۱۱ ماجرای واقعی که از فیلم‌های هالیوودی هم ترسناک‌ترند! (بخش اول)

جمعه ۱۱ مهر ۱۳۹۹ - ۱۴:۰۰
مطالعه 18 دقیقه
از زنده به گور شدن اسکندر مقدونی تا سیاه‌چال آخرالزمانی برای شکنجه و کشتار، ماجراهای واقعی هستند که حتی از فیلم‌های هالیوودی هم ترسناک‌ترند.
تبلیغات

آناتولی مسکوین یک خوره تاریخ بود. او به ۱۳زبان تسلط داشت و به‌عنوان روزنامه‌نگار در پنجمین شهر بزرگ روسیه، نیژنی نووگورود مشغول به کار بود. پدر و مادر از همه‌جا بی‌خبر او، باتوجه‌به ظواهر باور داشتند که پسرشان فردی سالم و مفید برای جامعه است، ولی با برملا شدن حقیقت هولناک زندگی او، معلوم شد که زندگی او بی‌شباهت به داستان‌های ترسناک نبوده‌ است. پدر و مادر مسکوین فکر می‌کردند که پسرشان علاقه زیادی به جمع‌آوری کلکسیون عروسک‌های قدیمی دارد. ولی پلیس به سرعت خلاف آن را کشف کرد. ماموران پلیس در خانه او ۲۹ جسد مومیایی شده از دخترانی ۳ تا ۱۵ ساله را کشف کردند.

بله، همان‌طور ه ماجرای مسکوین و بسیاری دیگر از ماجراهای این چنینی ثابت کرده‌اند، واقعیت می‌تواند خیلی از داستان‌‌ها و فیلم‌ها ترسناک‌تر باشد. با این مقدمه برویم سراغ برخی از ترسناک‌ترین ماجراهای واقعی، با زومیت همراه باشید:

کپی لینک

زنده به گور شدن اسکندر مقدونی

زنده به گور شدن اسکندر مقدونی

اسکندر مقدونی معروف به «اسکندر کبیر»، در زمان مرگ تنها ۳۲ سال داشت و به‌طرز مرموزی پیش از مرگ تمام بدنش فلج شد. در جسد اسکندر مقدونی تا ۶ روز پس از مرگ، هیچ‌گونه آثاری از فساد و تجزیه ملاحظه نشد. همین نیز باعث شد تا یونانیان در ترس و شگفتی فرو بروند. پیروان وفادار او باور داشتند که اسکندر از نطفه‌ی خدایان بوده است، ولی دانشمندان از آن زمان تاکنون عقیده‌ای خلاف آن داشته‌اند و همواره فرضیات مختلفی برای نپوسیدن جسد اسکندر مطرح کر‌ده‌اند. یکی از نظریاتی که به خوبی دلیل تجزیه نشدن جسد اسکندر مقدونی را توضیح می‌دهد، این است که او در زمان دفن زنده بوده است.

بله، شاید اسکندر مقدونی مشهورترین کسی در تاریخ باشد که زنده به گور شده است. به نقل از پلوتارک، مورخ شهیر یونان باستان که زندگی‌نامه اسکندر مقدونی را بر مبنای منابع ثانویه بسیاری به رشته تحریر درآورده، فاتح اهل مقدونیه در سال ۳۲۳ پیش از میلاد درگذشت. او پس از یک شبانه روز عیاشی و نوشخواری، دچار تب شده و دردی ناگهانی را در کمر خود حس کرد، دردی که به تعبیر خودش، به زخم یک نیزه می‌ماند. اندکی بعد اسکندر فلج و بعد از آن توان تکلم را نیز از دست داد. سرانجام پزشکان مرگ اسکندر مقدونی را در سن ۳۲ سالگی تأیید کردند. بااین‌حال، علت مرگ او هزاران سال است که در پرده‌ای از ابهام مانده است. ولی اخیرا دانشمندی اعلام کرده که علت مرگ اسکندر مقدونی را کشف کرده است. اگر آنچه این دانشمند کشف کرده حقیقت داشته باشد، جریان مرگ اسکندر مقدونی، یکی از آن داستان‌های ترسناکی‌ است که خواب‌ را از چشم می‌رباید.

