بیوگرافی هلن کلر؛ زنی که وجود «چشم ذهن» را اثبات کرد
اگرچه از سال ۱۹۹۲ تاکنون، روز جهانی کمتوانان سوم دسامبر (۱۲ آذر) جشن گرفته میشود، تاریخ زندگی افراد کمتوان هنوز آن چنان که شایسته است، در مدارس تدریس نمیشود.
اکثر دانش آموزان میآموزند که هلن کلر، متولد ۲۷ ژوئن ۱۸۸۰ در شهر تاسکامبیا در ایالت آلاباما، قدرت شنوایی و بینایی خود را بعد از ابتلا به تب بالا در ۱۹ ماهگی از دست داد و معلم او، آن سالیوان، به او خط بریل، لب خوانی، هجای کلمات با انگشت و در نهایت حرف زدن آموخت.
شاید کتاب داستان هلن کلر را در کودکی خوانده یا فیلم برنده اسکار «معجزه گر» (The Miracle Worker) را تماشا کرده باشید که در آن موفقیتهای کلر واقعا به شکل معجزه به تصویر کشیده شده است. در کاخ کنگره آمریکا معروف به ساختمان کاپیتول، مجسمه برنزی هلن کلر هفت ساله کنار پمپ آب قرار دارد که الهام گرفته از صحنهای تاریخی در این فیلم است که نقطه عطف زندگی هلن بود؛ یعنی زمانی که سالیوان حروف آب را کف دست هلن هجی کرد و بعد دست او را زیر جریان آب گرفت تا هلن مفهوم لمس انگشتان سالیوان را روی کف دست خود متوجه شود. بااینحال، هنوز چیزهای زیادی در مورد زندگی هلن کلر و دستاوردهای او وجود دارد که بسیاری از مردم نمیدانند.
در این مقاله با هلن کلری فراتر از تصویر کودکی نابینا و ناشنوا که توانست به محدودیتهای جسمی خود غلبه کند، آشنا خواهید شد.
داستان زندگی هلن کلر
افراد فقط نابینا دنیا را از پنجره گوشهای خود میبینند و افراد فقط ناشنوا ازطریق چشمانشان به دنیا گوش میدهند. اما برای هلن کلر هیچ «فقطی» وجود نداشت. رنج او محرومیت کامل از تجربه دنیا بود. بیماریای که قدرت بینایی، شنوایی و تکلم را از او گرفت، هیچگاه تشخیص داده نشد. در سال ۱۸۸۲، هنگامی که چهار ماه به دو سالگیاش مانده بود، دانش پزشکی آن زمان تنها میتوانست بیماری او را «ورم حاد معده و مغز» توصیف کند، اگرچه بعدها گمانهزنیهایی مبنی بر ابتلای او به مننژیت یا مخملک مطرح شد.
بیماری او هرچه بود، پیامدهای آن خشم، بدخلقی، برآشفتگی و در کنارش اختراع سیستمی متشکل از ۶۰ علامت ساده بود که به کمک آن سعی میکرد با پدر و مادر خود ارتباط برقرار کند. این کودک میتوانست چیزی را که نه میتوانست ببیند و نه بشنود، تقلید کند: جلوی آینه روی سرش کلاه میگذاشت؛ عینک پدرش را به چشم میزد و ادای روزنامه خواندن را در میآورد؛ لباسها را تا میکرد و وسایلش را تشخیص میداد. البته چنین لحظههای آرامی به ندرت پیش میآمد. ناتوانی هلن در برقراری ارتباط با دنیای بیرون از او شخصیتی پرخاشگر و خشمگین ساخته بود. وقتی کارکرد کلید را متوجه شد، مادرش را در گنجه گیر انداخت یا گهواره خواهر نوزادش را واژگون میکرد. رفتار او از سر بیقراری، درماندگی و ستیز با دنیایی بود که نمیتوانست با آن ارتباط برقرار کند.
هلن کلر ۲۷ ژوئن ۱۸۸۰، یعنی پانزده سال پس از جنگ داخلی آمریکا در شهر تاسکامبیا در ایالت آلاباما متولد شد. پدرش آرتور که در ویکسبورگ، یکی از نقاط کلیدی در جنگ داخلی، جنگیده بود، خود را «زمیندار» مینامید و ویراستار هفتهنامه دموکرات نه چندان مطرحی بود تا اینکه به لطف نفوذ سیاسی، بهعنوان مأمور اجرای قانون شهرداری ایالات متحده منصوب شد. او عاشق شکار، اسلحهها و سگهایش بود.
