پارادوکس گوشت چیست و چه تاثیری بر تصمیمگیری اخلاقی ما دارد؟
بسیاری از مردم ضمن ابراز انزجار از خشونت علیه حیوانات، همچنان از گوشتهای تهیهشده در کشتارگاههای صنعتی مصرف میکنند. در این نوشتار که اقتباسی از کتاب جدید دانشمند روانشناسی دکتر جولیا شاو است، شرح خواهیم داد که مفهوم «تناقض گوشت» چیست و چه پیامدهایی در تصمیمگیریهای اخلاقی ما دارد.
پول نحوهی برخورد ما را با اخلاقیات تغییر میدهد. وجود پول بههمراه شبکههای پیچیدهی توزیع و تجارت، در حکم حایلی میان ما و منشا محصولاتی که مصرف میکنیم، عمل میکند. این واقعیت تلخ میتواند باعث شود ما رویهای را در پیش بگیریم که عمیقا غیراخلاقی است.
حتی بسیاری از افرادی که امروزه گیاهخواری پیشه کردهاند، نمیتوانند (یا نمیخواهند) چنین رژیم غذایی را بهصورت دائمی و انحصاری ادامه دهند. اثبات این قضیه چندان سخت نیست. تصور شما درمورد قباحت عملی مانند شکنجهی جانوران چیست؟ آیا شما هم از گوشت تولیدشده در کشتارگاههای صنعتی مصرف میکنید؟ پذیرفتن آن سخت است؛ اما بسیاری از ما در حالی از شکنجه و آزار و اذیت حیوانات ابراز انزجار میکنیم که هر روزه خود از گوشت همان حیواناتی مصرف میکنیم که بیرحمانه سلاخی شدهاند.
پول، نحوهی برخورد ما را با اخلاقیات دگرگون میکند
ما بهسادگی میتوانیم با چسباندن یک برچسب قیمت، شکل مسئله را برای خود عوض کنیم تا از عذاب ناشی از اعمال خود خلاصی یابیم. در این شکل مدرن، ما دیگر حیواناتی را که بهدست دیگران سلاخی شدهاند، نمیبینیم؛ بنابراین احساس در ما متبلور میشود که میگوید دیگر ما مقصر نیستیم. تنها چیزی که ما روبروی خود میبینیم، یک برچسب قیمت است.
چرا اینگونه است؟ اگر ما بتوانیم درک کنیم که چرا گوشتی را میخوریم که میدانیم در شرایطی بیرحمانه تولید شده است، آنگاه خواهیم توانست علت انواع دیگری از رفتارهای خود را درک کنیم که عمیقا با اصول اخلاقی در تضاد هستند.
کشمکش درونی
روانشناسان براک باستیان و استیو لونان که درمورد این موضوع در استرالیا پژوهش میکنند، میگویند «تناقض گوشت» بهمعنای تضاد روانی میان اولویتهای رژیم غذایی مبتنیبر گوشت و واکنش اخلاقی نسبت به شکنجهی حیوانات است. آنها اینگونه استدلال میکنند که آسیبرساندن به دیگران با بینش یک فرد مدعی اخلاقمداری منافات دارد. ازاینرو، مصرف گوشت منجر به بُروز آثاری منفی در مصرفکنندگان میشود؛ چراکه این افراد با تصویری کاملا ناخوشایند از خود مواجه میشوند: «چطور میتوانم انسانی خوب باشم، درحالیکه گوشت میخورم؟»
ما مصرفکنندگان عموما از نتایج تصیمات خود هنگام خرید چشمپوشی میکنیم
فرد در این تناقض میپرسد چطور میتوانم انسان خوبی باشم درحالیکه هنوز گوشت میخورم؟
این کشمکش اخلاقی تنها لذت خوردن گوشت را از ما نمیگیرد، بلکه هویت ما را نیز تهدید میکند. ما نیز برای حفاظت از هویت خود، اقدام به ایجاد رسوم و ساختارهای نوین اجتماعی میکنیم که باعث میشود احساس بهتری داشته باشیم. خوردن گوشت به آدابورسوم اجتماعی گره میخورد، بهگونهای که تعطیلات بهعنوان زمانی برای صرف گوشت با دوستان و خانواده تعریف میشود. برخی افراد نیز ممکن است از آن بهعنوان نشانهای از مردانگی یاد کنند و ادعا کنند که چنین کاری باعث میشود که فرد یک «مرد واقعی» بهنظر آید، برخی دیگر خواهند گفت ما انسانها بهعنوان شکارچیانی برتر که در راس هرم غذایی طبیعت تکامل یافتهاند، باید گوشت بخوریم. با وجود اذعان بر ارتباط میان مصرف محصولات حیوانی و بروز اکثر بیماریها، هنوز هم مردم از دوستان گیاهخوار خود میپرسند که چطور میتوانند پروتئین کافی را از محصولات گیاهی دریافت کنند. بدتر اینکه بعد از مدتی حتی فراموش میکنند این دوستان گیاهخوارشان را به مهمانیهای خود دعوت کنند!