شاید اسکندر مقدونی مشهورترین کسی در تاریخ باشد که زنده به گور شده است

دکتر کاترین هال از دانشگاه اوتاگو در نیوزیلند در مقاله‌ خود که در نشریه معتبر «بولتن تاریخ باستان» منتشر شد، اعلام کرده که دلیل مرگ اسکندر ابتلا به «سندرم گیلن–باره» بوده است. این اختلال خودایمنی نادر می‌تواند منجر به تب، شکم درد و فلج شود که به‌نظر هال، دقیقا با روایت پلوتارک از مرگ اسکندر مطابقت دارد. به گفته هال، فلج پیش‌رونده به‌همراه توانایی ذهنی عادی، ترکیب بسیار نادری است که تنها در موارد سندرم گیلن–باره مشاهده می‌شود.

دکتر هال عقیده دارد که اسکندر مقدونی ازطریق باکتری موسوم به «کمپیلوباکتر پیلوری» که شایع‌ترین علت ابتلا به سندرم گیلن–باره در دنیاست، به این اختلال خودایمنی ویرانگر مبتلا شده است. به یاد داشته باشید که در روزگار اسکندر مقدونی در قرن چهارم پیش از میلاد، پزشکان از نبض برای تشخیص مرگ استفاده نمی‌کردند، بلکه وضعیت تنفس را ارزیابی می‌کردند. ازآنجاکه اسکندر کاملا فلج شده بود، بدن او نیاز به اکسیژن کمی داشت و از این جهت تنفس او به حداقل ممکن رسیده بود. مردمک چشم او هم گشاد شده بود و هیچ پاسخی به محرک‌های بیرونی نداشت، به این ترتیب، پزشکان تصور کردند که او مرده است. این در حالی بود که توانایی‌های ذهنی او کاملا سالم و دست‌نخورده باقی مانده بود.

تابلوی «مرگ اسکندر کبیر» اثر گارل تئودور فون پیلوتی، نقاش آلمانی

دکتر هال تصور می‌کند که مرگ اسکندر شش روز پیش از اینکه واقعا بمیرد، تأیید شده بود. همین نیز می‌تواند توضیحی بر روایت پلوتارک از جسد اسکندر باشد که آن را با وجود سپری شدن روزها از مرگش، «صحیح و سالم و تازه» توصیف کرده است. به این ترتیب، قدرتمندترین امپراطور تاریخ، زنده به خاک سپرده شده بود. بااین‌حال، برخی پژوهشگران این فرضیه را رد کرده‌اند. یکی از اصلی‌ترین استدلال‌ها برای رد فرضیه دکتر هال این است که منبع مورد استناد او بیش از ۴۰۰ سال پس از مرگ اسکندر مقدونی نوشته و تقریبا غیرممکن است که بدون بررسی بقایای جسد تشخیص درستی در مورد علت مرگ داد. همان‌طور که می‌دانید، محل دفن اسکندر مقدونی یکی از بزرگ‌ترین اسرار دنیای باستان است که همچنان همچون رازی سر به مهر باقی مانده و متاسفانه بعید است به این زودی‌ها حل شود. به هر حال، از حق نگذریم، فرضیه دکتر هال واقعا ترسناک است.

تأیید فرضیه هال (که بدون یافتن جسد اسکندر مقدونی ناممکن است)، به‌معنای بازنویسی تاریخ خواهد بود. به این ترتیب، اگر این‌طور باشد و واقعا اسکندر مقدونی بر اثر این بیماری نادر درگذشته باشد، امپراطور بزرگ که روزگاری نیمی از کره زمین را به زیر سیطره خود در آورده بود، با تمام هوش و حواس خود شاهد مراسم تدفین و عزاداری یونانیان بر مزارش بوده است.

کپی لینک

هیولای انتقام‌جوی ژودون

هیولای انتقام‌جوی ژودون

تصور می‌شود که «هیولای ژِودون (Beast of Gévaudan)» که به‌صورت یک گرگ شرح داده شده، ۳۰۰ نفر از روستاییان جنوب فرانسه را کشته یا زخمی کرده باشد. بسیاری از قربانیان این هیولای مرموز کودکان و زنان بودند. روزنامه‌های محلی آن روزگار هم سنگ تمام گذاشتند و ماجراها و گزارش‌های هولناکی از آن منتشر کرده و این جانور را هیولای ژودون لقب دادند.

