خوشبختی چیست؟ از کجا میآید؟ چگونه میتوان به خوشبختی رسید و خوشبخت شد؟ دربارهی خوشبختی در طول زندگیمان حرفهای عجیب بسیاری شنیدهایم. عدهای میگویند خوشبختی باید در درونت باشد. عدهای دیگر عقیده دارند خوشبختی یعنی «انسان مفیدبودن و محبتکردن بیشائبه به همه».
تعریفهای دیگری نیز از خوشبختی وجود دارد. برای مثال، خوشبختی یعنی «رسیدن به قلههای مدیریتی و ریاست»؛ خوشبختی یعنی «هر روز مقدار زیادی کسب منفعت کنی؛ بهطوریکه دخلت بسیار بیشتر از خرجت شود»؛ خوشبختی یعنی «رسیدن به قلهی معرفت و دانش و فرزانگی».
فقط اندازهگیری خوشبختی نیست که کار سختی است؛ بلکه حتی تعریفکردن معنایی برای آن هم کار مشکلی است. بدون پیداکردن معادل برای خوشبختی نمیتوانید آن را معنا کنید. همچنین، شما هرگز نمیتوانید آن را طوری توصیف کنید که همه با شما موافق باشند. دایرةالمعارفها هم با تعریف واضح خوشبختی بهعنوان «احساس خوشحالیکردن» خودشان را از توصیف دقیق آن خلاص کردهاند.
بااینهمه، بهراستی خوشبختی چیست و آدم خوشبخت کیست؟ در طول تاریخ، بسیاری از افراد دربارهی خوشبختی حرف زدهاند؛ اما آیا راهکارهای ارائهشده، واقعا اجرایی هستند؟ اصلا خوشبختی میتواند هدف مناسبی باشد؟ کتاب تقریبا تازهمعروفشدهی «فرضیهی خوشبختی» آنچه نوع بشر و حکما و روانشناسان دربارهی خوشبختی در طول تاریخ دریافتهاند، خلاصه میکند و به دور از زیادهگویی دراختیار خواننده قرار میدهد.
جاناتان هایت در کتاب «فرضیهی خوشبختی» به ما نشان میدهد چرا عدهای معنای خوشبختی را پیدا میکنند و عدهای دیگر نه. کتاب «فرضیهی خوشبختی» دید ما را به خوشبختی وسیعتر و عمیقتر میکند. آنچه کتاب «فرضیهی خوشبختی» را از کتابهای روانشناسی عامهپسند متمایز میکند، نویسندهاش، یعنی جاناتان هایت است. او در کتاب «فرضیهی خوشبختی» تلاش کرده است با جمعآوری نظریههای متفاوت دربارهی خوشبختی، به جمعبندی مناسبی برسد.
معرفی کتاب «فرضیهی خوشبختی»
برای رسیدن به خوشبختی، چه باید کرد و به چه انسانی باید تبدیل شد؟ بسیاری از ما پرسشهایی اینچنینی میکنیم و خوشبختانه در زندگی پیشرفتهی امروزی، نیازی نیست برای پاسخ به این پرسشها راه دوری رفت و زمان زیادی صرف کرد.
جاناتان هایت در کتاب «فرضیهی خوشبختی» میگوید:
من روانشناس اجتماعی هستم. آزمایشهایی انجام میدهم و تلاش میکنم گوشهای از زندگی انسان را کشف کنم. گوشهی مدنظر من اخلاقیات و احساسات اخلاقی است. استاد دانشگاه هم هستم و در دانشگاه ویرجینیا روانشناسی مقدماتی تدریس میکنم. در تدریس میکوشم کل مباحث روانشناسی را در بیستوچهار درس کلاسی توضیح دهم. مجبورم هزاران یافتهی تحقیقاتی دربارهی هر چیز، از ساختار شبکیهی چشم گرفته تا کارکرد عشق را ارائه کنم. بعد از ارائه هم، باید امیدوار باشم که دانشجویانم تمام توضیحات را بفهمند و بهیاد بسپارند.وقتی در اولین سال تدریسم با این مشکل دستوپنجه نرم میکردم، متوجه شدم بعضی نظریهها بهطورمدام در مباحث درسی تکرار میشوند. همچنین، فهمیدم اغلب این نظریهها را متفکران گذشته بهروشنی و شیوایی بیان کردهاند. یکی از این نظریهها بیانگر آن بود که هیجانهای ما درواقع واکنشهای ما به اتفاقها و بعضی از بیماریهای روانی هستند. این هیجانها را فیلترهای ذهنی بهوجود میآورند که از پشت آنها به دنیا نگاه میکنیم.