فسیلهایی که دانشمندان در مورد آنها اشتباه میکردند
دوشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۳ - ۲۲:۳۰مطالعه 8 دقیقهیکی از بزرگترین لذتهای کودکان در دنیای امروزی، تصاویر مربوط به زندگی ماقبل تاریخ است. دایناسورها، پتروسورها، ماموتهای پشمالو و گربههای دندان خنجری فقط تعدادی از جانوران متعلق به دنیای شگفتانگیز و جذاب ماقبل تاریخ هستند.
زندگی ماقبل تاریخ و خصوصا دایناسورها از بیش از یک قرن پیش جایگاه ویژهای در فرهنگ عامه پیدا کرده است. نسلهای مختلفی از هنرمندان، تصویرگران، نویسندگان، موسیقیدانان و فیلمسازان با خلق آثار متنوع کودکان را سرگرم کرده و الهامبخش دیرینهشناسان آینده شدهاند.
گاهی اوقات، هنرمندانی که با موجودات پیشاتاریخی کار میکنند، خود را به تخیلات محض میسپارند و به دقت علمی نیازی ندارند. اما برخی دیگر هنگام به تصویر کشیدن زندگی ماقبل تاریخ به دنبال این هستند که حتی در چارچوب آثار علمیتخیلی نیز تا حد امکان به واقعیت نزدیک شوند.
به همین منظور، هنرمندان به دیرینهشناسان و هنرمندان متخصص در زمینه بازسازی موجودات باستانی وابستهاند. درنتیجه، میزان واقعگرایی در به تصویر کشیدن دنیای ماقبل تاریخ به میزان پیشرفت علم در این حوزه بستگی دارد. گاهی اوقات این علم بهطور کلی دقیق است، اما برخی از جزئیات مهم را که بعدها کشف میشود، شامل نمیشود. یکی از این نمونهها وجود پر روی بدن دایناسورها است.
گاهی اوقات فرضیات سادهای مطرح میشوند که بعدها اشتباه بودنشان آشکار میشود، مانند این باور که دایناسورها دم خود را روی زمین میکشیدند، چون مارمولکهای امروزی این کار را انجام میدهند. گاهی اوقات هم دانشمندان به کلی اشتباه میکنند تا اینکه شواهد جدیدی به دست میآید.
استخوانها اطلاعات محدودی در اختیار ما قرار میدهند و بازسازی آنها کار دشواری است. در اینجا به چندین نمونه فسیل اشاره میشود که دانشمندان درباره آنها اشتباه کردهاند.
اولین فسیل احتمالی دایناسور، بهعنوان کیسه بیضه توصیف شد
انسانها مدتها پیش از پیدایش علم دیرینهشناسی با فسیلها مواجه شده بودند. بقایای فسیلشده از زمان یونان باستان کشف و توصیف شدهاند.
درحالیکه تمدنهای باستانی استخوانهایی را پیدا کردند که فکر میکردند بقایای حیوانات عجیب هستند، ایدهای درمورد زندگی ماقبل تاریخ نداشتند و با دانشی که در آن زمان داشتند، نمیتوانستند به درکی که ما از دنیای ماقبل تاریخ داریم، دست پیدا کنند.
حتی در دوران اولیه عصر مدرن نیز اشتباهاتی وجود داشت. رابرت پلات، استاد دانشگاه آکسفورد در سال ۱۶۷۶ بخشی از یک استخوان ران را توصیف کرد و آن را به تصویر درآورد. این نمونه احتمالا اولین استخوان دایناسور بود که رسما توصیف شد و احتمالا به مگالوسورها تعلق داشت (چون نمونه فسیل از بین رفته است، نمیتوان با قطعیت آن را تایید کرد).
- شواهد فسیلی تازه، دانشمندان را یک گام به حل راز تکامل پر نزدیک میکند23 خرداد 03مطالعه '4
- داستان غمانگیز پشت لبخند یک فسیل4 تیر 02مطالعه '3
پلات نمیدانست درحال ساخت تصویری از استخوان یک خزندهی منقرضشده از میلیونها سال پیش است. او گمان میکرد استخوان به فیلی باستانی یا جانوران بزرگی تعلق دارد که در کتاب مقدس به آنها اشاره شده است.
صد سال بعد، ریچارد بروکس تصویری را که پلات تهیه کرده بود، دوباره منتشر کرد، اما این بار نامی برای نمونه فسیل انتخاب کرد: کیسه بیضه انسانی (Scrotum humanum). بروکس میدانست آنچه پلات به تصویر کشیده است، نمیتواند بیضه باشد، اما همچنان فکر میکرد فسیل به انسان تعلق دارد.