اولین قربانی هیولای ژودون چوپانی ۱۴ به‌نام ژان بوله بود که جسد او در سال ۱۷۶۴ با شکافی در گلو پیدا شد. یک ماه بعد، یک دختر ۱۵ساله نیز قربانی این جانور وحشی شد. اما این‌بار قربانی پیش از اینکه بر اثر جراحات عمیق از پای در بیاید، موجودی که به او حمله کرده بود را وحشتناک وصف کرد. پس از آن بیش از ۱۰۰ نفر به همین ترتیب زخمی یا کشته شدند و به این ترتیب بود که اخبار این هیولای وحشتناک به تیتر نشریات خارجی نیز تبدیل شد و آوازه این جانور در اروپا و فراتر از آن پیچید. از این جهت، نابودی هیولای ژودون به وظیفه‌ ملی فرانسویان بدل شد.

فرانسوی‌ها ۳ سال را وقف شکار این جانور خونخوار کردند. علائم بر جای مانده روی اجساد نشان می‌داد که جانوری با چنگال‌ها و دندان‌های تیز عامل حمله بوده، درحالی‌که مطبوعات جانوری شبیه به گرگ با پوستی پوشیده از خز ضخیم به رنگ سیاه، سینه‌ای پهن، دهانی بزرگ و دندان‌هایی بسیار تیز و بّرنده با قدوقواره یک کره‌خر را با آب و تاب تمام شرح می‌دادند. طولی نکشید که ژان باپتیست دوهام، فرمانده پیاده نظام ارتش فرانسه با ۳۰ هزار داوطلب برای یافتن و کشتن این جانور دست به کار شد. برای کشتن این موجود وحشی، جایزه‌ای معادل ۱ سال حقوق یک شهروند عادی فرانسوی در نظر گرفته شده بود.

هنگامی که این کار بی‌نتیجه ماند، لوئی پانزدهم پادشاه فرانسه که طاقتش تمام شده بود، محافظ شخصی خود، فرانسوا آنتوان را برای ختم به خیر کردن غائله راهی جنوب کرد. در سپتامبر سال ۱۷۶۵، آنتوان و گروهش یک گرگ بزرگ را کشتند. آن‌ها به ورسای بازگشتند و جایزه خود را از لوئی پانزدهم دریافت کردند. به‌نظر می‌رسید که حملات هیولای ژودون بالاخره تمام شده است. ولی پس از وقفه‌ای چند ماهه، ماجراها دوباره شروع شدند. با هر حمله، توصیفات از این جانور خارق‌العاده‌تر می‌شد. در برخی روایت‌ها حتی از جانور عجیب‌الخلقه‌ای نام برده شده که روی دو پای عقب خود راه می‌رفته است. برخی نیز عقیده داشتند که او یک «گرگینه»، یعنی موجودی مابین انسان و گرگ است.

یکی از طرح‌هایی که از هیولای ژودون نقاشی شده بود

یک کشاورز محلی که از کشته شدن عزیزانش ناراحت بود، تصمیم گرفت خودش دست به کار شده و انتقام خود و روستاییان از هیولای ژودون بگیرد. این روستایی که ژان شاستل نام داشت، با یک تفنگ و چند گلوله نقره‌ای راهی کوهستان شد. او در نقطه‌ای که در دیدرس باشد نشست و شروع به خواندن انجیل کرد. شاستل امیدوار بود با این کار، خودش نقش طعمه را پیدا کرده تا جانور را از آشیانه‌اش بیرون بکشد. نقشه شاستل درست از آب درآمد و اندکی بعد جانور برای شکار او دست به کار شد. شاستل هم با ضرب چند گلوله‌ پیاپی حیوان را از پای در آورد و لاشه‌اش را به نزد پادشاه برد. در برخی گزارش‌ها آمده است که روستاییان شکم گرگ را دریده‌ و باقی‌مانده‌های جسد یک قربانی دیگر را در آن یافته‌اند.

مورخان مدت‌ها در مورد ماهیت دقیق هیولای ژودون به بحث پرداخته‌اند. برخی معتقدند که کل ماجرا یک «هیستری جمعی» بوده و دسته‌ای گرگ عامل کشت‌وکشتار مردم جنوب فرانسه در اواخر قرن هجدهم بوده است. در همین حال، برخی دیگر نیز عقیده دارند که یک گرگ تنها و هار یا شیر فراری عامل این ماجرا بوده است. بااین‌حال، این افسانه الهام‌بخش کتاب رابرت لوئیس استیونسون با نام «سفر با خر در ژودون» چاپ سال ۱۸۷۹ و فیلم‌ها و برنامه‌های تلویزیونی و اینترنتی (پادکست و ویدئو و...) مانند فیلم ترسناکی با عنوان «برادری گرگ (Brotherhood of the Wolf)» محصول ۲۰۰۱ بوده است.  