ما برای بسیاری از تصمیمات خود (از جمله انتخاب برای خوردن گوشت)، توجیههایی پیشساخته ایجاد میکنیم، چنین رویکردی به ما اجازه میدهد که ضمن توجیه علت این رفتارهای خود، وجدان خود را از مظان اتهام تبرئه کنیم. ما به چنین عذر و بهانههایی نیاز داریم؛ در غیراینصورت، ممکن است احساس کنیم انسان بدی هستیم.
تضاد میان گفتههای فرد با اعمال او یا داشتن باورهای متناقض پدیدهای است که روانشناسان از آن با نام ناهماهنگی شناختی یاد میکنند. این عبارت اولینبار ازسوی لئون فستینگر در سال ۱۹۵۷ به کار رفت. فستینگر و جیمز کارلاسمیت نتایج آزمایشهای کلاسیک خود را درمورد این اختلال در سال ۱۹۵۹ منتشر کردند. آنها این پرسش را مطرح کردند که «اگر فردی وادار به انجام دادن یا بهزبان آوردن چیزی برخلاف عقیدهی خود شود، چه اتفاقی برای آن عقیدهی او خواهد افتاد؟» آنها در خلال آزمایش خود، از ۷۱ مرد خواستند تنها دو کار را انجام دهند. درمورد اول، از افراد خواسته شد تا ۱۲ قرقرهی چوبی گرد را داخل یک سینی بگذارند، سپس سینی را خالی کنند و دوباره آنها را در سینی قرار دهند و این روند را برای نیمساعت تکرار کنند.
در بسیاری از فرهنگها، میهمانیها و مراسم را با خوردن گوشت جشن میگیرند
اگر فردی وادار به انجامدادن یا گفتن چیزی برخلاف عقیدهی خود شود، چه اتفاقی برای آن عقیدهی او خواهد افتاد؟
سپس به شرکتکنندگان یک تختهی حاوی میخهای چوبی مربعیشکل داده شد و از آنها خواسته شد که هر کدام از میخها را تنها یکربع دور در جهت عقربههای ساعت بچرخانند و سپس یک ربع دیگر و بههمین منوال، این کار را بهمدت نیمساعت دیگر ادامه دهند. در جریان این آزمایش نیز یک پژوهشگر همهچیز را بهدقت تماشا میکرد و مینوشت. این آزمایش بهعمد کسالتآور طراحی شده بود؛ اموری بهغایت کسالتآور و خستهکننده.
