۱۱ ماجرای واقعی که از فیلم‌های هالیوودی هم ترسناک‌ترند! (بخش دوم)

پنج‌شنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۹ - ۲۳:۰۰
مطالعه 17 دقیقه
از مردی که اجساد دزدیده شده را مومیایی می‌کرد تا کسی که برای تماشای آدم‌خواری پول می‌داد، ماجراهای واقعی هستند که حتی از فیلم‌های هالیوودی هم ترسناک‌ترند.
تبلیغات

آناتولی مسکوین یک خوره تاریخ بود. او به ۱۳ زبان تسلط داشت و به‌عنوان روزنامه‌نگار در پنجمین شهر بزرگ روسیه، نیژنی نووگورود مشغول به کار بود. پدر و مادر از همه‌جا بی‌خبر او، با توجه به ظواهر باور داشتند که پسرشان فردی سالم و مفید برای جامعه است، ولی با برملا شدن حقیقت هولناک زندگی او، معلوم شد که زندگی او بی‌شباهت به داستان‌های ترسناک نبوده‌ است. پدر و مادر مسکوین فکر می‌کردند که پسرشان علاقه زیادی به جمع‌آوری کلکسیون عروسک‌های قدیمی دارد. ولی پلیس به سرعت خلاف آن را کشف کرد. ماموران پلیس در خانه او ۲۹ جسد مومیایی شده از دخترانی ۳ تا ۱۵ ساله را کشف کردند.

بله، همان‌طور که ماجرای مسکوین و بسیاری دیگر از ماجراهای این چنینی ثابت کرده‌اند، واقعیت می‌تواند خیلی از داستان‌‌ها و فیلم‌ها ترسناک‌تر باشد. با این مقدمه برویم سراغ بخش دوم ماجراهای ترسناک واقعی، با زومیت همراه باشید:

کپی لینک

معمای گم شدن و پیدا شدن بابی دانبار

معمای گم شدن و پیدا شدن بابی دانبار

وقتی بابی دانبار در سال ۱۹۱۲ گم شد، تمام کشور برای یافتن او بسیج شدند. این پسربچه چهار ساله اهل لوئیزیانا در ۲۳ آگوست آن سال هنگام رفتن به دریاچه سویزی گم شد. والدین او، لِسی و پِرسی دانبار، همه‌جا را گشتند، ولی فایده‌ای نداشت. ماموران پلیس که از یافتن پسربچه ناامید شده بودند، تمساح‌های دریاچه را کشتند و شکمشان را دریدند و دینامیت به دریاچه انداختند. بعدا پاداشی ۶ هزار دلاری (معادل ۱۶۰ هزار دلار حالا) برای یابنده بابی دانبار در نظر گرفته شد.

ولی هیچ اثری از آثار پسربچه گمشده پیدا نشد. تا اینکه ۸ ماه بعد، پلیس فردی به‌نام ویلیام کانتول والترز را در شهر کلمبیا در ایالت می‌سی‌سی‌پی دستگیر کرد. والترز هنگام دستگیری به‌همراه پسری بود که با نشانی‌ها بابی دانبار همخوانی داشت. ولی مرد ادعا می‌کرد که این پسربچه بروس اندرسون نام دارد و پسر زنی به‌نام جولیا اندرسون، کارگر مزرعه و پرستار والدینش است. بااین‌حال، مامورین پلیس تصمیم گرفتند برای تأیید هویت پسربچه او را به نزد خانواده دانبار ببرند.