برای خلاصهکردن این نظریه، نتوانستم بیانی بهتر از گفتهی شکسپیر پیداکنم: «چیزی بهنام خوب یا بد وجود ندارد؛ بااینحال، تفکر انسان این تقسیمبندی را ایجاد میکند.» کمکم از این نقلقولها استفاده کردم تا به دانشجویانم کمک کنم نظریههای بزرگ روانشناسی را بهخاطر بسپارند. در همین حین، خودم نیز کمکم شگفتزده شدم که تا امروز چه تعداد از این نظریهها وجود داشتهاند.برای فهمیدن این موضوع، تعداد زیادی از آثار خِرَد کهن را مطالعه کردم که بیشتر آنها هم به سه منطقهی بزرگ تفکر کلاسیک جهان تعلق داشتند: هندوستان و چین و فرهنگهای مدیترانهای (عهد عتیق، عهد جدید، فلاسفهی یونان و روم و قرآن). همچنین، آثار متنوع دیگری از فلسفه و ادبیات مطالعه کردم که به پانصد سال اخیر متعلق بودند. بهمحض پیداکردن ادعایی روانشناسی، آن را یادداشت میکردم؛ از بیانیهای دربارهی طبیعت انسان گرفته تا کارکرد مغز یا قلب. هر وقت هم نظریهای پیدا میکردم که در زمانها و مکانهای مختلف بیان شده بود، به آن به چشم نظریهای برتر احتمالی نگاه میکردم.دراینمیان، بهجای تهیهی فهرستی قاعدهمند از دَه تا نظریهی روانشناسی انسانی فراگیر در همهی دورهها، به این نتیجه رسیدم که پیوستگی بسیار مهمتر از تناوب است. پس، تلاش کردم دربارهی مجموعهای از نظریهها بنویسم که با همدیگر هماهنگ هستند، براساس هم ساخته شدهاند، یک داستان را روایت میکنند و اینکه چطور نوع بشر میتواند در زندگیاش شادی و معنا را پیدا کند.
کمک به آدمها برای پیداکردن شادی و معنا دقیقا هدف شاخهای نوظهور از روانشناسی مثبتگرا است. اتفاقا نویسندهی کتاب نیز در همین شاخه فعالیت میکند. این کتاب تا حدودی دربارهی خاستگاه روانشناسی مثبتگرا در خِرَد کهن و کاربردهای امروزی این نوع روانشناسی صحبت میکند. ازقضا نویسندهی کتاب نیز دربارهی تحقیقات آن دسته از دانشمندان سخن بهمیان میآورد که خودشان را بهعنوان روانشناس مثبتگرا قبول نداشتهاند.
در این کتاب، جاناتان هایت دَه نظریهی کهن و تنوع عظیمی از یافتههای تحقیق مدرن را بیرون کشیده است. هدف هایت این بوده است که در حد توان خود، بهترین داستان را دربارهی عوامل شکوفایی انسان و آن دسته از موانع خوبزیستن تعریف کند که خودمان سر راه خودمان قرار میدهیم.
بخشهایی از کتاب «فرضیهی خوشبختی»
این کتاب دربارهی دَه نظریهی برتر از تحقیقات مدرن دربارهی خوشبختی است. هر فصل از کتاب، تلاشی است برای آشنایی با یک نظریه که تعدادی از تمدنهای دنیا آن را کشف کردهاند. همچنین با اطلاعاتی که امروزه از تحقیق علمی بهدست آوردهایم، این کتاب در بخشهایی نیز این نظریهها را نقد میکند. نویسنده میکوشد درسهایی را نیز از این نظریهها بیرون بکشد که هنوز در زندگیهای امروزی ما کاربرد دارند.
داستان کتاب با این ارزیابی شروع میشود که ذهن انسان چگونه کار میکند. البته این ارزیابی کامل نیست و در این بخش، صرفا دو حقیقت باستانی بیان میشود. اولین حقیقت نظریهی بنیادین این کتاب است که میگوید ذهن به بخشهایی تقسیم شده که گاهی باهم در تضاد هستند. مثل فیلسواری که پشت فیل است، خودآگاهی هم بهعنوان بخش استدلالگر ذهن، روی کارهای فیل کنترل محدودی دارد.
نظریههای جدیدی که میخواهند ذهن را با استعارههایی مانند کامپیوتر یا سیستم پردازشی توضیح دهند، همیشه دچار این مشکل هستند که نمیتوانند ضعفهای اراده را توضیح دهند. افزونبراین، استعارههای قدیمی دربارهی کنترلکردن حیوان برای ذهن، مانند فیلبان و فیلش بسیار زیباتر ذهن را توصیف میکنند.