کپی لینک

ماجرای قتل هولناک و زنده به گور کردن جسیکا لانسفورد

ماجرای قتل هولناک و زنده به گور کردن جسیکا لانسفورد

جسیکا لانسفورد ۹ ساله بود که مجرم جنسی به‌نام جان اواندر کوئی او را ربود، به او تجاوز کرد و زنده به گورش کرد. در شب ۲۳ فوریه سال ۲۰۰۵ بود که کوئی از تنهایی جسیکا در خانه نهایت استفاده را کرد و وارد خانه لانسفورد در منطقه هوموساسا در شهرستان سیتروس، فلوریدا شد و او را از اتاقش ربود و به کاروان خودش در نزدیکی برد. کوئی سه روز آینده را مشغول تجاوز به دختربچه بی‌گناه بود و بعدا او را درون دو کیسه زباله گذاشته و در حیاط خانه‌ خودش دفن کرد.

به گزارش سی‌ان‌ان، کوئی دستان دختربچه را با سیم بلندگو بسته بود. ماموران پلیس زمانی‌که جسد جسیکا را پیدا کردند، یک دلفین اسباب‌بازی را که پدرش از نمایشگاه محلی برای او خریده بود در داستان یافتند که آن را محکم در دستانش گرفته بود. کوئی به جسیکا اجازه داده بود این اسباب‌بازی را با خود بیاورد. خون جسیکا و همچنین اثر انگشتش روی تشکی در خانه کوئی کشف شد.

متاسفم که نمی‌توانم هنگام مرگ به چشمان او نگاه کنم

قاتل به جسیکا گفته بود که می‌خواهد او را به خانه‌اش برگرداند، اما نمی‌خواهد دیده شود و به دردسر بیافتد. بنابراین جسیکا را متقاعد کرد که درون کیسه زباله برود. ولی بعدا کیسه دوم را هم روی سرش گذاشته و او را در گودالی پرت کرده و با خاک پرش کرد. جسیکا قبل از اینکه خفه شود، چند انگشت خود را داخل یکی از کیسه ها فرو برده و سعی کرده بود خود را نجات دهد. ماجرای این قتل هولناک وقتی وحشتناک‌تر می‌شود که دادستان‌ها بعدا متوجه شدند زمانی‌که از کوئی در مورد مفقود شدن جسیکا لانسفورد بازجویی می‌شد، دخترک هنوز زنده بوده است.

جان ایواندر کوئی (سمت چپ) جسیکا لانسفورد ۹ ساله را ربود و زنده زنده در حیاط خانه‌اش دفن کرد 

در صورت‌جلسه دادستانی آمده است: «باتوجه‌به زمان ربوده شدن دختر، احتمال زنده بودن او در زمان بازجویی اول و دوم کوئی وجود داشته است.» هیئت منصفه در سال ۲۰۰۷،‌کوئی را به قتل درجه یک (عمد)، آدم‌ربایی و اتهامات دیگر متهم کرد. قاضی ریک هوارد پیش از اعلام حکم کوئی در دادگاه گفت: «او (قاتل) موجب مرگی آهسته، دردناک و تعمدانه شد. تنها مایه تسلی او (جسیکا) در زمان این تجربه‌ی بی‌نهایت هولناک دلفین بنفشش بود.»

ولی کوئی در سال ۲۰۰۹ به مرگ طبیعی مرد تا یافتن آرامش برای دادستان‌ها و خانواده لانسفورد و مردمی که خواستار اجرای عدالت بودند سخت شود. جِف داوسی، رئیس کلانتری محلی در این باره گفت: «می‌دانم که او همچون جسی هنگام مرگ رنج نبرد. متاسفم که نمی‌توانم هنگام مرگ به چشمان او نگاه کنم، ولی از اینکه می‌دانم هیچ‌وقت به کودک دیگری صدمه نمی‌رساند، خیالم راحت است.»

