تاریخچه دیرینهانسانشناسی: فسیلها، استخوانها، ابزارها و معماها
«دیرینهانسانشناسی (Paleoanthropology)» بررسی اشکال اولیه و اجداد باستانی انسان است. دیرینهانسانشناسی شبیه به دیرینهشناسی (که به بررسی آثار و بقایای موجودات زنده میپردازد) است، اما تمرکز آن روی فهم و ثبت سوابق تکامل زیستشناختی و فرهنگی انسان است. اصطلاح دیرینهشناسی در زبان فارسی ترجمهی جز به جز معادل انگلیسی آن است که از واژههای یونانی «Palaiós» بهمعنای کهن و دیرین، «Anthrōpos» بهمعنای انسان و پسوند «Logía» بهمعنی مطالعه و پژوهش گرفته شده است.
فرض کنیم خود ما یک اتومبیل پیشرفته امروزی هستیم، اما از گذشتهی خود اطلاعی نداریم و نمیدانیم از کجا به اینجا رسیدیم. با این حال، میدانیم که احتمالا ما زمانی از کالسکهها و ارابهها تکامل پیدا کردهایم. حالا فرض کنیم که آثار و بقایایی از اتومبیلهایی که در گذشته وجود داشتند را کشف کردهایم. در حالی که این اتومبیلها مشخصا از ما بدویتر هستند، آنچه یافتهایم کل یک اتومبیل دستنخورده نیستند. بلکه ممکن است تنها قطعاتی از خودرویی باشند که حدود ۱۰۰ سال قبل ساخته شده بودند. اما ناگهان کشفهای شگفتانگیزی انجام میشود و بخشهایی از موتور و باک و فرمان و بدنه اتومبیلی که اوایل قرن بیستم ساخته شده را کشف میکنیم.
حالا به نظر شما قطعات مجزایی که از این اتومبیلها پیدا کردهایم، میتوانند آنقدر اطلاعات کافی در اختیار ما قرار دهند تا نحوهی تطور و تکامل اتومبیلها را به درستی بازگو کنیم؟ مسلما خیر. آنچه گفتیم میتواند در مورد معمای تبار و نیاکان ما انسانها نیز صدق کند، اما همچون تاریخچه تکاملی اتومبیلها، ما نیز اطلاعات زیادی از زمانیکه از عموزادههایمان، میمونهای بزرگ منشعب شدهایم داریم.
پیشرفت علم دیرینهانسانشناسی
دانشمندان از سال ۱۹۹۷ با توالیهای DNA استخراج شده از استخوان انسانهای باستانی، به بررسی تبارهای انسانی میپردازند و از این اطلاعات برای تأیید، رد یا اصلاح آنچه قبلا از آثار و سوابق فسیلی به دست آمده بود، استفاده میکنند. DNA ممکن است معادل یافتن دلکو یا کوئل، یکی از آن اتومبیلهای فسیلشده باشد. دانشمندان حتی توانستهاند موفق به استخراج DNA برخی از گونههای منقرض شده بهویژه انسان نئاندرتال شوند که زمانی در کنار ما انسانهای مدرن (هومو ساپینسها) از غرب اروپا تا ایران زندگی میکردند. اما، DNA را میتوان تنها از فسیلهایی با قدمت حدود ۴۰۰ هزار سال بازیابی کرد و گذشته از این، خود نمونههای فسیلی هم بسیار محدود هستند. به همین جهت، وقتی خبر کشف یک نمونهی فسیلی در رسانهها مخابره میشود، هیجان زیادی را در دنیای دیرینهانسانشناسی بهوجود میآورد.
چارلز داروین برای اولینبار در سال ۱۸۷۱ فرضیه جد مشترک را مطرح کرد
از این رو، دیرینهانسانشناسان برای پرده برداشتن از ماجرای نیای کهن انسان که قدمتی بیش از ۴۰۰ هزار سال دارند به همان روشهای قدیمیتر مانند تجزیهوتحلیل استخوانها و دندانهای فسیل شده، سنگها و نهشتهایی که فسیلها در آن کشف شده و ابزارها و مصنوعات باستانی متکی هستند. دانشمندانی که به بررسی این سوابق و آثار کهن میپردازند را «دیرینهانسانشناس» میگویند که از زمان چارلز داروین به علمی مجزا بدل شده است.