ولی در کمال شگفتی، دانبارها گفتند که بروس پسر آن‌ها نیست. والدین بابی گفتند که این پسربچه چشمان خیلی کوچکی دارد و نمی‌تواند پسر آن‌ها باشد. خود پسربچه برادرش آلونزو را نشناخت. ولی لس دانبار روز بعد پس از اینکه پسربچه را به حمام برد، متوجه خال‌ها و زخم‌های پسرش شد و با خوشحالی به شوهرش خبر داد که پسرشان پیدا شده است. از آن سوی، جولیا اندرسون سراسیمه خود را برای بازگرداندن پسرش از کارولینای شمالی به لوئیزیانا رساند. ماموران پلیس برای اینکه ادعای جولیا را ثابت کنند، پسر او را درکنار چهار پسربچه دیگر به او نشان دادند (در آن دوران آزمایش دی‌ان‌ای در کار نبود) و در کمال شگفتی، جولیا نتوانست پسر خودش را از میان پسربچه‌های دیگر تشخیص دهد. به این ترتیب، او دلسرد و ناامید به خانه بازگشت. درحالی‌که دانبارها مطمئن بودند پسرشان را پیدا کرده‌اند، جولیا همچنان مصر بود که اشتباهی رخ داده است.

عکس روزنامه‌ای که بابی دانبار (سمت چپ) را درکنار پسری که با ویلیام والترز پیدا شد، نشان می‌دهد

سرانجام پس از یک قرن، آزمایش دی‌ان‌ای حقایق هولناکی را برملا کرد. در سال ۱۹۹۹، نوه بابی، مارگارت دانبار کاترایت شروع به تحقیق درباره گذشته خانواده‌اش کرد، او برای این کار اسناد و مدارک کتابخانه‌ها، بایگانی‌های دادگستری‌ها و اسناد تاریخی را به دقت جست‌وجو کرد. خبرگزاری آسوشیتد پرس در سال ۲۰۰۴ به جریان تحقیقات او پرداخت و در قسمتی از برنامه رادیویی «این زندگی آمریکایی» از رادیو پی‌آرآی آمریکا در سال ۲۰۰۸ هم به این ماجرا پرداخته شد. در همان حینی که گزارش آسوشیتد پرس آماده می‌شد، پدر مارگارت، باب دانبار جونیور به انجام آزمایش دی‌ان‌ای رضایت داد. آزمایش دی‌ان‌ای او با پسرعمویش، یعنی پسر برادر کوچک‌تر بابی دانبار مقایسه شد. آزمایش دی‌ان‌ای نشان می‌داد که آیا پدران این دو واقعا با هم برادر بوده‌اند یا اینکه بابی همان بروس بوده و در تمام این مدت به اشتباه در یک خانواده‌ دیگر زندگی‌ می‌کرده است.

سرانجام پس از یک قرن، آزمایش دی‌ان‌ای حقایق هولناکی را برملا کرد

نتایج آزمایش دی‌ان‌ای موجب حیرت و شگفتی مارگارت و خانواده دانبارها شد. باب دانبار جونیور هیچ ارتباط خونی با خانواده دانبار نداشت. به این ترتیب مشخص شد، کودکی که دانبارها پیدا کرده بودند، بروس اندرسون بود. وحشت واقعی این ماجرا دو جنبه‌ی دردناک دارد:‌ ابتدا مادری را داریم که پسرش را بدون هیچ دلیلی به اشتباه از آغوشش گرفته‌اند و از سوی دیگر، خانواده بی‌گناه دیگری را داریم که بدون اطلاع از عاقبت فرزند واقعیشان (که احتمالا مُرده بود)، فرزند شخص دیگری را بزرگ کرده بودند.