کپی لینک

راز حادثه گردنه دیتلوف

راز حادثه گردنه دیتلوف

حادثه گردنه دیتلوف یکی از مرموزترین و عجیب‌ترین معماهای حل‌نشده دوران معاصر است. ماجرا از ۲۷ ژانویه سال ۱۹۵۹ شروع می‌شود، جایی که ایگور الکسیویچ دیتلوف ۲۳ ساله و دانشجویان و محققان دیگر در انستیتو پلی‌تکنیک اورال تصمیم گرفتند به یک سفر کوهنوردی بروند. هدف این گروه ۱۰ نفره رسیدن به قله اوتورتِن، کوهی در شمال اورال بود. ولی پس از عزیمت هیچکدام از ۹ دانشجو زنده دیده نشدند. یکی از دانشجویان به دلیل بیماری همان اوایل راه از ادامه سفر انصراف داد. وقتی سرانجام پس از هفته‌ها اجساد این گروه دانشجویی کشف شد، ماجرا ابعاد هولناکی پیدا کرد و بدل به‌یکی از مبهم‌ترین معماهای دوران معاصر شد که تا همین حالا حل‌نشده باقی مانده است.

دیتلوف به باشگاه ورزشی خود گفته بود که پس از بازگشت ازطریق تلگراف به آن‌ها اطلاع می‌دهد، ولی وقتی که تلگراف او به دست دوستانش نرسید، موجب نگرانی شد. روز ۲۰ فوریه بازرسان ارتش و پلیس برای تحقیق به محل حادثه اعزام شدند. ماموران تحقیق ۶ روز بعد، اجساد این گروه را در وضعیت عجیب و آشفته‌ای پیدا کردند. چادر آن‌ها از داخل پاره شده بود. وسایل گروه از جمله کفش، داخل چادر باقی مانده بود. ماموران تحقیق بعدا  ردپاهایی را روی برف کشف کردند که به وضوح جای پاهای برهنه بودند.

چهار نفر از کوهنوردان روسی در سال ۱۹۵۹، چند روز پیش از مرگ اسرارآمیز در گردنه دیتلوف 

 ردپاها تا ۱ مایلی (۱،۶ کیلومتر) چادر و به سمت جنگل ادامه پیدا کرده بود. ماموران در ادامه دو جسد اول را در جنگل درکنار جای آتش پیدا کردند. یوری کریونیشنکو و یوری دوروشنکو با وجود دمای ۵ تا ۱۰ درجه زیر صفر در شب مرگ به جز لباس زیر هیچ‌چیز دیگری نپوشیده بودند. سه جسد بعدی در راه بازگشت به اردوگاه پیدا شدند، آن‌ها هم نیمه‌برهنه بودند. به‌نظر می‌رسد که همگی بر اثر سرمازدگی جان داده‌اند. اما اجساد نیمه‌برهنه در دمای زیر صفر عجیب‌ترین کشف مامورین نبود. وقتی دو جسد دیگر دو ماه بعد با ذوب شدن برف‌ها در دره‌ای پیدا شد، ماجرا از اینهم عجیب‌تر‌ و وحشتناک‌تر شد.

وقتی اجساد دو نفر از اعضای گروه، لیودمیلا دوبینینا و سمیون زولوتاریوف پیدا شد، مامورین متوجه شدند که چشمانشان از حدقه درآمده و دنده‌های هر دو شکسته است. زبان دوبینینا نیز قطع شده بود. نیکلای ولادیمیرویچ نیز از ناحیه جمجمه دچار شکستگی شدیدی شده بود، از نوعی که معمولا در تصادف‌های ماشین دیده می‌شود. لباس دو نفر از این چهار نفر آغشته به تشعشعات رادیواکتیو بود.

حال، بیش از شش دهه بعد، با وجود قصد روسیه برای آغاز تحقیقات و حل این پرونده، همچنان هیچ توضیحی روشنی برای این رخداد مرموز وجود ندارد. ماموران تحقیق و محققان به‌دنبال یافتن سرنخ به دفترچه خاطرات کوهنوردان و فیلم‌‌های ظاهر نشده دوربین‌های عکاسی آن‌ها رجوع کردند، ولی تنها چیزی که در دفترچه‌ها عنوان شده بود، وضعیت بد آب‌وهوا و کاهش دید با ادامه سفر بود. این موضوع می‌توانست توضیحی برای مرگ کوهنوردان بر اثر سرمازدگی باشد، اما دلیل قطع زبان و از حدقه درآمدن چشم، همچنان در هاله ابهام است.