وضع مالی خانواده زیاد خوب نبود. همسر دوم آرتور که مادر هلن بود و کیت نام داشت، بیست سال از او جوانتر بود و با وجود هوش و روحیه پر انرژیاش، محکوم به کار در مزرعه بود؛ بااینحال هیچگاه دست از خواندن نکشید. او در کتاب «یادداشتهای آمریکایی» اثر چارلز دیکنز در مورد شخصیتی به نام لورا بریجمن خواند که دختر روستایی نابینا و ناشنوایی بود که در مدرسه نابینایان پرکینز در بوستون تحصیل میکرد. لورا در دو سالگی به بیماری مخملک مبتلا شده بود و وضعیت جسمی او حتی از هلن هم بدتر بود؛ او نه میتوانست بو کند و نه مزه چیزی را تشخیص بدهد.
دیدار با الکساندر گراهام بل
آشنایی با لورا بریجمن جرقهای از امید را در دل مادر هلن روشن کرد. لورا با وجود محدودیتهای شدید جسمی توانسته بود با آداب اجتماعی تربیت شود، درحالیکه هلن همچنان به پرخاشگریهای خود ادامه میداد. این امید در نهایت به دیدار با الکساندر گراهام بل منجر شد. بل که همسر و مادرش هر دو ناشنوا بودند، آن موقع اختراع تلفن را سالها پیش پشت سر گذاشته بود و حالا وقت خود را صرف آموزش ناشنوایان به صحبت کردن میکرد.
زمانی که هلن کلر شش ساله را پیش بل آوردند، هلن را روی پاهایش نشاند و بلافصله او را با لرزشهای ساعت جیبیاش آرام کرد. بل هلن را قابل آموزش دیدن یافت و به پدرش توصیه کرد از مایکل آناگنوس، مدیر مؤسسه پرکینز بخواهد معلمی را برای آموزش هلن به خانه آنها در تاسکامبیا بفرستد.
ورود آن سالیوان به زندگی هلن کلر
مدیر مؤسسه پرکینز یکی از دانشآموزان قدیمی به نام آن منسفیلد سالیوان را برای این کار انتخاب کرد. آن در پنج سالگی به بیماری چشمی تراخم مبتلا شده بود. سه سال بعد، مادرش بر اثر بیماری سل درگذشت و کمی بعد پدرش یکباره فرزندانش را رها کرد و رفت. سالیوان که نیمهنابینا بود، بدون پدر و مادر به خانه فقرا در ماساچوست فرستاده شد؛ جایی که او در بزرگسالی این طور توصیف کرده بود:
شک دارم عمر من، یا اصلا ابدیت، آنقدر طولانی باشد که بتواند آن حجم از وحشت و زشتی را که به ذهن من در آن سالهای تلخ ۸ تا ۱۴ سالگی وارد شد، پاک کند.
آن سرانجام توسط کمیتهای که در حال بررسی وضعیت این خانه بود، نجات یافت و به مؤسسه پرکینز فرستاده شد. او در این مؤسسه خط بریل و الفبای انگشتی آموخت و در بیمارستان ماساچوست تحت دو عمل چشم قرار گرفت که باعث شد بتواند تقریباً بهطور عادی کتاب بخواند؛ اگرچه وضعیت چشمهای او در طول زندگی آسیبپذیر و ناپایدار بود.
سالیوان پس از شش سال با بالاترین معدل از پرکینز فارغالتحصیل شد. اما سرنوشت او چه میشد؟ چگونه باید امرار معاش میکرد؟ شخصی پیشنهاد کرد که برای امرار معاش ظرف بشوید یا سوزندوزی کند. اما او با انزجار گفت: «خیاطی و سوزندوزی اختراع شیطان است.» آن سالیوان سرانجام تصمیم گرفت به توسکامبیا برود و شانس خود را در حرفه آموزگاری امتحان کند.