در آن زمان در سال ۱۸۵۶، یعنی ۳ سال قبل از اینکه داروین کتاب مشهور خود «خاستگاه گونهها» را منتشر کند. اولین جمجمه انسان نئاندرتال که ۴۰ هزار سال قدمت داشت در دره نئاندر در نزدیکی شهر دوسلدورف آلمان کشف شد. از آنجایی که این جمجمه، نخستین جمجمهای بود که به گونهای دیگر از انسانها نسبت داده شد، نام خود را از محل کشفش گرفت و به «انسان نئاندرتال» مشهور شد. البته قبلا ۳ جمجمه دیگر از این گونهی انسانتبار کشف شده بود (دو جمجمه در بلژیک و دیگری در جبلالطارق) که تا قبل از کشف جمجمه درهی نئاندر به رسمیت شناخته نشده بودند.
امروز تردیدی نسبت به صحت فرضیهی چارلز داروین وجود ندارد
در آن دوران، پذیرش مفهوم تکامل برای عموم بسیار دشوار بود و به همین جهت، حتی خود داروین هم در اثر مشهورش از اشاره به خاستگاه گونهها پرهیز کرده بود و تنها ۲۰ سال بعد در کتاب «تبار انسان و انتخاب طبیعی در ارتباط با جنسیت» که در سال ۱۸۷۱ منتشر شد، بحث تکامل انسان را پیش کشید و فرضیه مشهورش را مطرح کرد که بیان میکرد، ما انسانها و میمونها، میلیونها سال قبل از جدی مشترک منشعب شدهایم و هر کدام راه خود را در تاریخچه تکاملی طی کردهایم.
دیرینهانسانشناسان در حال بررسی ردپای نئاندرتالها در لو روزل، سواحل نرماندی در شمال غربی فرانسه
امروز هیچ تردیدی نسبت به صحت فرضیهی داروین وجود ندارد. مقایسه ژنوم انسان و شامپانزه نشان میدهد که این دو تبار بین ۵ تا ۷ میلیون سال قبل از یکدیگر جدا شدند. داروین در ادامه اثر مشهورش شرح میدهد که «گهوارهی نوع بشر» آفریقا بوده است. اما او بررسی و اثبات این فرض را بر عهدههای نسلهای بعدی گذاشت تا با بررسیهای میدانی و تجزیهوتحلیلهای دیگر فرض او را به بوتهی آزمایش بگذارند.
در حالی که مفهوم گونههای مختلف توجهات زیادی را در محافل علمی جلب کرد و پیروان داروین به کندوکاو نظریات او پرداختند. اما دیدگاه او از انشعاب بین میمون و انسان به نظر ساده بود. دیرینهانسانشناسان اواخر قرن نوزدهم تصور میکردند که همانند تبار سلسلههای پادشاهی، تکامل میمون به انسان، تکامل خطی بوده که بهتدریج موجب شده، میمونها شبیه انسانها شوند. تصور دانشمندان آن دوران این بود که بزرگ شدن مغز، موجب تمایز بین انسان و میمونها شده و صفات دیگری مانند راه رفتن روی دو پا بعدا تکامل پیدا کردهاند. به همین جهت، دیرینهشناسان قرن نوزدهم بهدنبال فسیل موجودی نیمه انسان نیمه میمون بودند.
چیزی که از همان زمان تاکنون به «حلقه مفقوده» مشهور است و در ابتدا، انسان نئاندرتال را گزینهای مناسب میدانستند. اما مغز نئاندرتال تقریبا به اندازه یک انسان مدرن بود، از این جهت، خیلی زود متوجه شدند حلقهی مفقودهای که به دنبالش بودند نمیتواند نئاندرتال باشد. دانشمندان متوجه شدند که به لحاظ خصوصیات مختلف احتمالا نئاندرتالها گونهای از انسانتباران بودند که قبل از انسانهای مدرن پای به عرصهی روزگار گذاشتهاند. بدین ترتیب باید بهدنبال فسیلهای گروهی از انسانهای کهنتر میگشتند. فسیلی که دیرینهانسانشناسان به دنبالش بودند باید در عین داشتن برخی صفات نئاندرتالها، تا حدی شبیه به میمونهای بزرگ میبود.
تلاش برای کشف حلقه مفقوده
امروز میدانیم که «درخت خانواده انسان» شاخههای بسیاری دارد و گونههای مختلف انسانی در سَردههای متفاوتی ردهبندی شدهاند. یک سرده از انسانتباران، «آسترالوپیتکوسها» یا «جنوبیکپیها» هستند که مدتها قبل از میان رفتهاند و ظاهری بیشتر شبیه میمونهای بزرگ داشتهاند. اما با این وجود، تا حدودی از میمونهای امروز به انسانها شبیهتر بودند. در مقابل، سرده دیگر انسان یا هومو (Homo) است که شامل ما انسانهای امروزی، نئاندرتالها و دیگر انسانتبارانی میشود که بیشتر خصوصیاتی شبیه به انسانهای امروزی داشتهاند. سردهی جنوبیکپیها و انسانها را روی هم «انسانتباران» میگویند.