جسد یوری دوروشنکو ۲۱ ساله پا برهنه و تنها با یک پیراهن آستین کوتاه بر تن در دل‌ برف‌ها پیدا شد

یک فرضیه این است که کوهنوردان به اشتباه به سمت غرب رفته‌اند و به سوی دامنه‌ کوهی که بومیان مانسی به آن «کوه مرگ» می‌گویند رفته‌اند و در آنجا توسط بومیان غافلگیر شده‌اند. برخی نیز عقیده دارند که کوهنوردان بر اثر بهمن شدید جان سپرده‌اند یا اینکه از شدت سرمازدگی دیوانه شده‌اند. برخی دیگر نیز عقیده دارند که این قتل‌ها بخشی از برنامه مخفی شوروی برای آزمایش سلاح‌های رادیواکتیو بوده است. حتی برخی از دست داشتن موجودات فضایی در این ماجرا خبر داده‌اند. بااین‌حال، تا به امروز هیچ مدرک روشنی برای هیچ یک از این فرضیات پیدا نشده است. متاسفانه برخلاف فیلم‌ها و کتاب‌‌ها، ماجراهای واقعی بیشتر اوقات بدون اینکه جوابی برایشان پیدا شود، تمام می‌شوند!

کپی لینک

سیاه‌چال لئونارد لیک و چارلز اِنگ

سیاه‌چال لئونارد لیک و چارلز اِنگ

قبل از اینکه یک اشتباه جزئی منجر به دستگیری این دو قاتل بی‌رحم شود، این دو توانسته بودند دستکم ۲۵ نفر را در کلبه‌ای دور افتاده در دامنه رشته‌کوه‌ سیرا نوادا در کالیفرنیا مورد شکنجه و تجاوز وحشیانه قرار داده و به قتل برسانند. لئونارد لیک قبل از اینکه در سال ۱۹۷۱ به دلیل مشکلات پزشکی از خدمت در سپاه تفنگداران دریایی معاف شود، دو بار به ویتنام اعزام شده بود. او در دوران جنگ ویتنام دچار فروپاشی عصبی شده بود و پزشکان نیز تشخیص دادند که ابتلای او به «سکیزوفرنی (شیزوفرنی)» یا «روان‌گسیختگی» در آینده‌ای نزدیک حتمی است.

لیک به کشورش بازگشت و زندگی عادی خود را از سر گرفت. ولی این اتفاق باعث شد تا برخی امیال فروخفته‌اش دوباره بیدار شود. اگرچه او از همان کودکی علائم نگران‌کننده‌ای از خود نشان داده بود. او از خواهران و دخترخاله‌های خود عکس‌های برهنه می‌گرفت و حیوانات را می‌کشت و بعد از تکه‌تکه کردن در اسید حل می‌کرد. به‌نظر می‌رسید که لیک پس از معافیت از خدمت در ارتش، به زندگی هیپی‌وار در کالیفرنیا خو گرفته است. او به‌عنوان کارمند و تعمیرکار در یک فروشگاه مشغول به کار شد و تا سال ۱۹۷۵ با زنی که در سن‌خوزه با او آشنا شده بود زندگی می‌کرد. این زوج سال بعد از هم طلاق گرفتند.

اگرچه لیک دوباره ازدواج کرد و به ظاهر آدم عادی بود، ولی در درون همچنان اسیر امیال و خواهش‌های خبیثانه‌اش بود. لیک به این باور رسیده بود که یک «آخرالزمان هسته‌ای» موجب نابودی حیات در کره زمین می‌شود. او بلافاصله دست به کار شد و در کلبه همسرش در جنگل پناهگاهی ساخت که خودش در دفترچه خاطراتش به آن «سیاه‌چال» می‌گفت. لیک برادر کوچکش دونالد و دوستش چارلز گونار، ساقدوشش در ازدواج دوم را به آنجا دعوت کرده و هر دو را به قتل رساند. او برای مدتی از مدارک و هویت گونار استفاده کرد.

آن‌ها چنان حمام‌خونی به‌راه‌ انداختند که اخبار آن‌ مردم را در شوک فرو برد

لیک که به‌دنبال قربانیان تازه بود، در روزنامه‌ آگهی منتشر کرد. ولی در عوض قربانی، یک همدست پیدا کرد. چارلز اِنگ که از لیک جوان‌تر بود، تجارب وحشتناکی مانند لیک را از سر گذرانده بود و هر دو علایق سادیستی مشترکی داشتند. این زوج مخوف چنان حمام‌خونی به‌راه‌ انداختند که اخبار آن‌ تا مدت‌ها مردم آمریکا را در بهت‌ و حیرت فرو برد. این دو بین سال‌های ۱۹۸۳ تا ۱۹۸۵ در سیاه‌چال خود یا به تعبیری پناهگاه بین ۸ تا ۲۵ نفر را ربوده، آن‌ها را مورد شکنجه و تجاوز قرار داده و به قتل رساندند. بقایای اجساد ۱۲ نفر در این محل پیدا شد و همچنین حدود ۱۸ کیلوگرم استخوان سوخته نیز در همان نزدیکی پناهگاه کشف شد.