شروع آموزش هلن کلر
آن سالیوان مارس ۱۸۸۷، زمانی که هلن هفت ساله بود، به زندگی او وارد شد. آن تنها ۱۴ سال از هلن بزرگتر بود و مثل او مشکل بینایی داشت و تازه فارغالتحصیل شده بود. دیری نگذشت که آن موفق شد هجی انگشتی را به هلن آموزش بدهد و بدین ترتیب هلن سرانجام توانست با اطرافیان خود ارتباط برقرار کند.
آن برای آموزش الفبای انگشتی، شیای مثلا یک عروسک را به دست هلن میداد و بعد روی کف دست او حروف تشکیلدهنده کلمه عروسک را هجی میکرد. هلن ابتدا متوجه ارتباط حروفی که کف دست او نوشته میشد با وسایلی که آن به او می داد، نمیشد. تا اینکه آن لحظه تاریخی کنار پمپ آب رخ داد. آن دست هلن را گرفت و را بیرون کنار پمپ آب برد؛ بعد در حالیکه داشت حروف آب را کف دست هلن هجی میکرد، گذاشت هلن جریان آب را روی دستش لمس کند.
پیشرفتهای هلن کلر، مارک تواین را تحت تأثیر قرار داد
به محض اینکه هلن متوجه این ارتباط و هدف سالیوان از کشیدن انگشتانش روی کف دست او شد، بلافاصله به زمین دست کشید و از سالیوان خواست کلمه زمین را به او یاد بدهد. تا پایان شب، هلن ۳۰ کلمه یاد گرفته بود. در عرض یک ماه از ورود آن به خانه کلرها، هلن آرامتر و مهربانتر شده بود و هر لحظه میخواست کلمات جدید یاد بگیرد. به کمک آن، هلن توانست در ۱۲ سالگی کتاب حماسی و بسیار دشوار «بهشت گمشده» اثر جان میلتون را بخواند.
یک سال بعد، سالیوان کلر را به مدرسه پرکینز در بوستون آورد و کلر آنجا یاد گرفت بریل بخواند و با ماشینتحریر مخصوصی بنویسد. در این روزها، روزنامهها از پیشرفتهای او مینوشتند. هلن در ۱۴ سالگی به نیویورک رفت تا توانایی صحبت کردن خود را بهبود ببخشد. دو سال بعد به ماساچوست بازگشت تا در مدرسه کمبریج برای بانوان جوان تحصیل کند. کلر به لطف تدریس خصوصی سالیوان، در کالج رادکلیف پذیرفته شد و در سال ۱۹۰۴ با معدل عالی فارغالتحصیل شد. در تمام این مدت سالیوان همراه او بود و در تحصیل به او کمک میکرد. مارک تواین، نویسنده مطرح آمریکایی که بیشتر با رمانهای هاکلبری فین و تام سایر شناخته میشود، بهشدت تحت تأثیر پیشرفت کلر قرار گرفت و از دوست ثروتمند خود هنری راجرز خواست تا هزینه تحصیل کلر را تأمین کند.
هلن کلر و تهمتهای سرقت ادبی
هلن کلر یازده سال بیشتر نداشت که مدیر مؤسسه هاپکینز، مایکل آناگنوس، به او تهمت سرقت ادبی زد. داستان از این قرار بود که هلن داستان کوتاهی به اسم «پادشاه یخی» نوشت و آن را بهعنوان هدیه تولد به آناگنوس داد. این داستان به زبان کودکانهای علت تغییر فصلها را به موجوداتی به نام «پری یخی» نسبت داده بود. آناگنوس که بدون شک با خواندن این داستان که کودکی نابینا و ناشنوا نوشته بود، به وجد آمده و فریادی از خوشی سر داده بود، بلافاصله شروع به تبلیغ این دستاورد جدید هلن کرد. داستان «پادشاه یخی» هم در مجله فارغ التحصیلان پرکینز و هم در مجله دیگری برای نابینایان منتشر شد و از آن بهعنوان داستانی «بیمانند در تاریخ ادبیات» یاد شد. اما مدتی بعد معلوم شد داستان هلن تقریباً مشابه داستان «پریهای یخی» نوشته مارگارت کنبی، نویسنده کتابهای کودکان، است.