تصویر بازسازی شدهای از هومو ارکتوس یا انسان راستقامت
همچون قیاسی که در ابتدا کردیم، حجم استخوانها و فسیلهای کشف شده از گونههای انسانتبار منقرض شده بسیار معدود بوده است. در واقع، این دست کشفیات به قدری نادر هستند که حتی ممکن است، یک دیرینهانسانشناس حرفهای که تمام دورهی کاریش را صرف جستوجو و کشف انسانتباران میکند ممکن است هیچوقت کشفی را انجام ندهد. در عین حال، کشف یک فسیل مهم این پتانسیل را دارد که همهی خصوصیات مهمی که از مسیر تکاملی انسانهای امروزی در ذهن داریم را دستخوش تغییر کند. اما فسیلها، تبار دقیق و گونههای مجزا را پیشروی دانشمندان نمیگذارند. بلکه به عکسی تار و مبهم میمانند که هرچه قدیمیتر باشد، تصویرش مبهمتر و تارتر میشود.
با وجود فرضیهی «گهواره نوع بشر در آفریقا» که داروین مطرح کرده بود، حضور انسان نئاندرتال در آلمان، بلژیک و جبلالطارق، موجب شد که دیرینهانسانشناسان قرن نوزدهم خاستگاه انسانهای امروزی را اروپا بدانند. دیرینهشناسان آن دوران تصور میکردند، در صورتی که نئاندرتالها در اروپا به انسانهای مدرن تکامل پیدا کردهاند، احتمالا گونههای باستانیتری نیز از نئاندرتالها در اروپا تکامل پیدا کردند.
دیرینهانسانشناسان قرن نوزدهم به ورطهی پیشفرضهای متعصبانهی خود افتادند
بله، دیرینهانسانشناسان آن عصر چنان غرق این فرضیه بودند که بزرگ شدن مغز منتهی به تکامل انسان شده که اروپا را زادگاه نوع بشر میدانستند و به همین جهت نیز به ورطهی کجاندیشیها و پیشفرضهای متعصبانهای افتادند. در آن دوران، دیرینهشناسان بهدنبال شواهدی بودند که دیدگاهشان را ثابت کند و در عین حال، شواهد خلاف آن را به راحتی نادیده میگرفتند. یکی از این تعصبات را میتوانیم در کشف مهمی که در اواخر قرن نوزدهم انجام گرفت دنبال کنیم.
بازسازی چهره پارانتروپوس بویسی
اوژن دوبوا، دیرینهانسانشناس هلندی در سال ۱۸۹۱ در جزیره جاوه اندونزی، گونهای را کشف کرد که گمان میکرد، یکی از اجداد باستانی انسان باشد که از انسان نئاندرتال نیز بسیار قدیمیتر بوده است. دوبوا در جاوه، یک استخوان ران و جمجمهای را کشف کرده بود که حجم مغز آن ۹۴۰ سیسی بود، تقریبا دو سوم تا سه چهارم از حجم مغز انسان امروزی. حجم مغز انسانهای امروزی بهطور متوسط حدود ۱۴۰۰ سیسی است. این کشف دقیقا همان چیزی بود که دیرینهانسانشناسان از حلقه مفقوده در ذهن داشتند.
اما بسیاری از دانشمندان تصور میکردند که سایر بخشهای جمجمه بیشتر شبیه میمون است. علاوه بر این، شکل خاص زانوی این انسانتبار نشان داد که این موجود منقرض شده میتوانست مفصل زانوی خود را قفل کند. به عبارت دیگر، مانند ما روی دو پای خود راه برود. نمونهای که دوبوا کشف کرده بود به «مرد جاوهای (Java Man)» مشهور شد. این نمونه اولین انسان از گونهای بود که بعدها «هومو ارکتوس» یا «انسان راستقامت» نام نهاده شد.
در دهههای بعد، فسیلهای هومو ارکتوس در سرتاسر آسیا، اروپا و آفریقا کشف شدند. این یافتهها نشان داد که هومو ارکتوس، انسانی بسیار موفق بوده که تقریبا از ۲ میلیون سال قبل تا حدود ۴۰۰ هزار سال قبل که منقرض شده در کرهزمین زندگی میکرده است، یعنی برای مدت بسیار طولانیتری از ما انسانهای مدرن در سیاره حضور داشته و بعید است که انسانهای امروزی بتوانند رکورد هومو ارکتوس را بشکنند! امروزه به اثبات رسیده که هومو ارکتوس تقریبا یکی از اجداد مستقیم گونهی ما انسانهای مدرن است. حتی با اتکا به کشف دوبوا، این گونه باید گزینهی اصلی جد انسان مدرن لقب میگرفت. اما بخش عمدهای از دیرینهشناسان قرن نوزدهم این کشف را کماهمیت جلوه دادند.