نمایی از پناهگاه لیک که به‌همراه همدستش انگ در آنجا قربانیان را نگه می‌داشت

لیک و انگ قربانیان زن خود را به‌عنوان برده جنسی در یک انبار زیرزمینی ۲ در ۱ متری مخروطی شکل نگه‌داری می‌کردند. به اسیران تنها یک سلطل و دستمال توالت داده می‌شد. لیک و انگ قربانیان را پس از تجاوز می‌کشتند، اجسادشان را تکه‌تکه کرده و در اسید حل می‌کردند. کاری که لیک در کودکی در آن تبحر پیدا کرده بود.

بسیاری از قربانیان قبل از تجاوز شکنجه می‌شدند. این شکنجه‌ها گاهی آنقدر وحشیانه بودند که قربانی همان زیر شکنجه جان می‌داد. در مواردی نیز قربانیان را مجبور می‌کردند شاهد تجاوز و کشته شدن دوستان خود باشند. ولی در جون ۱۹۸۵ بود که جریان این شکنجه‌گاه هولناک قطع شد. انگ که قصد سرقت از یک ابزارفروشی را داشت به دام افتاد. لیک که بوی خطر را حس کرده بود، خود را به سرعت به کلانتری محل رساند و سعی کرد با پرداخت هزینه شیء مسروقه رضایت صاحب مغازه را جلب کند. ولی پلیس که مشکوک شده بود، از هر دو بازجویی کرد.

ماموران پلیس در ماشین سرقتی لیک، یک اسلحه پیدا کردند، به این ترتیب لیک هم دستگیر شد. ولی لیک که گویی قبلا فکر همه‌چیز را کرده بود، در میان درز لباس‌هایش سیانور جاساز کرده بود در زمان بازداشت و قبل از اینکه حتی پایش به زندان یا دادگاه کشیده شود با جویدن قرص سیانور خودکشی کرد. انگ آزاد شد. ولی ۱ ماه بعد دوباره دستگیر شد و بالاخره پس از کش‌وقوس‌های فراوان در سال ۱۹۹۹ به ۱۱ فقره قتل محکوم شد. حکم انگ اعدام است، ولی با لغو حکم اعدام در ایالت کالیفرنیا همچنان در زندان ایالتی سن کوئنتین نگه‌داری می‌شود. گفتنی است که از سال ۲۰۰۶ تاکنون هیچ زندانی در این ایالت اعدام نشده و حکم اعدام در آن همچنان در حالت تعلیق قرار دارد.  

کپی لینک

رابرت؛ تسخیرشده‌ترین عروسک دنیا

رابرت؛ تسخیرشده‌ترین عروسک دنیا

عروسک رابرت در سال ۱۹۰۴ در کارخانه اسباب‌بازی‌سازی استیف آلمان ساخته شد. خود سازنده اسباب‌بازی‌ آلمانی ادعا می‌کرد که رابرت را به‌عنوان یک عروسک معمولی برای بازی نساخته بلکه، آن را به‌عنوان یک مانکن برای ویترین فروشگاه‌ها عرضه کرده است. ولی ماجرای رابرت ابعاد عجیب‌وغریبی فراتر از یک عروسک یا مانکن ساده پیدا کرد و به شیء تسخیرشده‌ای بدل شد که هیچ‌کس جرات نمی‌کرد از کنارش رد شود.

شایعات زیادی در مورد عروسک رابرت وجود دارد، در برخی روایت‌های این داستان گفته شده که یک خدمتکار اهل باهاماس که با جادوی وودو به خوبی آشنایی داشته، این عروسک طلسم‌شده را برای انتقام از خانواده یوجین به آن‌ها هدیه کرده است. در روایت دیگری نیز آمده که پدر بزرگ رابرت یوجین، این عروسک را برای نوه‌اش خریداری کرده است. ولی در تمام روایت‌ها یک چیز مشترک است و آن اینکه این عروسک به دست رابرت یوجین می‌افتد که همراه خانواده‌اش در کی‌وست فلوریدا زندگی می‌کرد.