کپی لینک

ماجرای خون‌آشام بروکلین

ماجرای خون‌آشام بروکلین

قبل از اینکه آلبرت فیش به «خون‌آشام بروکلین»، «گرگینه ویستریا» یا بیشتر اوقات به «مرد خاکستری» مشهور شود، در ۱۹ مه ۱۸۷۰ در خانواده‌ای گرفتار بیماری روانی متولد شد و سریعا در پرورشگاهی در نیویورک رها شد. سرپرستان پرورشگاه رفتار خوبی با کودکان نداشتند. دائما آن‌ها را کتک می‌زدند و خشونت را در بینشان ترویج می‌دادند. در همین‌جا بود که فیش لذت بردن از درد را آموخت که بعدا دامنه‌ی آن به لذایذ جنسی نیز کشیده شد. بعد از اینکه مادر فیش دوباره به خودکفایی رسید، او را در سال ۱۸۸۰ از پرورشگاه بیرون آورد. در این دوران، فیش از خودآزاری لذت می‌برد. اندکی بعد پسر جوانی که مامور تلگراف بود، او را با «ادراردوستی» و «مدفوع‌دوستی» آشنا کرد. به این ترتیب، آلبرت فیش شروع به خوردن و آشامیدن فضولات خود کرد. این خودآزاری بعدا به فرو کردن سوزن در کشاله‌ران و شکم نیز رسید.او همچنین تخته میخ‌داری ساخته بود که با آن خودش را می‌زد.

آلبرت فیش مردی نحیف و لاغر اندام بود که اغلب صورتی رنگ‌پریده و مایل به خاکستری داشته که باعث شده بعدها به «مرد خاکستری» مشهور شود

هنگامی که فیش ۲۰ ساله در سال ۱۸۹۰ به شهری بزرگ نقل مکان کرد، جنایت‌های او بر علیه کودکان قوت گرفت. فیش در این دوران با به دام انداختن کودکان آن‌ها را به خانه‌اش می‌آورد و پس از شکنجه و تجاوز به قتل می‌رساند. او حتی از پاروی خود برای شکنجه قربانیانش استفاده می‌کرد. خون‌دوستی فیش اندکی بعد به خوردن اعضای بدن قربانیان نیز کشیده شد. مورد عجیب اینکه با این تفاسیر، فیش در سال ۱۸۹۸ ازدواج کرد و صاحب شش فرزند شد. هنگامی که همسرش در سال ۱۸۱۷ با مرد دیگری فرار کرد، فیش بچه‌هایش را وارد بازی‌های سادومازوخیستی خودش کرد. او فرزندانش را وادار می‌کرد که با پارو‌ کتکش بزنند و به بدنش سوزن فرو کنند.

در این دوران، طعمه‌های فیش را عمدتا کودکانی آفریقایی-آمریکایی تشکیل می‌دادند که با توجه به توجه کمتر مقامات به کودکان سیاه‌پوست، طعمه‌های راحت‌تری بودند. این قربانیان بی‌گناه مجبور بودند تن به «ابزارهای جهنمی» فیش بدهند که شامل ساتور، چاقو و پاروی او می‌شدند.

عکس رادیولوژی از لگن آلبرت فیش که در آن جای ۲۹ سوزن به چشم می‌خورد؛ این عکس در دادگاه به‌عنوان مدرک به هئیت منصفه نشان داده شد

فیش در سال ۱۹۲۸، در صفحه نیازمندی‌های روزنامه به مشخصات جوانی ۱۸ ساله به‌نام ادوارد باد برخورد که به‌دنبال کار می‌گشت. فیش با باد تماس گرفت و وانمود کرد که یک کشاورز اهل لانگ‌آیلند به‌نام فرانک هاوارد است و برای امور املاک خود به کارگری مانند ادوارد نیاز دارد. فیش ظاهرا فردی آرام و مهربان به‌نظر می‌رسید، به این ترتیب، باد پس از صرف ناهار با فیش به لحاظ دستمزد هم به توافق رسید. ظاهرا فیش در این دوران نقشه‌اش را تغییر می‌دهد و تصمیم می‌گیرد به‌جای ادوارد، گریس خواهر کوچک او را قربانی کند. فیش پس از اینکه از دادن کار به ادوارد طفره می‌رود، به خانه او می‌رود و وانمود می‌کند برای معذرت‌خواهی آمده است. او با مقدمه‌چینی به خانواده باد اعلام می‌کند که می‌خواهد به جشن تولد خواهرزاده‌اش برود و از آن‌ها می‌خواهد که اجازه دهند دختر ۱۰ ساله‌شان را هم همراه خود ببرد. خانواده باد که از ماجرا خبر نداشتند و نمی‌دانستند پشت نقاب این مرد آرام، هیولایی نهفته، با این پیشنهاد او موافقت کردند و دیگر هیچ‌وقت دخترشان را ندیدند.