دلیل این مقاومت نیز چیزی جز این نبود که با فرض بزرگ شدن مغز قبل از راه رفتن روی دوپا کاملا مغایرت داشت. بعدا به دلیل کشف مرد جاوهای، دوبوا و چند دیرینهانسانشناس پیروی او فرضیهی جدیدی را مطرح کردند و اعلام کردند که گهوارهی نوع بشر نه اروپا و نه آفریقا بلکه آسیا بوده است.
داستان پندآموز دو جمجمه
در قرن بیستم، انگلستان یکی از دو مرکز پیشرو در حوزهی پژوهشهای منشأ انسان بود و مرکز دیگر نیز در کشور آلمان بود که خصومتهای نهان و آشکار این دو کشور بر کسی پوشیده نیست. هر دانشمندی که میخواست در دنیای انگلیسیزبان برای خود نامی در دیرینهانسانشناسی دست و پا کند، رهسپار انگلستان میشد تا با بهترین متخصصان همزبان خود به تحصیل این علم بپردازد. یکی از این متخصصان سر گرافتن الیوت اسمیت، یکی از پیشگامان استفاده از فناوریهای نوین در دیرینهانسانشناسی بود. او اولین کسی بود که از تصویربرداری پرتوی ایکس برای بررسی مومیاییهای مصر باستان بهره برد.
اسمیت پس از جنگ جهانی اول، در کشور زادگاهش استرالیا، در مورد منشأ انسان سخنرانی کرد. یکی از حضار، کسی نبود جز ریموند آرتور دارت، دانشجوی زیستشناسی و پزشکی که چنان مجذوب صحبتهای اسمیت شد که تصمیم گرفت حوزهی تحقیقاتیاش را کاملا عوض کند و به الیوت اسمیت در انگلستان بپیوندد. در آنجا، دارت نهتنها تحتتأثیر الیوت اسمیت قرار گرفت، بلکه از یک پژوهشگر برجستهی دیگر، سر آرتور کیت نیز تأثیر بسیار پذیرفت و خود زیر نظر این بزرگان به پژوهشگری برجسته در دنیای دیرینهانسانشناسی بدل شد.
ریموند آرتور دارت بههمراه جمجمهی کودک تاونگ، دانشگاه ویتواترزرند، آفریقای جنوبی، ۱۹۲۵
آرتور کیت و الیوت اسمیت در سال ۱۹۲۲ دارت را متقاعد کردند که سمت استادی دانشگاه در بخش جدید آناتومی انسان را در دانشگاه ویتواترزرند، آفریقای جنوبی قبول کند. دو سال بعد اتفاقی افتاد که سرنوشت دارت و دنیای دیرینهانسانشناسی را بهکلی تغییر داد. در آن سال، کارگران در شهر تاونگ آفریقای جنوبی جمجمه عجیبی را کشف کردند و دارت هم فرصت را غنیمت شمرد و بهسرعت خود را برای بررسی این جمجمه به محل کشف رساند.
جعل انسان پیلتداون تا مدتها کشفیات آرتور دارت را در محاق فرو برد
دارت این جمجمه را «کودک تاونگ (Taung Child)» نامگذاری کرد و با بررسیهای خود دریافت که این جمجمه با هومو ارکتوس کاملا متفاوت است. کاسهی سر کودک تاونگ کوچک بود و تنها کمی از جمجمه یک شامپانزه نوجوان بزرگتر بود. اما دارت که یقین داشت آنچه کشف کرده، نقش مهمی در تبیین تاریخچه تکاملی انسان دارد، ۷ هفته را صرف بیرون کشیدن این جمجمه از سنگهای نهشتی کرد که جمجمه در آن پیدا شده بود. دارت متوجه برخی خصوصیات مختص انسان از جمله فک، دندانها و سایر نواحی شد. علاوه بر این، در جمجمه کودک تاونگ علائمی از ضربات منقار وجود داشت که نشان میداد، این کودک باستانی احتمالا طعمه یک عقاب شده است.
در زیر گِل و لای دو و نیم میلیون ساله، مخلوط رسوبات و آب به مانند خمیری عمل کرده بود که دندانپزشکان برای قالبگیری دندان از آن استفاده میکنند. در جمجمه کودک تاونگ نیز این رسوبات شکل قالب درونی کاسه سر را بهخوبی حفظ کرده بودند. دیرینهانسانشناسان برای بررسی مغز انسان، چنین قالبهایی را تهیه میکنند تا بتوانند به خوبی قشر مغز را مطالعه کنند.