صرف‌نظر از این‌ها، بسیاری این عروسک را دارای قدرت‌های فوق‌ طبیعی توصیف کرده‌اند. ادعا می‌شود که این عروسک قدرت تغییر حالت چهره را داشته و حتی برخی صدای خنده‌های ترسناک او را شنیده‌اند. برخی نیز ادعا می‌کنند که عروسک به‌تنهایی از اتاقی به اتاق دیگر می‌رفته یا ناگهان پشت پنجره ظاهر می‌شده است. شایعات زیادی در مورد انتقام‌جویی‌های عروسک رابرت وجود دارد که هر کس با او بدرفتاری کرده را به سزای اعمالش رسانده است.

یوجین که از این هدیه بسیار خوشحال شده بود، آن را با خود به هر جایی که می‌رفت می‌برد. و حتی لباس ملوانی که خود در کودکی می‌پوشید را به تن عروسک کرد. کوری کانورتیو، متصدی موزه‌ای که اکنون عروسک رابرت در آن نگه‌داری می‌شود، در این خصوص گفت: «رابرت رابطه‌ای ناسالم با عروسک داشته. او عروسک را با خود به‌ همه‌جا می‌برد و با عروسک چنان رفتار می‌کرد که گویی نه یک شیء بی‌جان، بلکه یک آدم است.»

یوجین (سمت راست) با لباس ملوانی که بعدا به رابرت داد

بعد از اینکه یوجین خانه‌ای عروسکی برای رابرت در زیر شیروانی خانه ساخت، عجیب‌ترین اتفاقات افتادند. وسایل خانه خود به خود جابه‌جا می‌شدند. یوجین اصرار داشت که اینها کار رابرت است، ولی پدر و مادر او که حرف‌های او را ناشی از تخیل کودکانه‌اش می‌دانستند، با سادهدلی به او می‌خندیدند. یوجین سال‌ها بعد پس از تحصیل در رشته‌ هنرهای زیبا در شیکاگو و نیویورک، به دانشگاه سوربن پاریس رفت و در آنجا با همسر آینده‌اش آشنا شد. این زوج جوان بعدا به خانه یوجین در کی‌وست بازگشتند. در این زمان، عروسک رابرت همچنان در همان اتاق زیرشیروانی نگه‌داری می‌شد.

در یک مورد، لوله‌کشی که به خانه‌ یوجین آمده بود، قسم خورد که صدای خنده‌ی بچه‌ای را از داخل خانه شنیده، ولی در خانه‌ هیچ بچه‌ای نبود. او همچنین متوجه شد که رابرت از یک طرف اتاق به طرف دیگر رفته است. این فرد حتی ادعا کرد که اسباب‌بازی‌هایی که در دامان عروسک بوده، از آنجا به وسط اتاق پرت شده‌اند.

پس از مرگ یوجین در سال ۱۹۷۴، زنی به‌نام مرتیل رویتر، خانه یوجین‌ را به‌همراه رابرت خریداری کرد. او نیز سال‌ها در این خانه زندگی کرد. برای مرتیل نیز ماجراهای مشابهی رخ داد. سرانجام مرتیل تصمیم گرفت برای همیشه از شر رابرت خلاص شود. بنابراین عروسک را به موزه فورت ایست مارتلو در فلوریدا اهدا کرد. پس از این بود که بسیاری از مردم محلی شروع به فرستادن نامه برای رابرت کرده و از او درخواست بخشش کردند. موزه در ابتدا عروسک را از دید مردم دور نگه داشت، ولی در نهایت تصمیم گرفت آن را در ویترین مخصوصی به نمایش بگذارد. جایی که رابرت همچنان در آن نگه‌داری می‌شود.

تا به امروز، یعنی بیش از یک قرن، ماجراهای این عروسک مرموز همچنان دهان به دهان می‌چرخد و حتی مضمون فیلم‌ها و برنامه‌های تلویزیونی متعددی بوده است. جالب است بدانید بسیاری از بازدیدکنندگان رابرت که خواسته‌اند از او عکس بگیرند، متوجه شدند در هنگام عکاسی دوربین‌هایشان خراب می‌شود. همین باعث شده تا مسئولان موزه تابلویی را درکنار ویترین عروسک نصب کنند و در آن بنویسند: «لطفا قبل از عکس گرفتن از رابرت اجازه بگیرید!»

مقاله رو دوست داشتی؟
نظرت چیه؟
داغ‌ترین مطالب روز
تبلیغات

نظرات