معرفی کتاب «همهچیز بودن؛ راهنمای آنان که هنوز نمیدانند میخواهند چه کاره شوند»
میخواهم در آینده چه کاره شوم؟ این سؤالی است که اغلب معلمها و والدین از دانشآموزان خود میکنند؛ بنابراین، بیشتر ما حداقل یک بار دربارهی این موضوع انشا نوشتهایم که بالاخره قصد داریم وقتی بزرگ شدیم، چه کاره شویم. ممکن است این سؤال برای کودکان یا نوجوانان سؤالی جدی نباشد یا تصمیماتی که میگیرند، موقتی و احساساتی باشد یا حتی با وجود انتخاب همان رشته در آینده، در همان رشته مشغول به کار نشوند. این موضوع لااقل کمک میکند در کودکی و نوجوانی به این فکر کنند که چه استعدادها و اهداف و آرزوهایی دارند. ناگفته نماند مطرحکردن این سؤال کودکان را با موارد بسیاری درگیر خواهد کرد.
معرفی کتاب «همهچیز بودن؛ راهنمای آنان که هنوز نمیدانند میخواهند چه کاره شوند»
کتاب «همهچیز بودن؛ راهنمای آنان که هنوز نمیدانند میخواهند چه کاره شوند» برای کسانی است که نمیخواهند فقط به یک موضوع بپردازند و از دیگر علایقشان دست بکشند. شاید بهتر است اینگونه گفت که این کتاب برای انسانهای کنجکاو است؛ کسانی که با یادگیری چیزهای جدید و خلقکردن و دگرگونیِ هویت اشتیاق را تجربه میکنند.
واقعیت این است که تعیین شغل آینده فرد در کودکی درواقع «تلهی ذهنی» ایجاد میکند و فرد در آن میماند. درواقع، تلقینهای بزرگترها دربارهی شغل و رشتهی تحصیلی فرزندان خطمشی ذهنی او را تشکیل میدهند و گره روانی در مغز او ایجاد میکنند تا فرد نتواند دربارهی رشته یا شغل مسیر درست را انتخاب کند و درصورت نرسیدن به شغ دلخواه خانواده نیز تا ابد بار عذاب وجدان ناشناخته و حتی نارضایتی از شغل کنونی خود را به دوش بکشد.
این کتاب تلاش میکند به شما بگوید مجبور نیستید یک چیز را انتخاب کنید. این همان راز بزرگ است که کسی به شما نمیگوید. این کتاب نشان خواهد داد به چه روشهایی میتوانید حرفهای بسازید که نهتنها پایدار و نتیجهبخش باشد؛ بلکه اجازه دهد تا آنجا که دلتان میخواهد، کشف و جستوجو کنید یا بهعبارتی چطور همهچیز باشید.
با این توضیحات باید توجه کنید که این کتابی معمولی نیست و خواندنش هم تجربهای معمولی نخواهد بود. ساختن زندگی چندبُعدی به دروننگری و آزمایش نیازمند است. نویسندهی کتاب نیز با نوشتن این کتاب در تلاش برای راهنمایی شما است تا در طول این مسیر، کارهایی انجام دهید؛ ازجمله تهیهی فهرست و تحقیق دربارهی ترکیبهای کلامی عجیب.
بخشی از کتاب «همهچیز بودن؛ راهنمای آنان که هنوز نمیدانند میخواهند چه کاره شوند»
«امیلی؟» نگاهم را از منو رستوران برداشتم. معلم بازیگریام در دوران نوجوانی روبهرویم ایستاده بود. از آخرینباری که دیده بودمش، سالها میگذشت. یکدیگر را در آغوش کشیدیم و کمی احوالپرسی کردیم و درادامه از اوضاع مدرسهی تئاترش گفت و از من پرسید: «این روزها مشغول چه کاری هستی؟» با اشتیاق گفتم: «پاییز به دانشکدهی حقوق میروم» من از سال پیش که در کلاس حقوق مقدماتی شرکت کرده بودم، مجذوب موضوعاتی مانند قرارداد و قانون مالکیت شده بودم. انگار این سازوکارها شیوهای کاملا جدید برای نگاهکردن به دنیا بودند.
واکنش معلم سابقم چیزی نبود که انتظار داشتم؛ حالتی مضحک روی صورتش نقش بست و سرش را به طرفی کج کرد و گفت: «فکر میکردم قرار است فیلمساز شوی.» انگار قلبم ریخت، خودش بود. مشکل من در قالب یک جمله ریخته شده بود: «فکر میکردم قرار است فیلمساز شوی.»