ماری و لوئیس لیکی
دارت کودک تاونگ را اولین نمونه از گونهای دانست که آن را «آسترالوپیتکوس آفریکانوس» یا «جنوبیکپی آفریقایی» نام نهاد. ریموند آرتور دارت که تصور میکرد، کشفیاتش دنیای دیرینهانسانشناسی را متحول میکند، در سال ۱۹۲۵ نتایج یافتههای خود را در نشریهی علمی نیچر به چاپ رساند و مدعی شد که جنوبیکپی آفریقایی، یکی از اجداد انسان است که از میمونها فاصله گرفته و دارای خصوصیاتی شبیه به انسان مدرن است. البته دارت از اصطلاح حلقه مفقوده استفاده نکرد، اما یافتههای او در رسانهها با عنوان «کشف حلقه مفقوده» مخابره شد و برای چند هفته، دارت به شهرتی عظیم دست یافت.
اما در کمال تعجب، اتفاقی افتاد که دارت اصلا انتظارش را نداشت، بخش عمدهای از دیرینهانسانشناسان به سرعت شواهد او از کودک تاونگ را رد کردند. سرسختترین منتقد او کسی نبود جز استاد خودش، آرتور کیت که با قاطعیت اعلام کرد، آنچه دارت کشف کرده، چیزی جز یک نوع جدید گوریل نیست! در مقابل، دیرینهانسانشناسان انگلستان اصلا از حلقه مفقوده چیزی به گوششان نخورده بود. دلیل آن هم کشف دیگری بود که تا سالها ذهن دیرینهانسانشناسان را به خود مشغول کرده بود و تا مدتهای مدیدی کشفیات دارت را در محاق فرو برد.
تا قبل از اواسط قرن بیستم، تصور عمده این بود که بزرگ شدن مغز موجب تمایز انسان از میمونهای بزرگ شده است
برای درک موضوع به سال ۱۹۱۲ بازگردیم. در این سال، یک باستانشناس آماتور به نام چارلز داوسون به انجمن زمینشناسی لندن گزارش داد که کشفی شگفتانگیز انجام داده است. او به دانشمندان اعلام کرد که جمجمهای یافته که کارگران چهار سال قبل در معدنی پیدا کرده بودند. اندازهی مغز این جمجمه کمی کوچکتر از یک انسان مدرن بود. اما فک آن بیشتر شبیه میمون بود و دندانهای آن هم کوچکتر از میمونهای بزرگ اما به اندازهی دندانهای انسان مدرن بودند. این کشف در دوران جنگ جهانی اول انجام گرفت که انگلستان و آلمان در همهی عرصهها از ساخت جنگافزارها و سلاحهای مختلف تا دنیای علم در رقابتی تنگاتنگ باهم بودند. با کشف انسان نئاندرتال که برای همیشه نام آلمان را با خود یدک میکشید. شکارچیان فسیل آرزو داشتند که کشفی به همین اندازه مهم را در خاک انگلستان انجام دهند تا آلمانیها را در این عرصه شکست دهند.
کشف داوسون دقیقا همان چیزی بود که میخواستند، جمجمهی یکی از اجداد انسانهای مدرن. اگرچه در آن زمان، هنوز روشهای نوین تاریخگذاری ابداع نشده بود، اما شواهد نشان میداد که این جمجمه از هر جمجمه دیگری از جمله جمجمهی انسان نئاندرتال قدیمیتر است. این کشف طی حفاری در شهر پیلتداون انگلستان انجام گرفت و از روی محل کشفش به «انسان پیلتداون (The Piltdown Man)» مشهور شد. داوسون و همکارانش، قدمت این جمجمه را حدود ۱ میلیون سال دانستند.
داوسون ادعا میکرد، یکی از مهمترین اکتشافات دنیای دیرینهانسانشناسی را انجام داده، اما در نهایت پس از سالها، مشخص شد که انسان پیلتداون چیزی جز یک فسیل جعلی نبوده است. در واقع، داوسون این فسیل جعلی را از روی هم گذاشتن جمجمه انسان و فک اورانگوتان سرهم کرده بود. داوسون که جعلیات دیگری را نیز در کارنامه خود دارد چنان در کار خودش ماهر بود که با رنگآمیزی فسیل به آن ظاهری قدیمی داده بود.