اگرچه شرکتکنندگان ابتدا تصور میکردند که این عملکرد آنها است که موردسنجش قرار میگیرد؛ ولی درواقع آنچه مورد توجه پژوهشگران بود، مرحلهی بعدی آزمایش بود. بعد از انجام این دو کار ملالتآور، شرکتکنندگان به اتاق انتظار برگردانده شدند. به آنها اینگونه گفته شد که فردی که در آنجا نشسته است، شرکتکنندهی بعدی خواهد بود. یکسوم شرکتکنندگان تنها در اتاق منتظر نشستند، بدون آنکه اتفاق خاصی بیفتند. بااینحال، برای دوسوم دیگر، پژوهشگر از فرد پرسید که آیا حاضر است به شرکتکنندهی بعدی دروغ بگوید یا خیر. آنها حتی برای این دروغ پیشنهاد پرداخت پول هم دادند. به نیمی از آنها گفته شد که بابت دروغ خود، مبلغ یک دلار دریافت خواهند کرد و به نیمی دیگر پیشنهاد پرداخت ۲۰ دلار برای این دروغ داده شد (۲۰ دلار در زمان انجام آزمایش، مبلغ چشمگیری محسوب میشد). درصورت موافقت شرکتکنندگان، پژوهشگر یک برگه کاغذ را به آنها میداد و به آنها دستور داده میشد تا نکاتی را که روی آن نوشته شده بازگو کنند: «خیلی لذت بخش بود»، «من بسیار لذت بردم»، « خیلی جالب بود»، «بسیار جذاب بود».
آنچه پژوهشگران واقعا میخواستند بدانند این بود که این دروغ (و پاداشی که برای آن درنظر گرفته شده بود)، چه تاثیری بر قضاوت آنها درمورد این امور کسالتآور داشته است. آنها میخواستند ببینند که آیا شرکتکنندگان تنها بهخاطر بهزبان آوردن اینکه آن کار جالب بوده است، واقعا از درون نیز به چنین نتیجهی میرسند؟ و نیز تاثیر پاداش نقدی در چنین نتیجهگیریای تا چه حد خواهد بود؟
عموم مردم از شرایط کار کارگرانی که محصولات موردنیازشان را تولید میکنند، آگاهی ندارند
در انتها شرکتکنندگان با این پرسش مواجه شدند: «به نظر شما این آزمایش تا چه اندازه لذتبخش بود؟ گروه کنترل که از آنها نخواسته شده بود دروغی بگویند، آزمایش را کسالتآور قلمداد کردند و گفتند که دیگر حاضر به انجام آن نیستند. شرکتکنندگانی که ۲۰ دلار دریافت کرده بودند نیز نظری مشابه با گروه اول داشتند. بااینحال، گروه آخر یعنی شرکتکنندگان با دریافتی یک دلار، میزان رضایت خود را از این آزمایش بیش از دو گروه دیگر اعلام کردند و مشخص شد که این گروه حتی احتمال بیشتری را برای مشارکت خود در آزمایشهای مشابه در آینده متصور هستند.
شرکتکنندگان در مواجهه با تناقض درونی، ناگهان تصمیم گرفتند باورهای خود را عوض کنند
صبر کنید؛ چه اتفاقی افتاد؟ یک دلار احتمالا مبلغی کافی برای دروغگفتن شرکتکنندگان به حساب نمیآمد. بنابراین میتوان گفت این گروه نوعی ناهماهنگی شناختی را تجربه کردهاند. آنها با این چالش درونی مواجه شدند: «چرا من حاضر شدم بگویم آزمایش لذتبخش بوده، درحالیکه اینگونه نبود؟ مطمئنا دلیل آن، یک دلار ناقابل نمیتواند باشد.» از آنجا که شرکتکنندگان نمیتوانستند رفتار خود را تغییر دهند یا فرض کنند در آزمایش شرکت نکردهاند، پس تنها گزینهای که برای آنها در دسترس بود، «تغییر عقیدهی خودشان» بود: «آن آزمایش باید لذتبخش بوده باشد!»
اما در مورد گروه ۲۰ دلاری این تغییر عقیده لزومی نداشت. چراکه آنها میتوانستند دروغ خود را بهخاطر پیشنهاد دریافت مبلغی واقعا هنگفت توجیه کنند.
