افسانههای استراتژی؛ شماره ۶: استراتژی توسط مدیران ارشد تنظیم میشود
یادگیری، موتور محرکهی پیشرفت است. همیشه در طول زمان، ادراک و بینشهای جدیدی ظهور میکند که جایگزین باورهای قدیمی میشود. به همین ترتیب ما از دوران کودکی، به بلوغ و بزرگسالی قدم میگذاریم، یا شرکتها توسعه و رشد پیدا میکنند، یا علم پیشرفت میکند. اما اعمال این نظریه در حوزهی استراتژی کار سادهای نیست. البته در طول سالها، بینشهای جدیدی ارائه شدهاند، اما سطوح یادگیری واقعی بهطرز شگفتانگیزی پایین است. مشکل اصلی، در ۱۰ باور نادرست و بازدارنده ریشه دارد که ما از چندین دههی قبل، به آنها پایبند ماندهایم. در این مطلب ششمین افسانهی استراتژی را بررسی میکنیم: استراتژی توسط بالاترین مقامات تنظیم میشود.
افسانه
مفهوم افسانهی ششم، بیشباهت به اولین افسانهی استراتژی نیست. بخشی از افسانهی اول (استراتژی پیرامون جنگ تنظیم میشود)، به هنر عمومینگری استراتژی دلالت داشت. ایدهی افسانهی ششم نیز استراتژی را موضوعی قلمداد میکند که به بالاترین مقامات مربوط میشود. بر این اساس بسیاری از تعاریف استراتژی، به تعریف جورج اشتاینر در کتاب برنامهریزی استراتژیک بازمیگردند. اشتاینر، استراتژی را چیزی یا کاری میداند که «مدیریت ارشد انجام میدهد.»
سال ۲۰۰۷، مطالعات سه محقق (نگ، هامبریک و چن) در مجلهی مدیریت استراتژیک منتشر شد. این مطالعات نشان میداد که یکسوم تعاریف استراتژی، مرجع استراتژی را مقامهای بالا رتبهی سازمان نظیر مدیرعامل، مدیر اجرایی، رهبران، مدیران ارشد و تیمهای مدیریت عالی معرفی میکنند.
بهطور خلاصه، ایدهی افسانهی ششم این است که افرادی که در رتبههای بالای سازمان قرار دارند، مسئولیت تنظیم استراتژی را نیز به عهده دارند. در مراحل بعد، استراتژی به سطوح پایینتر سازمان ابلاغ شده، برحسب زمینهی کاری افراد، تفسیر و سپس اجرا میشود. استراتژی فوق کارآمد است، زیرا مقامات ارشد، از افق دید بهتر و بینش جامعتری برخوردار هستند. بنابراین میتوانند جهت عمومی سازمان را تعیین کنند. سایر سازمان هم مسئولیت جزئیات و اجرای استراتژی را به عهده دارد.
چرا این ایده اشتباه است؟
مانند همهی افسانههای دیگری که در قسمتهای قبل بررسی کردیم، افسانهی ششم نیز خالی از واقعیت نیست. کاملاً منطقی بهنظر میرسد که برخی از افراد، دیدگاه بهتری برای نظارت بر سازمان داشته باشند و برخی مقامات، بهتر از سایرین متوجه شوند که سازمان به کدام جهت حرکت میکند. همچنین منطقی است که این افراد، در بین مدیران ارشد حضور داشته باشند. اما این ایده که تنظیم استراتژی در انحصار گروه محدود یا حتی مقالات بالارتبه است، به دلایل مختلف نادرست است:
۱- طراحی و اجرای استراتژی، قابلتفکیک نیستند: طبق ایدهی افسانهی ششم، مسیر ساخت و اجرای استراتژی در طول زمان و در یک سازمان، از یکدیگر جدا میشود. به عبارتی، در مرحلهی اول، استراتژی در سطوح بالای سازمان شکل میگیرد و پسازآن، اعضای سطوح پایینتر باید آن را اجرا کنند. اما این ایده، نه در گذشته کارایی داشته است و نه در دنیای بیثبات، سرشار از عدم قطعیت، پیچیده و مبهم امروزی (جهان VUCA) به نتیجه میرسد. حتی میتوانیم بگوییم که این تفکیک، مهمترین عامل نرخ بالای شکست استراتژیها است. طراحی و اجرای استراتژی، باید در تعامل مؤثر و دائم باشند. بهاینترتیب یک چرخهی مثبت پدیدار میشود که در آن ایدهها و اقدامات بهطور مداوم یکدیگر را تقویت میکنند.
۲- بهسختی میتوان کسی را استاد یا متخصص عالی استراتژیست نامید: ما انسانها عاشق قهرمانان هستیم، یعنی افرادی که از مهارتهای فوقالعادهای برخوردار هستند و در زمینههای مختلف، بسیار فراتر از ما پیش میروند. اما در دنیای واقعی، بهندرت میتوانیم چنین افرادی را در حوزهی استراتژی بیابیم. فریدمن این واقعیت را «افسانهی استاد استراتژیست» مینامد. برخلاف چیزی که ما انتظار داریم، بیشتر رهبران از چشمانداز عالی و همهجانبهای بهره نمیبرند. نکتهی مهم این است که تصورات و انتظارات واهی، هم به ما و هم به مدیران ارشد آسیب میزند. ما ناامید و دلسرد میشویم، زیرا آنها نمیتوانند انتظاراتمان را برآورده کنند. آنها نیز دائماً تحتفشار هستند، زیرا ما از آنها انتظارات بالایی داریم.