این اتفاق تقریبا یک دهه پیش افتاد. من ۲۳ ساله بودم و داشتم آرامآرام در وجود خودم از الگویی سر درمیآوردم. متوجه شدم تمایل دارم در حوزهای جدید شیرجه بزنم و تماموکمال مجذوبش شوم و با اشتیاق به هر ذرهی اطلاعات مرتبط با آن موضوع چنگ بیندازم و بههمینترتیب، با شوروشوق در آن زمینه چندین و چند پروژه انجام میدادم. بعد از چند ماه یا چند سال، بهطرزی ناباورانه اشثیاقم تحلیل میرفت و سراغ حوزهی جدید و هیجانانگیز دیگری میرفتم که در آنجا نیز همین الگو تکرار میشد.
همیشه بعد از آنکه به موضوع نسبتا تسلط پیدا میکردم، دلزدگی و بیمیلی از راه میرسید. درست در همین نقطه بود که اطرافیان به من نگاه میکردند و میگفتند: «وای امیلی! تو در این کار خیلی خوبی. بالاخره علاقهات را پیدا کردی، مگر نه ؟» حال نوبت شرمندگی و احساس گناه بود. این گونه بودن در زندگی، یعنی شیفتهی یک زمینه شدن، غرقشدن در آن، کسب مهارت لازم و سپس ازدستدادن علاقه به آن، من را سخت مضطرب میکرد. با فرض بر اینکه گرایش به تجربهی زمینههای مختلف مختص من بود، احساس تنهایی مطلق میکردم.
همتایان من هم قطعا از همهچیز سر در نیاورده بودند؛ ولی بهنظر می رسید همهی آنان در مسیری خطی بهسمت چیزی مشخص پیش میروند. همچنین، مسیر من فقط آشفتهبازاری از زیگزاگها بود: موسیقی، هنر، طراحی وب، فیلمسازی، حقوق و... . وقتی معلم بازیگری سابقم بهوضوح با سردرگمی و دلسردی رو به من گفت که فکر میکرده قرار است فیلمساز شوم، انگار حقیقتی دربارهی خودم به صورتم کوبیده شده بود که تا میتوانستم از آن فرار میکردم. من از ادامهدادن هر چیزی ناتوان بودم.
خوب به خاطر دارم که آن لحظه احساس خوبی نداشتم. چیزی شبیه به روشنشدن حقیقت و در ذهنم هزاران سؤال پیش آمده بود: آیا هرگز رسالتم را پیدا خواهم کرد؟ آیا اصلا رسالتی دارم؟ اگر رسالت من هیچیک از اینها نباشد که تجربه کردهام، گزینهی بعدی وجود خواهد داشت؟ آیا میشود بیشتر از چند سال در یک شغل احساس رضایت کنم یا درنهایت هر پیشهای جلوهاش را برایم از دست میدهد؟ قاطعترین سؤالی که به ذهنم میرسید، این بود: اگر قرار باشد برای خوشحالبودنم مدام از شاخهای به شاخهی دیگر بپرم، آیا ممکن است روزی به موفقیتی دست پیدا کنم؟
نگرانی من بیشتر از این بابت بود که نکند جوهرهی وجودم شخصیتی است که نمیتواند متعهد یا پیگیر باشد. مطمئن بودم که ایرادی دارم. شاید برخی به این افکار برچسب پوچی یا شکمسیری یا اقتضای سن یا نرسیدن به بلوغ در آن زمان بزنند؛ ولی «من چرا اینجا هستم؟» از آن سؤالهایی است که انسانها در تمامی سنین با آن دست وپنجه نرم میکنند. تجربهی این نوع سردرگمی، سردرگمی نهفقط دربارهی حرفه، بلکه دربارهی هویت بههیچوجه حسی نیست که سبکسرانه باشد؛ برعکس، این احساس بهنوعی فلجکننده است.
یادتان میآید وقتی کودک بودید از شما میپرسیدند وقتی بزرگ شدید میخواهید چه کاره شوید؟ این سؤال چه حسی داشت؟ وقتی به پنج یا ششسالگی خود فکر میکنم، جواب دقیقی یادم نمیآید؛ ولی به خاطر دارم بعد از اینکه جواب میدادم، چه اتفاقی میافتاد: چهرهی فرد بزرگسالی که سؤال کرده بود، حالتی حاکی از تأیید و غرور بهخود میگرفت. اظهار هویت احساس خوبی بههمراه داشت. با این پاسخ دنیا یا حداقل دنیای کوچک من تأییدم میکرد. وقتی بزرگتر میشویم، این سؤال برای اغلب ما از تمرین خیالبافی خوشایند به سؤالی جدی و نگرانکننده تبدیل میشود.