آناگنوس که احساس میکرد به شخص او خیانت شده و اعتبارش را در مدرسه از دست داده است، جلسه تفتیش عقایدی برای هلن وحشتزده ترتیب داد و او را تنها در اتاقی درمقابل هیئت منصفهای متشکل از هشت مسئول از مدرسه پرکینز به اضافه خودش قرار داد تا از او به طرز بیرحمانهای بازجویی کنند. بعد از اینکه خبر این بازجویی پخش شد، الکساندر گراهام بل و مارک تواین به دفاع از هلن برخاستند و اقدام آناگنوس را بهشدت محکوم کردند.
البته این پایان ماجرا نبود. هلن حداقل دو بار دیگر، یک بار در ۲۳ سالگی و بار دیگر در ۵۲ سالگی، هدف تهمت، شک و ناباوری کامل قرار گرفت.
کتاب اتوبیوگرافی «داستان زندگی من» که هلن آن را در سن ۲۱ سالگی با ماشینتحریر مخصوص نابینایان تایپ کرده بود و در سال ۱۹۰۳ منتشر شد، در مجله The Nation به باد انتقاد گرفته شد:؛ البته نه به اتهام سرقت ادبی، بلکه به گناه قرار دادن خود به جای دیگران و توصیف تجربیات زندگی نه از «دید» خود که از دید دیگران. منتقد کتاب هلن درباره او نوشته بود: «تمام دانش او سرچشمه گرفته از دانش دیگران است.» آناگنوس او را دروغگو خوانده بود. یک استاد ادبیات فرانسوی که خود نابینا بود، هلن کلر را «کلاهبردار کلمات» توصیف کرده بود که «لذت زیباییشناختی او از اکثر هنرها به جای سرچشمه گرفتن از ادراک از خودتلقینی ناشی شده است.»
هلن کلر سه بار در عمرش هدف تهمت و ناباوری قرار گرفت
اما بیرحمانهترین حمله به هلن کلر از جانب روانشناس نابینایان، توماس کاتسفورث، در سال ۱۹۳۳ بود. در این زمان هلن ۵۲ ساله بود و چهار جلد اتوبیوگرافی دیگر منتشر کرده بود. کاتسفورث در این حمله تمام موجودیت هلن را زیر سؤال برد و اذعان داشت آن کودکی که هنوز هیچ کلمهای نمیدانست به هلن واقعی نزدیکتر بود تا هلنی که حالا درباره رنگها و صداهایی که هیچ تجربه شخصی درمورد آنها ندارد، مینویسد.
برای کاتسفورث و منتقدان شبیه او، هلن بیشتر قربانی زبان بود تا کسی که توانسته بر زبان غلبه کند و آن را تحت کنترل خود در آورد. به اعتقاد آنها، هلن چیزی بیشتر از یک نسخه کپی شده از معلم خود، آن سالیوان، نبود. سالیوان هم در نگاه بیرحمانه این منتقدان یا زنی بود که زندگی خود را فدای هلن کرده بود یا در قربانی کردن دانشآموز خود مقصر بود؛ از نظر آنها یا کلر در بند سالیوان بود یا سالیوان در بند کلر.
اما جواب هلن به منتقدانش دندانشکنانه بود: «بخش اعظم دانش جهان کاملاً خیالی است» و حتی اذعان داشت خود تاریخ هم «چیزی جز حالتی از تصور کردن و نشان دادن تمدنهایی که دیگر روی زمین وجود ندارند»، نیست.
در واقع هلن کلر به آن رماننویسانی شباهت داشت که نه فقط درباره آن چه نمیدانستند، که درباره آنچه امکان دانستن آن هم وجود نداشت، مینوشتند. هلن کلر شاید از بینایی و شنوایی محروم بود، اما تخیل بسیار فعالی داشت؛ تخیلی که نیاز نبود در بند تجربیات واقعی باشد.
موفقیتهای هلن کلر
دانشآموزانی که در مدرسه با موفقیتهای هلن کلر در بزرگسالی آشنا میشوند، میآموزند که او اولین فارغالتحصیل ناشنوا و نابینا از کالج رادکلیف (دانشگاه هاروارد کنونی) در سال ۱۹۰۴ بود و از اواسط دهه ۱۹۲۰ تا زمان مرگش در ۸۷ سالگی، در بنیاد نابینایان آمریکا مشغول کار بود و از ساخت مدارس برای نابینایان و تولید محتوای بریل حمایت میکرد.