داوسون حداقل برای چند دهه موفق بود. کشف جعلی او به سرعت توجهات را جلب کرد و مقالات و نشریات علمی و موزهها همه انسان پیلتداون را کشفی بزرگ دانستند. به همین دلیل نیز بود که کشف دارت در دههی ۱۹۲۰ قدر ندید. در آن دوره، دنیای دیرینهانسانشناسی هنوز هیجانزدهتر از آن بود که کشف کماهمیت او را به رسمیت بشناسد.
جمجمهی بازسازی شدهای از آسترالوپیتکوس آفریکانوس یا جنوبیکپی آفریقایی
کتابهای درسی و دورههای دانشگاهی که در دهههای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ با منشأ انسان سروکار داشتند، حتی اشارهی مختصری هم به کودک تاونگ نکردند. حتی نشریات علمی هم حاضر به پذیرفتن مقالات علمی دارت نشدند. دارت که برای مدت نزدیک به دو دهه از همهجا رانده شده بود، رفتهرفته انگیزه خود را از دست داد. اما خوشبختانه، بنا به ضربالمثل ماه همیشه پشت ابر نمیماند، سرانجام در دههی ۱۹۴۰ فسیلهای دیگری از جنوبیکپی آفریقایی کشف شدند. جنوبیکپی بعد از این اکتشافات رسما بهعنوان یک سرده جدید از خانواده انسان وارد ردهبندیهای علمی شد. در نهایت، در سال ۱۹۴۷ بود که سر آرتور کیت رسما اعتراف کرد، حق با دارت بوده و او اشتباه میکرده است.
جستجوی ابزارسازان
در اواسط قرن بیستم، دیرینهانسانشناسان پذیرفتند که بزرگ شدن مغز آن مشخصهای نیست که تصور میکردند، نیاکان انسان را از میمونهای بزرگ متمایز کرده است. اما اگر مغز آن خصوصیت نبود، چه مشخصهای دیگری میتوانست نیاکان انسان را در مسیر تکاملی خودشان قرار داده باشد. لوئیس لیکی، دیرینهانسانشناس بریتانیایی-کنیایی فکر میکرد که این خصوصیت باید ابزارسازی بوده باشد.
لایههای زمینشناسی، نهتنها قدمت بقایای زیستشناسی را نشان میدهند، بلکه میتوانند قدمت آثار باستانی را نیز مشخص کنند. لایههای نهشتی را میتوان با روشهای زمینشناسی و شیمیایی قدمتگذاری کرد و هرچه بیشتر در این نهشتها غور کنیم، میتوانیم به ابزارهای قدیمیتر و سادهتری دست پیدا کنیم. فرضیه لیکی در دهه ۱۹۵۰ نیز از همین اصل نشأت میگرفت. او عقیده داشت همان لایههای زمینشناختی که سادهترین ابزارها را در خود جای داده، باید بتواند شواهد فسیلی از گونههایی که این ابزارها را ساختهاند نیز فراهم کند. او همچنین فرض کرد که سازنده این دست ابزارها باید شواهدی از شروع بزرگ شدن مغز را نشان دهد و ویژگیهای صورت و دندانهایی در حد واسط بین کپیجنوبی آفریقایی و هومو ارکتوس داشته باشد.
ماری، همسر لیکی در سال ۱۹۵۹، جمجمه فسیل شده انسانتباری را در تانزانیا کشف کرد که تا آن زمان ناشناخته بود. این کشف در همان لایههای نهشتی پیدا شد که برخی تیشههای ساده و سایر ابزارهای اولیه کشف شده بودند. جمجمهای که ماری لیکی کشف کرده بود، آروارهای محکمتر و دندانهای بزرگتری نسبت به کپیجنوبی آفریقایی داشت. ماری و لوئیس این گونهی جدید را «پارانتروپوس بویسی (Paranthropus Boisei) نامگذاری کردند.
دونالد جانسون در حال بررسی بقایای اسکلت لوسی در اتیوپی، ۱۹۷۴
ماری و لوئیس لیکی اینطور فرض میکردند که پارانتروپوس بویسی باید سازنده ابزار باشد. در غیر این صورت، چرا این گونه باید دقیقا در مکان و لایهی نهشتی باشد که ابزارها پیدا شده بودند؟ اما این فرضیه یک مشکل اساسی داشت. نمونهای که خانواده لیکی پیدا کرده بودند که تنها دارای حجم مغزی ۵۳۰ سیسی بود که کمی بزرگتر از مغز شامپانزه بالغ (بین ۲۷۵ تا ۵۰۰ سیسی) یا جنوبیکپی آفریقایی (۴۰۰ تا ۵۰۰ سیسی)، اما به اندازه حجم مغز یک گوریل معمولی بود.