بهمرورزمان فشار ناشی از واقعبینی را حس میکنیم. پاسخ به این پرسش، پاسخ سنگینی است و عواقبی دارد که ما را به خودش متعهد خواهد کرد. احساس میکنیم اطرافیان میکوشند دقیقا مشخص کنند به چه نوع آدمی تبدیل میشویم. جالب اینکه همچنان در پی همان تأییدی هستیم که در خردسالی دریافت میکردیم؛ وقتی میگفتیم دوست داریم دلقک سیرک یا دایناسور شویم. ما این تأیید را میخواهیم؛ درحالیکه نمیخواهیم محدود شویم یا تصمیمی اشتباه بگیریم.
درست در زمانیکه نیروهای بیرونی به ما تلنگر میزنند که «رشتهای انتخاب کنیم» و «روی قوتهایمان تمرکز کنیم» و «تخصصی به دست آوریم»، ما انسانهای فناپذیر تلاش میکنیم بدانیم چه کسی هستیم و زندگی ما چگونه اهمیت خواهد یافت. تمامی اینها تبدیل میشود به آشفتهبازاری از فشارهای بیرونی و درونی که با سردرگمی کشف وجود و هویت آمیخته است. ناگفته نماند این آشوب به دورهی نوجوانی محدود نمیشود و برای بسیاری از ما تا آخر عمر ادامه دارد.
در زمینههای بسیاری بر انتخاب هویتی واحد تأکید شده است. کتابهای حرفهای بابروز و مشاوران به ما آزمونهایی میدهند تا کمک کنند گزینههای شغلی خود را جرح و تعدیل کنیم و به بهترین گزینه برسیم. کالجها و دانشگاهها از ما میخواهند رشتهای مشخص را انتخاب کنیم و کارفرمایان گاهی از متقاضیانی با مهارتهایی خارج از حوزهی کاری توضیح میخواهند که بهطور ضمنی از نداشتن تمرکز یا ناتوانی حکایت میکند و اطرافیان و رسانهها دربارهی خطر نیمهکاره رهاکردن، شاخهبهشاخه پریدن یا همهکاره و هیچکارهبودن هشدارهای ناخوشایندی به ما میدهند.
دراینمیان، زندگی تخصصگرایانه تنها راه موفقیت ترسیم میشود. بهعبارتدیگر، در فرهنگ ما نگاهی آرمانی به این مقوله وجود دارد. همهی ما داستان پزشکی را شنیدهایم که همیشه میدانسته است میخواهد پزشک شود یا نویسندهای که اولین رمانش را در دهسالگی نوشته است. دیگران این دسته از آدمها را بهعنوان نمونههای درخشان به رخ ما میکشند. البته چنین افرادی قطعا وجود دارند و منظور نفرتداشتن از افراد متمرکز معدود نیست؛ اگرچه بسیاری از ما در قالبهای آنها نمیگنجیم.
ازطریق نشانههای اجتماعی و شرطیسازی یاد میگیریم ایدهی آرمانی ندای راستین را باور کنیم؛ یعنی به این ایده باور پیدا کنیم که ما نفربهنفر در زندگی کاری بزرگ برعهده داریم و قرار است آن را انجام دهیم. بهعبارتدیگر، تقدیر ما این است. اگر در این چهارچوبها نگنجیم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
فرض کنیم دربارهی چندین موضوع مختلف کنجکاوید و میخواهید در زندگی کارهای بسیاری انجام دهید. اگر نتوانید یا نخواهید فقط به یک مسیر حرفهای قناعت کنید، ممکن است نگران شوید که برخلاف همه، ندایی راستین ندارید و بههمیندلیل، زندگیتان بیهدف است. درواقع، اینطور نیست و برعکس، دلیلهای بسیار جالبی برای گرایش شما به حرکت میان زمینههای مختلف و بلعیدن دانش و تجربههای تازه و آزمودن هویتهای جدید وجود دارد.