این اولین نمونه از مجموعهای دنبالهدار از آزمایشهایی بود که نشان میداد ما اغلب باورهای خود را با رفتارهای خود هماهنگ میکنیم و این پول است که جهت این تغییرات را مشخص خواهد کرد.
در سال ۱۹۶۲، فستینگر شکل رسمیتری به نظریات خود داد. او اظهار داشت اگرچه ما بر این باوریم که از رفتارها، باورها و نگرشهای پایداری برخوردار هستیم؛ اما گاهی اوقات نیز بیثبات میشویم. او این بیثباتی را «ناهماهنگی» و از سوی دیگر، ثبات رفتاری را «هماهنگی» نامید. او نظریهی ناهماهنگی شناختی خود را به شرح زیر خلاصه کرد:
- بُروز ناهماهنگی از نظر روانی آزار دهنده است و فرد را تحریک میکند تا این ناهماهنگی درونی را کاهش داده و به هماهنگی دست یابد.
- هنگامی که ناهماهنگی دیده میشود، درکنار تقلا برای کاهش آن، فرد سعی میکند بهصورت فعالانهای از موقعیتها و اطلاعاتی که احتمال میرود این ناهماهنگی را تشدید کند، اجتناب ورزد.
جنایتی در بستهبندی شیک
او در ادامهی توضیحات خود میگوید همانطور که احساس گرسنگی ما را به جستوجو برای غذا تحریک میکند، ناهماهنگی شناختی نیز ما را به جستجوی موقعیتهایی برای کاهش این ناهماهنگی برمیانگیزد. درمورد خوردن گوشت، دو راه برای انجام این کار وجود دارد: ما میتوانیم یا رفتار خود را تغییر دهیم یا عقیدهی خود را. ما میتوانیم دست از مصرف گوشت برداریم یا اینکه دلایلی بیاوریم که چرا مصرف گوشت از نظر اخلاقی بلامانع است.
علاوهبر تلاش خود ما در توجیه مصرف گوشت، تبلیغات و بازاریابی نیز ازجمله مواردی هستند که میتوانند هضم این قضیه را برای ما آسانتر کنند. طبق پژوهشهای روانشناسی بهنام لیز گرورهولز که روی تصاویر حیوانات در فرهنگ عموم انجام گرفته، یک راهکار برای ایجاد پذیرش در خوردن گوشت، تفکیککردن مفهوم گوشت از حیوانی است که کشته شده است. گرورهولز استدلال میکند که ما این عمل را با «تغییر شکل» حیوانات از موجوداتی دوستداشتنی به گوشتهایی قابلخوردن انجام میدهیم؛ بدین ترتیب مفاهیم «حیوانات» و «گوشت» در نظر ما کاملا متمایز و بدونارتباط به نظر میرسند. این راهکار بیشتر در فرهنگ کشورهای غربی کارایی دارد که در آن نام گوشت حیوان با خود حیوان تفاوت دارد؛ نظیر تفاوت میان واژههای گوساله (baby cow) و گوشت گوساله (veal) در فرهنگ لاتین.
بدین ترتیب ما حیوانات مردهی خود را در بستهبندی شیکتری عرضه میکنیم؛ این شگرد باعث میشود چه از لحاظ فیزیکی و چه از لحاظ لفظی و مفهومی تا حدامکان فاصلهی خود را از منشا واقعی غذایی که میخوریم، حفظ کنیم.