اما آنچه درباره دستاوردهای هلن کلر کمتر شناخته شده است، این است که او همبنیانگذار اتحادیه آزادیهای مدنی آمریکا در سال ۱۹۲۰ و از حامیان اولیه سازمان NAACP، یکی از برجستهترین سازمانهای حقوق مدنی و سیاسی سیاهپوستان آمریکا بود. او همچنین از مخالفان سرسخت لینچ کردن (اعدام غیرقانونی در ملأعام برای تنبیه متجاوز یا ترساندن) و از طرفداران اولیه حق رای دادن و پیشگیری از بارداری زنان بود.
هلن کلر اولین فارغالتحصیل ناشنوا و نابینا از کالج رادکلیف بود
هلن کلر سال اول تحصیل در کالج رادکلیف، زندگینامه خود را با عنوان «داستان زندگی من» نوشت که در آن سفر خود را از کودکی با ناتوانی حاد تا رسیدن به دانشجوی ۲۱ ساله در دانشگاه رادکلیف شرح داده بود. او همچنین در این کتاب درباره اینکه چگونه سالیوان او را قادر به برقراری ارتباط با جهان کرد، صحبت کرده است. «داستان زندگی من» در سال ۱۹۰۳ هنگامی که کلر ۲۲ ساله بود، منتشر شد. این کتاب از آن زمان تاکنون به بیش از پنجاه زبان ترجمه شده و فیلم برنده اسکار «معجزهگر» از آن اقتباس شده است.
در کل، هلن کلر در دوران نویسندگی خود ۱۲ کتاب به چاپ رساند. مجموعه مقالات او در مورد سوسیالیسم در سال ۱۹۱۳ تحت عنوان «خارج از تاریکی» منتشر شد. او همچنین برای مجلات و روزنامهها مطلب مینوشت.
هلن کلر به همراه جورج کسلر، پیشگام برنامهریزی شهری در آمریکا، سازمان بینالمللی هلن کلر (HKI) را در سال ۱۹۱۵ تأسیس کرد که با عوامل و پیامدهای نابینایی و سوءتغذیه مبارزه میکند. امروزه HKI در ۲۲ کشور جهان فعالیت دارد و با برنامههایی که میلیونها نفر را تحت پوشش قرار میدهد، یکی از موثرترین موسسات خیریه در جهان است.
کلر همچنین به کشورهای مختلف جهان سفر میکرد تا برای جمعیت مشتاق سخنرانیهای انگیزشی ارائه دهد. او نهتنها در دفاع از حقوق افراد کمتوان بلکه برای سایر اقشار محروم جامعه نیز صحبت میکرد. بین سالهای ۱۹۴۶ و ۱۹۵۷، کلر از ۳۵ کشور در پنج قاره دیدن کرد و با رهبران جهان از جمله وینستون چرچیل و جواهر لعل نهرو، اولین نخستوزیر هند، دیدار کرد. در سفری که در سال ۱۹۴۸ به ژاپن داشت، نزدیک ۲ میلیون نفر برای دیدن او گرد هم آمدند. کلر همچنین در ۷۵ سالگی، توری ۵ ماهه به کشورهای مختلف آسیا داشت.
در ۱۴ سپتامبر ۱۹۶۴، لیندون بی جانسون، سیوششمین رئیس جمهور آمریکا،، به هلن کلر نشان آزادی ریاست جمهوری را که بالاترین مدال غیرنظامی ایالات متحده است، اهدا کرد. در سال ۱۹۶۵ و در جریان نمایشگاه جهانی نیویورک، هلن کلر یکی از ۲۰ زنی بود که به تالار مشاهیر ملی زنان راه یافت.
جملات هلن کلر
- بهترین و زیباترین چیزها را در جهان نمیتوان دید یا حتی لمس کرد؛ آنها را فقط باید با قلب احساس کرد.
- چیزی را که زمانی از آن لذت بردیم، هرگز از دست نخواهیم داد. هر آنچه را که عمیقا دوست بداریم، بخشی از ما خواهد شد.
- درست است که دنیا پر از درد و رنج است، اما پر از داستانهای غلبه بر این دردها و رنجها نیز است.