درنهایت، زمانی که استخوانهای آرواره مگالوسور کشف و در سال ۱۸۲۴ گونهی آن نامگذاری شد، این جانور بهعنوان خزنده شناسایی شد. اما حتی در آن زمان نیز اشتباهاتی وجود داشت. در ابتدا تصور میشد مگالوسور دو پا نبوده بلکه مارمولک چهار پای بزرگی بوده است.
اولین بازسازیها از دایناسورها درست نبودند
دایناسورها از زمانی که نام آنها توسط سر ریچارد اوون در سال ۱۸۴۲ ابداع شد، جذابیت زیادی پیدا کردند.
اوون شخصیت جالبی نداشت و مخالف چارلز داروین بود. او همچنین هیچکدام از این «مارمولکهای ترسناک» را که به خاطر نامگذاری آنها مشهور شد، شخصا کشف نکرد. اما همان کسی بود که ویژگیهای مشترک میان حیوانات فسیلشدهای را که همعصرانش کشف کرده بودند، شناسایی کرد و متوجه شد این حیوانات خزندگانی بودند که گروه جداگانهای از موجودات زنده را تشکیل میدهند.
اوون با برپایی نمایشگاهی از مسجمههایی با اندازه واقعی در سال ۱۸۵۱ موجب جلب توجه مردم به دایناسورها شد. ایگوانودون، مگالوسور و هیلائوسور دایناسورهایی بود که قرار بود در نمایشگاه به نمایش درآیند. این دایناسورها ابتدا توسط دیگران نامگذاری و توصیف شده بودند.
بنجامین واترهاوس هاوکینز مجسمههایی را ساخت که نشانگر تصورات اوون و همکارانش براساس اسکلتهای ناقص این حیوانات بودند. این دایناسورها براساس مدلهایی از مارمولکهای زنده، بهعنوان خزندگان بزرگ، تنومند و دارای سرهای پهن به تصویر کشیده شدند. ایگوانودون با خاری در نوک بینیاش و هیلائوسور با خارهایی در امتداد پشتش به نمایش درآمد.
بازسازی دایناسورها به شکلی که توصیف شد، بهترین کاری بود که با دانش موجود در آن زمان امکانپذیر بود، اما دقیق نبود. نمونههایی که چند دهه بعد کشف شدند، نشان دادند که خار باید روی دستان ایگوانودون باشد و اینکه طرح بدنی ایگوانودون با طرح بدنی مارمولکها تفاوت زیادی داشت.
تتراپودوفیس بهعنوان حلقه گمشده شناسایی شد
در دورانی که دایناسورها بر زمین حکمرانی میکردند، عموزادگان دورترشان نیز در گوشه و کنار مشغول پرسهزدن روی سیاره بودند. دنیای مزوزوئیک مانند امروز پر از مارمولکهای کوچک بود و حدود ۱۰۰ میلیون سال پیش برخی از آنها در مسیر تبدیل شدن به مارها تکامل پیدا کردند.
وقتی مارها به زیرگروه متمایزی تبدیل شدند، با نرخ موفقیت و تنوع بسیار بیشتری نسبت به اجداد مارمولکمانند خود تکثیر یافته و تکامل پیدا کردند.
دانشمندان از ارزیابی خود در مورد گسترش مارها و منشأ آنها از مارمولکها اطمینان دارند، اما فسیل انتقالی بین این دو گروه هنوز کشف نشده است. در سال ۲۰۱۵ وقتی دیرینهشناسان بریتانیایی فسیل توصیفنشدهای را بررسی کردند، بهنظر میرسید این معما حل شده است. فسیل به موجود مارمانندی تعلق داشت که بقایای آخرین وعده غذاییاش هنوز در معدهاش دیده میشد. دیرینهشناسان فسیل مذکور را تتراپودوفیس آمپلکتوس نامیدند و آن را بهعنوان حلقهی گمشده میان مارمولکها و مارهای امروزی معرفی کردند.
از همان ابتدا استدلال فوق با مخالفهایی روبهرو شد. ماهیت خشکیزی تتراپودوفیس آمپلکتوس این نظریه را به چالش کشید که اجداد مارها در گذشتههای دور در آب زندگی میکردند و سپس به خشکی آمدند. برخی از کسانی که این فسیل را بررسی کردند، معتقد بودند به مار تعلق ندارد. یکی از تیمهای پژوهشی درنهایت اعلام کرد فسیل مربوط به یک مارمولک دریایی است، نه یک مار یا پل تکاملی بین گونهها.
