز ممکن است عملکردهای سازشی داشته باشد. اوبری لویس روانپزشک، معتقد است که سیگنالهای حاصل از افسردگی میتوانند موجب جلب توجه همنوعان و کمک به فرد شوند. حتی پیشنهاد شده است که رفتار افسردگی در میمونهای وِروِت (Chlorocebus pygerythrus) برای نشان دادن از دست دادن موقعیت و رهایی از حملهی نرهای غالب تکامل پیدا کرده است.
البته این حوزه از علم پزشکی سالها است که پیشرفت برجستهی دارویی را تجربه نکرده است. علل بیولوژیکی مشخص نیستند و مارکرهای زیستی نیز در مورد این بیماریها وجود ندارد. در همین حال علم روانپزشکی ازلحاظ تئوریهای پایهای با عدم اطمینان روبهرو و دچار تزلزل است. این حوزه از علم هنوز زیرمجموعهای از علم عصبشناسی نشده است و شناسایی تنوعهای ژنتیکی رایجی که دارای اثرات بزرگی روی بیماریهای روانی باشند، بهسادگی ممکن نیست.
اشکال مختلف کتاب راهنمای تشخیصی و آماری اختلالات روانی (DSM) که توسط انجمن روانپزشکی آمریکا منتشر شده است، هماهنگی و عینیسازی بیماریهای روانی را ممکن ساخته است. اما در عین حال، DSM منجر به همپوشانی تشخیصها میشود و در برخی از موارد حتی وارد قلمرو عملکرد روانی سالم نیز میشود. آلن فرانسس، رئیس کارگروهی که ویرایش چهارم این راهنما را در سال ۱۹۹۴ برعهده داشت، در کتاب خود با عنوان «نجات افراد طبیعی»، درمورد تشخیص خارج از کنترل یا درنظر گرفتن افراد سالم بهعنوان بیمار روانی، اظهار نگرانی میکند.
از سازگاری به ناهنجاری
نسه استدلال میکند که تئوری تکاملی با فراهم آوردن یک اساس تئوریکی قوی برای روانپزشکی میتواند موجب پیشرفتهای درمانی شود. او ادعا میکند که این موضوع شاید بتواند در ممانعت از برابر فرض کردن علایم روانپزشکی و احساسات پررنگی نظیر اضطراب با بیماری و اختلال کمک کند.
نسه همچنین پیشنهاد میکند که بیماریهای روانی ممکن است حاصل اختلال در تنظیمکنندههایی مانند سیستم اندوکراین باشد که موجب حفظ تعادل در بدن میشوند. عملکرد سازشی طبیعی افکار و احساسات میتواند در چنین شرایطی نابهنجار شود.
موفقیت آیندهی روانپزشکی بالینی ممکن است در گرو تعریف یک چارچوب تکاملی و تجزیهوتحلیل دادههای کل ژنوم باشد. این امر میتواند موجب شناسایی جهشهای ژنتیکی شود که در استعداد فرد برای ابتلا به بیماریهای روانی نقش دارند. باتوجه به سهم ناچیز ژنهای انفرادی و مکانیسمهای گستردهای که دراینمیان نقش دارند، این امر نیازمند تجزیهوتحلیل ژنوم صدها هزار نفر است.
بهعنوان پیامدی از گرهخوردگیهای گسترده و متناقض شبکههای ژنتیکی، شاید لازم باشد که در درمانهای آینده مدارهای روانی بهصورتی مهندسی شوند که از بند محدودیتهای تکاملی سخت خود رها شوند.
گوتفرید ویلهلم لایبنیتس در کتاب تئودیسه (۱۷۱۰) استدلال کرد که خداوند عالِم باید هر چیزی را به بهترین حالت ممکن خلق کرده باشد. ۵۰ سال بعد وُلتِر در رمان سادهدل، از زبان شخصیتی به نام دکتر پانگلوس میگوید که نقایص زندگی لازم هستند، درست مانند سایههای کنتراست که در نقاشی مهم هستند. گذشته از مفهوم کنایهای آن، این خوشبینی فیلسوفانه ممکن است در علوم معاصر منطقی بهنظر برسد. بههمان صورت که در کتاب «دلایل خوب برای احساسات بد» ادعا میشود، بسیاری از مولفههای ناسازگار بیماری روانی درنهایت موجب میشوند که ما انسان باشیم.