برای فهم ایدههای مهم در روانشناسی، ابتدا باید بفهمیم ذهن چگونه از اجزایی متناقض تشکیل شده است. بیشتر مغز ما بهصورت ناخودآگاه کار میکند. بهطورکلی میتوان مغز را به سه بخش تقسیم کرد: مغز پشتی و متصل به نخاع و مغز میانی و مغز جلویی. در طول زمان که رفتارهای پیچیده تکامل پیدا کردند، مغز ساختن مغز جلویی جدا از نخاع و مغز پشتی را شروع کرد و آن را گسترش داد. دربارهی حیواناتی که اجتماعی شدند، این بخش گسترش یافت و به کورتکس جدید (Neocortex) معروف شد. این بخش روی کارهایی چون فکرکردن منطقی و برنامهریزی و تصمیمگیری متمرکز شد.
زمانیکه به کورتکس آسیب وارد میشود، مشکلات بزرگی اتفاق میافتند. افرادی که دچار صدمه در این ناحیه میشوند، نمیتوانند تصمیمات ساده اتخاذ یا هدف تعیین کنند و زندگیشان بهسادگی از هم فرومیپاشد. آنها صدها انتخاب روبهروی خود میبینند؛ اما هیچ حس درونی از دوستداشتن یا تنفر به آنها ندارند. برای بررسی خوبیها و بدیهای هر تصمیم، به استدلال نیاز دارند؛ اما بدون هیچ حسی به آنها، دلیل خاصی برای انتخاب یکی بر دیگری ندارند.
برای ما که سالم هستیم، وقتی به جهان اطراف نگاه میکنیم، مغز احساسی ما بهسرعت و بهصورت خودکار امکانها را حسبندی میکند. بهعبارتدیگر، احساسات ما بهعنوان شهودها یا میانبرهای ذهنی برای انتخاب سریع و تقریبا مطمئن عمل میکنند. استدلال انسان بهصورت عمیقی به احساساتش وابسته است. امروزه، دلایل این تقسیمبندیها را میدانیم و راههایی بلدیم که به فیلسوار و فیل کمک کند تا در قالب یک تیم، بهتر عمل کنند.
نظریهی دوم، گفتهی شکسپیر است. این نظریه دربارهی این است که چگونه تفکر تقسیمبندی را ایجاد میکند. امروزه، میتونیم این نظریهی کهن را با توضیح این قضیه بهبود ببخشیم که چرا ذهنهای اغلب مردم روی دیدن تهدیدها و درگیرشدن با نگرانیهای بیمورد پافشاری میکند. حتی میتوانیم با استفاده از سه ترفند که شادی را افزایش میدهند، این پافشاری را تغییر بدهیم.
اینکه بهجای تغییر دنیا ذهنیت خود را تغییر دهیم، پاسخ کارآمدتری به درماندگیهای خود خواهیم داد
گام دوم در این داستان آن است که زندگی اجتماعی خود را ارزیابی کنیم. این ارزیابی هم کامل نیست؛ زیرا کتاب در اینجا فقط دو حقیقت معروف را بیان میکند که به قدر کافی به آنها بها داده نشده است. یکی از این دو حقیقت «قانون طلایی» است. رفتار متقابل مهمترین ابزار برای کنارآمدن با آدمهاست. دومین حقیقت این بخش از داستان آن است که همهی ما ذاتا دورو هستیم؛ بههمیندلیل، برایمان بسیار سخت است که وفادارانه از قانون طلایی پیروی کنیم.
همچنین، کتاب به این نکته اشاره میکند که چند فرضیهی خوشبختی متفاوت وجود دارد. یکی از این فرضیهها آن است که خوشبختی و شادی زمانی حاصل میشود که به خواستهی خود دست پیدا کنید؛ ولی همهی ما میدانیم و تحقیقات هم ثابت کرده است که این نوع شادیها زودگذر هستند. نظریهای امیدوارکنندهتر این است که خوشبختی و شادی از درون میآید و با تلاش برای همسوکردن دنیا با خواستههای خودمان حاصل نمیشود.
این نظریه در دنیای باستان فراگیر بوده است. بودا در هندوستان و فیلسوفان رواقی در یونان و روم باستان مردم را نصیحت میکردند که وابستگیهای عاطفی خود به آدمها و اتفاقهای پیشبینینشدنی و کنترلنشدنی را از بین ببرند. آنها توصیه میکردند که مردم بهجای این موضوع، نگرش پذیرا را پرورش دهند. این نظریهی کهن ارزش توجهکردن دارد. اینکه بهجای تغییر دنیا ذهنیت خود را تغییر دهیم، پاسخ کارآمدتری به درماندگیهای خود خواهیم داد.