میمونهای بزرگ میتوانند از چوب بهعنوان ابزاری برای بیرون کشیدن موریانهها از سوراخ درختان استفاده کنند، اما این کار مستلزم برنامهریزی طولانیمدت و مهارتهای لازم برای تراش دادن سنگ نیست. به همین جهت، ابزارهایی که در نهشت پیدا شده بود به نظر فراتر از گنجایش مغزی پارانتروپوس بویسی بود.
سال بعد، ماری و لوئیس جمجمه انسانتبار دیگری را در همان مکان و لایه نهشتی پیدا کردند. بعدا مشخص شد که این فسیل به گونهای دیگر از انسانتباران تعلق دارد. از آنجایی که بخشهایی از جمجمه مفقود شده بود و خود جمجمه هم چند تکه شده بود، امکان محاسبه حجم مغز وجود نداشت. بلکه ماری و لوئیس تنها توانستند بهصورت تقریبی حجم مغز این انسانتبار را برآورد کنند که بین ۵۹۰ تا ۷۱۰ سیسی بود. این حجم مغزی به وضوح از هرگونه دیگر کپیجنوبی بزرگتر، اما از مغز هومو ارکتوس کوچکتر بود. به عقیده ماری و لوئیس این انسانتبار باید سازنده ابزارها بوده باشد. این دو، نمونهای که کشف کرده بودند را «هومو هابیلیس (Homo Habilis)» بهمعنای «انسان ماهر» نامگذاری کردند. از آنجایی که فرض بر این بود که ابزارسازی سرده انسان را از کپیجنوبی متمایر میکند، این گونهی جدید در همان سرده انسانهای مدرن جای گرفت.
این یافتهها نشان میداد که این دو انسانتبار در یک دوره میزیستهاند. این یافته به این جهت که تا آن زمان چند گونه انسانتبار کوچک مغز دیگر نیز کشف شده بود جالبتوجه بود. تا آن زمان، نهتنها جنوبیکپی آفریقایی و پارانتروپوس بویسی کشف شده بودند، بلکه گونهی دیگری به نام«پارانتروپوس روبوستوس (Paranthropus Robustus)» نیز کشف شده بود. به این ترتیب، آنطور که دیرینهانسانشناسان قبلا تصور میکردند، تکامل انسان از میمون کاملا خطی نبود، بلکه آثار و شواهد فسیلی نشان میداد که درخت خانواده انسان شاخههای متعددی دارد.
جزئیات و سوالات تازه
ابزارسازی یکی از خصوصیتهایی بود که اجداد انسان را از میمونهای بزرگ متمایز میکرد. اما، تنها خصوصیت نبود. برای دستیابی به سایر خصوصیات نیاز به استخوانهای بیشتری بود. اما بیشتر بقایای کپیجنوبیهایی که تا اواسط قرن بیستم کشف شده بودند، تنها بخشهای از جمجمه یا برخی قطعات استخوانی سایر نواحی بدن بودند. به این ترتیب، دیرینهانسانشناسان کاوشهای هدفمندی را در «مثلث عفر»، اتیوپی آغاز کردند. جایی که شرایط زمینشناسی و آبهوا برای حفظ اسکلت انسانهای باستانی ایدئال بود.
در اوایل دههی ۱۹۷۰، پایگاههای تحقیقاتی در این محل برپا شد و دانشمندان برجستهای از جمله ماری لیکی و ستاره نوظهور دنیای دیرینهانسانشناسی، دونالد جانسون از موزه کلیولند نیز به آنجا رفتند. جانسون و سایر اعضای تیمش در سال ۱۹۷۴ کشفی را انجام دادند که اکنون مشهورترین اسکلت انسانتباران محسوب میشود. اگرچه این اسکلت ناقص بود، اما هرآنچه در یک سوی بدن اسکلت گم شده بود، در جانب دیگرش وجود داشت تا بتواند تصویر کاملی از یک اسکلت دستنخورده را پیش روی دانشمندان قرار دهد.
چهرهی بازسازی شده لوسی، مشهورترین کشف تاریخ دیرینهانسانشناسی
استخوانهای این اسکلت با نمونههای قبلا کشف شده مانند کپیجنوبی آفریقایی مطابقت داشت، اما تفاوتهایی هم داشت. از جمله بررسی زانو به جانسون و همکارانش نشان داد که این گونهی انسانتبار درست مانند هومو ارکتوس و انسانهای مدرن روی دو پا راه میرفته است. علاوه بر این، محل سوراخ بزرگ پسسَری، در این نمونه به خوبی مشخص بود. این دو خصوصیت به این معنی بود که گونهی جنوبیکپی آفریقایی کاملا روی دو پا راه میرفته است. درست مانند کپیجنوبی آفریقایی حجم مغز این نمونه نیز به اندازه یک شامپانزه بود. علاوه بر این، این گونه بیش از ۱ میلیون سال از هومو ارکتوس بیشتر قدمت داشت.