جمجمه الاسماسوروس در محل اشتباهی قرار داده شد
در جنگهای بزرگ استخوان در قرن نوزدهم، دیرینهشناسانی به نام اتنیل چارلز مارش و ادوارد درینکر کوپ رقابت میکردند تا بیشترین گونههای حیوانات پیشاتاریخی را که زمانی در غرب آمریکا زندگی میکردند، کشف و نامگذاری کنند. آنها حتی به خاطر هزینههای زیادی که صرف سفرهای علمی خود کردند، دچار مشکلات مالی شدند و عزم آنها برای تحقیر یکدیگر به اندازهی علاقهشان به کشف فسیلها در تلاشهای آنها اثر داشت.
جنگ استخوانهای آنها به کشف و نامگذاری بسیاری از دایناسورهای مشهور منجر شد و حجم زیادی از فسیلها و مواد ارزشمند از حفاریهای آنها به دست آمد. همهی این تلاشها بهطور جدی از زمانی آغاز شد که کوپ در بازسازی یک خزنده دریایی باستانی اشتباهی بزرگ را مرتکب شد.
در سال ۱۸۶۸، کوپ پلسیوسور بزرگی را توصیف کرد که آن را الاسماسوروس پلاتیوروس نامید. اکنون الاسماسوروس را بهعنوان یک موجود دریایی ترسناک ۱۵ متری با گردنی بسیار بلند میشناسیم. هنگام کنار همگذاشتن استخوانهایی که از کانزاس برای کوپ فرستاده شد، او تا حد زیادی درست عمل کرد. وی بدن و بالههای جلویی حیوان را به درستی کنار هم قرار داد، اما گردن بلند این موجود را به اشتباه بهعنوان دم تشخیص داد و بنابراین بالههای پشتی را درنظر نگرفت. این اشتباه همچنین به معنای قرار دادن جمجمه فسیل در مکان اشتباهی بود.
گفته میشود که مارش اولین کسی بود که اشتباه کوپ را فاش کرد و همین امر، برهم خوردن رابطهی آنها را به دنبال داشت. کوپ که فورا پس از مشخصشدن اشتباهش، سعی کرد آن را اصلاح کند، دلایل دیگری نیز برای تنفر از مارش داشت. همان سال، مارش به اعتماد وی خیانت کرد و سعی کرد بهطور پنهانی فسیلهایی از معدنی که کوپ از آن استفاده میکرد، به دست آورد. اما الاسموسوروس اولین تیر شلیکشده در رقابت علمی میان آنها بود.
انسان نبراسکا درواقع گراز بود
محاکمهی میمون اسکوپس که در آن علم دربرابر مذهب قرار میگرفت، یکی از جنجالیترین نبردهای حقوقی اوایل قرن بیستم بود و شواهد فسیلی نقش مهمی در زمینهسازی این دادگاه داشت. در این محاکمه، دادستان ویلیام جنینگز برایان قبل از بیان ادله و با هدف حمله به تئوری تکامل، به انسان نبراسکا که بهطور رسمی Hesperopithecus haroldcookii نامیده میشد، اشاره کرد.
انسان نبراسکا توسط هنری فرفیلد آزبورن در سال ۱۹۲۲ بهعنوان اولین میمون انساننما که در آمریکای شمالی زندگی کرده بود، توصیف شد. برایان این فسیل را بهعنوان نمونهای از دلبستگی علمی شدید دانشمندان به ارائهی جد وحشی برای انسانها مطرح کرد و گفت آنها حتی براساس شواهد نادرست در تلاش هستند تا نشان دهند انسانها و میمونها جد مشترکی دارند.
شواهدی که آزبورن برای توصیف Hesperopithecus استفاده کرده بود، ضعیف بود. تنها فسیلی که او در دست داشت، یک دندان بود که در شمال غربی نبراسکا پیدا شده بود. آزبورن از شکل و شواهد محیطی غیرمستقیم، دندان را متعلق به موجودی شبیه انسان معرفی کرد. او از فسیل مذکور قالبگیری کرد و نسخههایی از آن را برای همکارانش فرستاد و به سرعت شروع به نامگذاری گونهی جدیدی کرد.
در محافل علمی، انسان نبراسکا موجب ایجاد جنجال شد و خود آزبورن نیز از بروز هیجان بیش از حد نسبت به پیشنهاد خود محتاط بود. بااینحال، او با برایان درمورد انسان نبراسکا دچار اختلاف شد و بهنظر میرسد فسیل مذکور بهعنوان یکی از شواهد در محاکمهی مذکور استفاده شد.
موضوع مورد بحث در محاکمه مطرح نشد؛ چراکه آزبورن درست پیش از آغاز محاکمه، تمام ارجاعات به انسان نبراسکا را کنار گذاشت. دلیلش چه بود؟ فسیلهای بیشتری از همان منطقه، شک و تردیدهایی درباره هویت دندان ایجاد کردند. درنهایت مشخص شد فسیل مذکور به گراز بدبو تعلق داشته که از بستگان خوکهای امروزی بوده است.
نظرات