مهمترین ایدههای روانشناسی عامیانه را میتوان در دو نکته خلاصه کرد: رخدادهای جهان فقط از کانال تفاسیر ما روی ما اثر میگذارند؛ بنابراین، اگر تفسیرهایمان را تغییر دهیم، میتوانیم کنترل جهانمان را هم در دست بگیریم. روانشناسان کلینیکی میگویند دو نوع از افراد به روانشناس مراجعه میکنند: افرادی که نیاز دارند اوضاع را جدیتر بگیرند و افرادی که باید اوضاع را شُل بگیرند. بارهاوبارها در روانشناسی ثابت شده است که مردم به اتفاقهای بد بسیار سریعتر و قویتر از اتفاقهای خوبی پاسخ میدهند که به همان اندازه هستند.
دلیل این موضوع آن است که ذهن ما برای یافتن خطرها و تهدیدها و خشونتها و مقابله با آنها طراحی شده است. همواره دو سیستم رفتار شما را کنترل میکند. سیستمی که احساسات مثبت را آغاز میکند و از ما میخواهد بهسمت برخی چیزها متمایل شویم و سیستم پسکشیدن که رفتار منفی را ایجاد میکند و از شما میخواهد از آن مسائل دوری کنید. سیستم پسکشیدن میتواند بسیار سریع عمل کند و بهسرعت تمام قدرت را در دست گیرد تا جلو سیستم نزدیکشدن را بگیرد که خودآگاه و ضعیفتر است.
اگر تفسیرهایمان را تغییر دهیم، میتوانیم کنترل جهانمان را هم در دست بگیریم
تمام تکانههای عصبی از حسگرهای ما مانند چشم و گوش ابتدا به تالاموس (Thalamus) و سپس به بخشهای حسی در کورتکس و درنهایت، به کورتکس جلویی فرستاده میشوند. اگر در انتهای این زنجیرهی محاسباتی، متوجه هیسکردن مار شوید، شما خوراکی آماده خواهید بود؛ بههمیندلیل، میانبرهای نورونی بسیار مهم هستند.
شاید دوباره گفتن این نکته ضرر نداشته باشد که «بد» قویتر و سریعتر از «خوب» عمل میکند. فیل قبلتر از فیلبان به مار واکنش نشان میدهد. حتی اگر شما به خودتان بگویید از مار نمیترسید، بازهم فیل با دیدن مار از جا میپرد و عقب میکشد.
تحقیقات زیادی نشان داده است خوشبختی یکی از جنبههایی است که بهشدت قابلیت بهارثرسیدن دارد. مطالعات دوقلوها نشان داده است که ۵۰ تا ۸۰ درصد تفاوتهای مردم ازنظر خوشبختی، جای اینکه نتیجهی تجارب زندگی آنها باشد، با ژنهای آنها توضیحدادنی است. همچنین، انوع مختلفی از مدیتیشن برای رسیدن به آرامش و خوشبختی وجود دارد؛ ولی تمام آنها روی تمرکز ذهنی به شیوهای غیرتحلیلی متمرکز هستند.
به ظاهر ساده است: بنشینید و روی آگاهی خود از تنفس و کلمات ذهنی و تصاویر تمرکز کنید و اجازه ندهید هیچ کلمه یا ایده یا تصویر دیگری به ذهنتان وارد شود. مدیتیشن در ابتدا بهشدت دشوار بهنظر میرسد و شکستهای پیدرپی در چند هفتهی اول به فیلبان درس تواضع و فروتنی میدهد. باوجوداین، هدف مدیتیشن تغییر فرایندهای خودکار ذهنی است: یعنی اهلیکردن فیل.
دربارهی نویسنده و ناشر کتاب
جاناتان هایت تا چندی پیش نیز استاد دانشگاه استرن نیویورک و ویرجینیا بود. او در رشتهی روانشناسی اجتماعی تحصیل کرده و دکتریاش را در همین رشته از دانشگاه پنسیلوانیا گرفته است. او اهل ایالات متحدهی آمریکا و متخصص روانشناسی اخلاق است و دو مجلهی فارین پالیسی و پراسپکت او را در فهرست برترین اندیشمندان جهان قرار دادهاند. از کتابهای مطرح او میتوان به «ذهن درستکار» (The Righteous Mind)، «فرضیهی خوشبختی» (The Happiness Hypothesis)، «کدنویسی مغز آمریکایی» (The Coddling of the American Mind) و... اشاره کرد. در سال ۱۳۹۹، انتشارات نوین این کتاب را با عنوان فارسی «فرضیهی خوشبختی» و ترجمهی ساناز فرشیدفر در ۲۸۸ صفحه به بازار عرضه کرد.