۳- هوش و فراست و ایدهپردازی، ارتباطی با درجه و مقام ندارد. اگر کسی بخواهد متخصص استراتژی شود، به فراست و ایدهپردازی عالی نیاز دارد. بنابراین ایدهی افسانهی ششم این است که مقامات ردهبالای سازمان، از خرد و ایدههای غنیتری نسبت به سایر اعضای سازمان برخوردار هستند. اما هیچ مدرکی برای اثبات این ادعا وجود ندارد. تاکنون هیچ تحقیقات و مطالعاتی ثابت نکرده است که هوش و ایدهی افراد، به رتبه و مقام آنها بستگی دارد. بیشک همهی افراد هوش و فراست یکسانی ندارند. اما در هر سازمان، ممکن است افراد زیادی باهوشتر از مقامات ارشد خود باشند و در طراحی ایدههای استراتژیک نیز بهتر عمل کنند.
۴- شبکهها و گروهها، مسلطتر از افراد هستند. هنگامیکه گروههای مردم، تعامل مناسبی با یکدیگر دارند، در اموری نظیر تجزیهوتحلیل و تصمیمگیری بهتر از افراد تنها عمل میکنند. این موضوع در مورد تیمها، سازمانها و اجتماعات بزرگ نیز صادق است. آلوسون و اسپایسر، عکس این نظریه را «پارادوکس حماقت» نامیدهاند، بدین معنی که سازمانها میتوانند به شیوهای بسیار احمقانهتر از افراد عمل کنند. اما اگر گروهها از تعاملات درونی خوبی برخوردار باشند، بسیار هوشمندتر از افراد خواهند بود. اگر واقعیت یادشده را در مورد استراتژی لحاظ نکنیم، کاملاً به بیراهه میرویم.
۵- مسائل پیچیدهتر از آن هستند که صرفاً به بخش مدیریت ارشد واگذار شوند. چه در سطح سازمانی و چه در سطح جهانی، ما با پیچیدگی فزایندهای روبهرو هستیم. میزان پیچیدگی بسیار فراتر از آن است که سازمان، بهتنهایی آن را درک و کنترل کند. به بیان ساده، این موضوع که مقامات ارشد یک سازمان میتوانند سختترین مسائل پیچیده را درک کنند، به یک افسانه شبیه است. همهی سازمانهایی که در بازارهای بسیار رقابتی حضور دارند، برای بقا و پیشرفت، به کمک همهی اعضای خود نیاز دارند. آنها نهفقط برای تولید و عرضهی خدمات، بلکه برای طراحی و تنظیم و اجرای استراتژی نیز باید از تلاش و ایده پردازی همهی پرسنل خود استفاده کنند. سازمانها در چنین دنیای پیچیدهای، هرگز نمیتوانند موضوعی به مهمی استراتژی را فقط به مدیران و مقامات ارشد بسپارند.
حرف آخر
بیتردید تاکنون بسیاری از سازمانها متوجه شدهاند که استراتژی، فعالیتی نیست که صرفاً به مدیران ارشد محدود شود. آنها در تنظیم استراتژی، از همفکری مدیران میانرده و مشاوره با دیگران نیز بهره میبرند و بهجای رویکرد سنتی «نشت به پایین»، یک رویکردهای مشارکتی را دنبال میکنند. بااینحال هنوز هم باور و فرض عمومی، مدیریت عالی را مسئول اصلی تنظیم استراتژی میداند.
چه اتفاقی رخ میدهد اگر ما این ایده را کاملاً کنار بگذاریم و فرض کنیم که تنظیم استراتژی، به عهدهی همهی افراد است؟ شاید کمی عجیب و موهوم به نظر برسد. اما اگر بیشتر فکر کنیم، میبینیم که ایدهی فعلی عجیبتر از گزینهی پیشنهادی دوم است. ایدهی فعلی، مسئولیت طراحی و تنظیم استراتژی را به مدیران عالی واگذار میکند. اگر بهدرستی استراتژی را یکی از مهمترین مقولات سازمانی بدانیم، افسانهی ششم به این معنا است که هرچه اهمیت یک موضوع بیشتر شود، افراد کمتری در مورد آن تصمیمگیری میکنند. آیا این تفکر، غیرمنطقی و موهومتر از گزینهی «مسئولیت بخشیدن به همهی افراد» نیست؟
بحث در مورد چگونگی اجرای پیشنهاد فوق، فراتر از یک مقالهی ساده است. اما توصیه میکنیم به انواع مدلهای مدیریت کیفیت نگاهی داشته باشید. یکی از مهمترین عناصر رویکردهایی مانند «مدیریت کیفیت جامع»، «بهبود مستمر»، «تولید ناب»، «شش سیگما» و نظیر آن، این است که نهفقط یک تیم یا یک دپارتمان، بلکه همهی اعضای سازمان مسئول کیفیت محصولات هستند. همهی افراد، از افق فکر و دیدگاه خودشان مسئول هستند. این ایده میتواند در مورد استراتژی نیز صادق باشد.
نظرات