گرورهولز با بررسی تصاویر تجاری گوشت متوجه دو مرحلهی مختلف در این عرصه شد. مرحلهی اول تصویری از گوشت را بهشکلی کاملا بهداشتی، در بستهبندی شیک پلاستیکی و برشخورده نشان میدهد بهگونهای که بیننده بهسختی میتواند تشخیص دهد این فرآورده منشاء حیوانی دارد. مرحلهی دوم در ارتباط با مفهوم زیباسازی است که در آن حیوانات بسیارزیباتر و دوستداشتنیتر از آنچه واقعا هستند، نمایش داده میشوند. این راهبرد بیشتر در ژاپن و بخشی از کشورهای آسیایی کاربرد دارد. کنراد لورنز، اتولوژیست معتقد است در آگهیهای تجاری رایج در این فرهنگها از مفهومی با نام الگوی کودکانه (Kindchenschema) استفاده میشود؛ مفهومی که در آن از چشمانی درشت، جثهای ریزنقش و طرحهای دایرهوار استفاده میشود که بیشتر در کتابهای مصور کودکان به چشم میخورند. این مفهومسازی برای القای این حس انجام میشود که این گوشت از حیواناتی شاد و خیالی بهدست میآید. هر دوی این راهکارها باهدف انحراف اذهان عمومی از واقعیتی بهنام شکنجهی حیوانات وارد عمل میشوند.
تصمیمات اخلاقی ما عموما تحت تاثیر تصمیمگیریهای اطرافیان قرار میگیرد
اما موضوع تنها منحصر به خوردن گوشت نیست. وقتی ما حیوانات یا انسانها را به اشیا تبدیل میکنیم و بدین وسیله از تشویش ناشی از آگاهی درمورد رنجهای پنهان در پس کالاهای مصرفی خود اجتناب میکنیم، درواقع ما راه را برای بیرحمی بیشتر خود باز میکنیم. همان فرایند جنونآمیزی که در محصولی مانند گوشت شاهد آن هستیم، درمورد دیگر رفتارهای معمول و غیراخلاقی ما که با پول درارتباطاند، عینا تکرار میشود.
در شگردهای تبلیغاتی، بهگونهای تصویرسازی میشود که گویی این گوشتها از حیواناتی شاد و خیالی تهیه شدهاند
ما میدانیم که فقر عامل رنج و عذاب عدهی کثیری از افراد است، بااینحال بهجای اینکه ثروت خود را تقسیم کنیم، یک جفت کفش گرانقیمت دیگر هم میخریم. ما اساسا مخالف ایدهی کارکردن کودکان یا بزرگسالانی هستیم که تحت شرایط غیرقابلقبولی فعالیت میکنند؛ اما همچنان به خرید از فروشگاههای پرتخفیف ادامه میدهیم. ما خود را در تاریکی غفلت پنهان میکنیم تا هویت لطیف خود را از گزند آسیب حفظ کنیم. همهی اینها به خاطر آن است که بتوانیم در حبابی از توهم ثبات و اخلاقیات خود باقی بمانیم.
در این تلاش مداوم برای مقابله با ناهماهنگی شناختی، ما در رفتاری زامبیگونه سعی میکنیم این رفتار پرسشبرانگیز خود را به دیگران نیز بسط دهیم. ما جوامع خود را بهگونهای شکل میدهیم تا این احساس ناراحتی را بهحداقل برسانیم و چیزی ما را متوجه وجود این بیثباتی و تناقض رفتاریمان نکند. ما نمیخواهیم چنین تناقضی دائما به ما یادآوری شود و همانطور که باستیان و لونان استدلال میکنند:
ازطریق فرایند کاهش ناهماهنگی شناختی، میتوان نامیرایی ظاهری برخی از رفتارهای خاص را پنهان کرد.
این ظاهرسازی میتواند در محیطهای اجتماعی و فرهنگی خاص به شکوفایی برسد و عادات اجتماعی میتوانند با عادیسازی، نامرئی کردن و تثبیت این رفتارهای ما، حجابی روی تمام تناقضات اخلاقی ما بکشند.
اکنون زمان تحول فرا رسیده است؛ باید در شیوهی تفکرمان درمورد انسانها، حیوانات و کل سیاره تجدید نظر کنیم. وجود این ظاهرسازی بزرگ را تصدیق کنیم و بهجای اینهمه تلاش در توجیه رفتار غیراخلاقی خود، تغییر در آن را آغاز کنیم. تشخیص و رسیدگی به برخی از این تناقضات اخلاقی نهادینهشده میتواند ما را به فردی شادتر و جهان را به مکانی بهتر تبدیل کند.