آیا حین خواندن این توضیحات سرتان را به نشانهی موافقت تکان میدادید؟ اگر چنین است، خبر خوشی برایتان دارم. شما احتمالا چندقابلیتی هستید؛ کسی که علایق و فعالیتهای خلاقانهی بسیاری دارد. اگر اولینبار است که به این واژه برمیخورید، ممکن است برایتان خیلی قلمبهسلمبه بهنظر بیاید. حال سعی کنید چندقابلیتی را به سه بخش تقسیم کنید و آن را شمرده و بلند بخوانید. آنقدر که بهنظر میآمد بیگانه نیست، نه؟
درهرصورت، اگر ترکیب چندقابلیتی دشوار است یا حس میکنید مناسبتان نیست، گزینههای دیگری نیز وجود دارند. در اینجا، رایجترین عبارتها را برای تعریف این سبک شخصیتی فهرست کردهام:
- چندقابلیتی: کسی که علاقهها و فعالیتهای خلاقانهی بسیاری دارد.
- همهچیزدان: کسی که دربارهی چیزهای مختلف دانش بسیاری دارد یا توانایی یادگیری دانش نامهوار دارد.
- فرد رنسانسی: کسی که به چیزهای زیادی علاقه دارد و دربارهی آنها بسیار میداند.
- همهکاره: کسی که میتواند در حوزههای متنوع کاری مقبول ارائه کند؛ شخص توانمند و کارا.
- کلگرا: فردی که مهارتها و علاقهها یا عادتهای متنوع یا غیرتخصصی است.
- اسکنر: فردی با کنجکاوی بسیار دربارهی موضوعهای پراکندهی فراوان (برگرفته از کتاب فوقالعادهی «امتناع از انتخاب» اثر باربارا شر).
- خمیرمانند: فردی با توانایی دربرگرفتن هویتهای گوناگون و انجام دادن دلنشین گسترهای از وظیفهها.
این مترادفها در معنا تفاوتهایی جزئی دارند؛ چندقابلیتی و اسکنر بر انگیزه و کنجکاوی تأکید میکنند؛ درحالیکه همهچیزدان و فرد رنسانسی بر دانش تجمیعشده متمرکزند. درعینحال، دو تعبیر آخر معانی متضمن تاریخی دارند که نام افرادی چون لئوناردو داوینچی و بنجامین فرانکلین را تداعی میکنند. معمولا همهکاره بیش از آنکه بر دانش کسی دلالت کند، به مهارتهایش بازمیگردد و کلگرا به فردی گفته میشود که دانشی گسترده، اما سطحی دارد.
تفاوت این معانی بسیار ظریف است و درنهایت آنچه اهمیت دارد، انتخاب واژهای برای توصیف خودتان است؛ طوریکه بتواند در شما احساس خوبی برانگیزد. عبارت یا عبارتهایی را انتخاب کنید که با آنها همذاتپنداری بیشتری دارید یا اصلا از هیچیک استفاده نکنید و عبارت خودتان را خلق کنید.
حقیقت این است که شما بدون تقدیر یا هدف نیستید؛ بلکه دلیل بسیار قانعکنندهای پشت کنجکاوی سیریناپذیرتان وجود دارد. شما کسی هستید که قرار است اوضاع را بههم بریزد، چیزی نوین خلق کند، مسئلههای پیچیده و چندبُعدی را حل و به شیوهای منحصربهفرد زندگی دیگران را بهتر کند. تقدیرتان هرچه باشد، شما نمیتوانید با سرکوبکردن چندقابلیتیبودنتان آن را محقق کنید؛ پس باید آن را دریابید و از آن به بهترین نحو استفاده کنید.
دربارهی نویسنده و ناشر کتاب
امیلی واپنیک، بنیانگذار و مدیر خلاق Puttylike است؛ جایی که او به افراد چندقابلیتی کمک میکند؛ افرادی که به موضوعات مختلف علاقه دارند و بهدنبال کارهای خلاقانه هستند. امیلی که خود نتوانست تنها در یک مسیر بماند، در رشتههای موسیقی و تولید فیلم و حقوق تحصیل کرد و از دانشکده حقوق دانشگاه مکگیل فارغالتحصیل شد.
کتاب «همهچیز بودن؛ راهنمای آنان که هنوز نمیدانند میخواهند چه کاره شوند» با عنوان کامل انگلیسی «How to Be Everything: A Guide for Those Who (Still) Don't Know What They Want to Be When They Grow Up» در سال ۲۰۱۷ منتشر شد. این کتاب به سیزده زبان ترجمه شده و جایزهی کتاب ناوتیلوس را ازآنِ خود کرده است. در ایران، انتشارات نوین این کتاب را با ترجمهی سعید دانشمند روانهی بازار نشر کرده است.
نظرات