- وقتی یکی از درهای خوشبختی بسته میشود، در دیگر باز میشود؛ اما ما اغلب آنقدر به در بسته خیره میشویم که در دیگری را که برایمان باز شده، نمیبینیم.
- زندگی یا یک ماجراجویی جسورانه است، یا اصلا چیزی نیست.
- بالاترین نتیجه آموزش مدارا و رواداری است.
- هیچگاه سرتان را خم نکنید؛ آن را بالا نگه دارید و مستقیم به چشمان دنیا خیره شوید.
- آنچه دنبالش هستم آن بیرون نیست، درون خودم است.
- پیچ جاده پایان جاده نیست؛ مگر اینکه نتوانید این پیچ را رد کنید.
- اگر در دنیا تنها خوشی بود، هیچگاه نمیتوانستیم شجاعت و بردباری را یاد بگیریم.
- با کمبودهای خود روبهرو شوید و آنها را بپذیرید؛ اما اجازه ندهید بر شما مسلط شوند. بگذارید به شما بردباری، مهربانی و بصیرت بیاموزند.
- هیچ آدم بدبینی تا به حال راز ستارهها را کشف نکرده یا در زمینی ناشناخته قدم بر نداشته یا دروازه جدیدی را به روی روح بشر باز نکرده است.
- ما میتوانیم هر کاری را که میخواهیم انجام بدهیم،به شرط اینکه به اندازه کافی برای انجام آن وقت بگذاریم.
- نابینایی انسانها را از اشیا جدا میکند؛ ناشنوایی انسانها را از یکدیگر.
- در همه چیز زیبایی وجود دارد، حتی در سکوت و تاریکی.
- مردم دوست ندارند فکر کنند، چون وقتی فکر میکنند باید به نتیجهای برسند. نتایج همیشه خوشایند نیستند.
پایان یک زندگی؛ شروع یک میراث
هلن کلر ۴۹ سال تمام را در کنار آن سالیوان گذراند؛ ازدواج نکرد و حتی بعد از ازدواج آن، همچنان با او زندگی کرد. بااینحال، حتی وقتی در غم از دست دادن معلم عزیزش به سر میبرد، دست از شکوفا شدن برنداشت. هلن به کمک نلا هنی که زندگینامه او را نوشته بود، به انتشار مقاله و خاطرات خود ادامه داد. به سفرهای طاقتفرسایی به ژاپن، هند، اروپا و استرالیا رفت تا از کمتوانان و محرومان حمایت کند. هلن کلر تا آخرین سالهای زندگی خود خستگیناپذیر بود و چند هفته قبل از هشتادوهشتمین سالروز تولدش در سال ۱۹۶۸ درگذشت.
با تمام این حرفها، داستان اصلی زندگی هلن کلر درباره کارهای خوب او، تحسینها و تهمتهایی نیست که دور او را گرفته بودند.؛ بلکه مهمترین داستان زندگی هلن کلر همان چیزی است که خود او توصیف کرده است: «من مشاهده میکنم، احساس میکنم، فکر میکنم، تصور میکنم.» هلن کلر بیش از هرچیز یک هنرمند بود و قدرت تخیل داشت.
خواندن داستان زندگی هلن کلر، زنی استثنایی که با وجود محدودیتهای جدی جسمی توانست به موفقیتهای بزرگی دست پیدا کند، ما را با این سؤالهای مهم روبهرو میکند: آیا ما تنها آنچه را که میبینیم، میشناسیم یا آنچه را که از قبل میشناسیم، میبینیم؟ آیا ما چیزی بیشتر از مجموع ادارکمان هستیم؟ آیا یک تصویر و هرچه به شبکیه چشم میرسد، باعث ایجاد فکر میشود یا این افکار ما هستند که تصاویر را ایجاد میکنند؟ وقتی به زندگی هلن کلر و دستاوردهای او فکر میکنیم، شاید بتوان گفت میراث هلن کلر، اثبات وجود «چشم ذهن» است.
شما کاربر زومیت درباره زندگی هلن کلر و سؤالاتی که مطرح شد، چه فکر میکنید؟ آیا افکار ما متاثر از چیزهایی هستند که میبینیم یا آنچه در ذهن ما میگذرد، دنیای بیرون ما را شکل میدهد؟