جانسون و همکارانش این نمونه را «لوسی (Lucy)» نام نهادند. داستان این نامگذاری هم مشهور است، در واقع در زمانیکه جانسون و همکارانش سخت مشغول بررسی یافتههای خود بودند، از رادیوی ایستگاه تحقیقاتی ترانهی «لوسی در آسمان با الماسها» از گروه بیتلز پخش میشد. از آنجایی که فک لوسی نسبت به سایر جنوبیکپیها کوچکتر بود، تصور میشود که نیای مستقیم سرده انسان یا حداقل خویشاوندی نزدیکی به چنین نیایی داشته است. در مقابل، کپیجنوبی آفریقایی، پارانتروپوس روبوستوس و پارانتروپوس بویسی اکنون بهعنوان شاخهای دیگر از سرده انسان محسوب میشوند. این فرض با یافتههای ماری و لوئیس لیکی مطابقت دارد که اعتقاد داشتند، جنوبیکپی و هومو هابیلیس در یک دوره زندگی میکردند. این دو گونه، عموزادگانی بودند که سرنوشتی متفاوت داشتند.
ابهامات آرایهشناسی زیستی
واضح است که سرده کپیجنوبی منجر به تکامل سردهی انسان شده است، اما هر کشف و فسیل جدیدی سوالات دیگری را مطرح کرده است. بهعنوان مثال، هنگام ردهبندی گونهها در یک سرده، چه خصوصیاتی باید لحاظ شود؟ کسی نمیتواند ادعا کند که هومو ارکتوس نباید در سرده انسان ردهبندی شود، اما واقعیت این است که سرده انسان در بین تمامی ردهبندیهای جانوری، بدترین تعریفها را دارد. تلاش لیکی برای مشخص کردن رفتار (ابزارسازی) برای تعریف این سرده نیز مشکلساز بود. زیرا همیشه مشخص نیست که چه گونهای ابزارهای یافت شده را ساخته است و مورد دیگر اینکه، ابزارهای باستانی به ندرت بهصورت فسیل شده کشف میشوند.
آیا میتوانیم از اندازه مغز برای تعریف سرده انسان استفاده کنیم؟ جمجمههای هومو هابیلیس از زمان اولین کشف لیکی، متوسط حجم مغزی حدود ۶۴۰ سیسی را نشان میدهند. این محدوده از زیر ۶۰۰ سیسی شروع شده تا تقریبا بالای ۷۰۰ سیسی ادامه پیدا میکند. این حجم مغزی میانگین بین کپیجنوبیها و هومو ارکتوس است. گونهای به نام «هومو ارگاستر (Homo Ergaster)» که تصور میشود، نیای هومو ارکتوس بوده، دارای حجم مغزی به اندازه هومو هابیلیس است. این امر نشان میدهد که گذاری آهسته بین هومو هابیلیس و گونههای انسانتبار بهوقوع پیوسته است. به این جهت، با ردهبندی هومو هابیلیس در سرده انسان همخوانی دارد.
حتی اگر سرده کاملا قابل تشخیص باشد، هنگام بررسی نمونهها، ردهبندی گونهها میتواند با تردید روبه رو شود. منطقی است که تصور کنیم، هومو ارکتوس گونهای مجزا نسبت به هومو هابیلیس است و مشخصا از گونههای نئاندرتال و انسان مدرن نیز مجزا است. اما هومو ارگاستر بین هومو هابیلیس و هومو ارکتوس قرار میگیرد. به همین ترتیب، انسان هایدلبرگی نیز وجود دارد که ممکن است از هومو ارکتوس منشعب شده باشد و جد مشترک انسانهای مدرن و نئاندرتالها باشد.
به این ترتیب، همانطور که ملاحظه کردید، هر چقدر کشفیات بیشتری انجام شود که بتوانند جایی در میانهی یک گونهی شناخته شده قرار گیرند، ردهبندیهایی که از گونهها و سردههای مختلف صورت گرفته دچار تغییر میشوند. اما نکتهی مهمی که باید به خاطر داشته باشید این است که تکامل، روندی تدریجی بوده و خواهد بود. اما، از آنجایی که فناوریهای جدید بازیابی ژنتیکی و استخراج DNA هنوز در اول راه خود است، احتمالا در آینده کشفیاتی انجام میگیرند که حتی داستان تکامل انسان را پیچیدهتر از قبل میکنند و احتمالا درخت خانواده انسان که حالا میشناسیم در دهههای آتی کاملا دستخوش تغییر شود.
نظرات