تحقیقات پلیس برای یافتن گریس به مدت ۶ سال ادامه داشت، ولی هیچ نشانی از دخترک پیدا نشد. تا اینکه روز ۱۱ نوامبر ۱۹۳۴ نامه وحشتناکی به دست مادر گریس رسید. در این نامه جزئیات تکان‌دهنده‌ای از نحوه قتل و خورده شدن دخترش شرح داده شده بود. نویسنده در نامه عنوان کرده بود که دخترک را برهنه و سپس خفه کرده، اعضای بدنش را قطعه‌قطعه کرده و در خانه‌ای متروکه در شهر وستچستر نیویورک خورده است. ماموران پلیس با بررسی کاغذ نامه توانستند ردپای او را پیدا کرده و بالاخره او را در پانسیونی ارزان‌قیمت به دام بیاندازند. آلبرت فیش درحالی‌که لبخند بر لب داشت برای ماموران پلیس تعریف کرد که چگونه گریس باد و صدها نفر دیگر را پس از شکنجه به قتل رسانده است. اگرچه جنون فیش حتمی بود و مقصر شناخته نمی‌شد، اما هیئت منصفه با بررسی پرونده متقاعد شده بود که عاقلانه‌ترین کار اعدام اوست. به این ترتیب، فیش روز ۱۶ ژانویه ۱۹۳۶ ازطریق صندلی الکتریکی در زندان سینگ‌سینگ اعدام شد.

کپی لینک

مورد عجیب ناپدید شدن کودکان سودر

مورد عجیب ناپدید شدن کودکان سودر

درحالی‌که رفته رفته سال نو سر می‌رسید که بهترین زمان سال برای همه بود. ولی مقدر بود که سال نوی آن سال، برای جورج و جِنی سودر بدترین روز زندگیشان باشد. تراژدی شب قبل از کریسمس سال ۱۹۴۵ در شهر فییتویل، ویرجینیای غربی رخ داد و ناگهان شعله‌های آتش تمام خانه سودرها را در برگرفت و پنج تن از ۹ فرزند خانواده در آتش‌سوزی جان خود را از دست دادند. آتش‌سوزی در حدود ساعت ۱ بامداد رخ داد. جورج و جنی با چهار فرزند خود از مهلکه گریختند. ولی هنگامی که جورج سعی کرد برای نجات بقیه بچه‌ها به خانه برگردد، متوجه شد که نردبان سرجایش نیست و هیچ‌کدام از دو ماشین او روشن نمی‌شوند.

آتش‌نشانان تا ۸ صبح به محل آتش‌سوزی نرسیدند، در آن زمان دیگر خانه سودرها بدل به تلی از خاکستر شده بود. آتش‌نشانان عنوان کردند که این آتش‌سوزی بر اثر اتصالی برق به وجود آمده است. اگرچه هیئت تحقیق درباره علت مرگ پنج گواهی فوت صادر کردند که در آن‌ها «مرگ به‌علت آتش‌سوزی یا خفگی» اعلام شده بود، ولی حتی یک تکه استخوان یا گوشت در محل پیدا نشد. سودرها که متقاعد نشده بودند فرزندانشان موریس، مارتا، لوئیس، جنی و بتی در آتش سوخته‌اند، بیلبوردی را در بزرگراه نصب کردند تا از مردم کمک بخواهند.

یک کارمند مرده‌سوزخانه به خانم سودر گفت، حتی وقتی که جسد به مدت دو ساعت با حرارت بالای ۱۰۰۰ درجه بسوزد، باز هم بخشی از استخوان‌ها باقی می‌مانند. آتش‌سوزی خانه سودرها تنها حدود ۴۵ دقیقه طول کشیده بود. بنابراین باید بقایای اجساد بچه‌های سودر پیدا می‌شد. اوضاع وقتی عجیب‌تر شد که سودرها غریبه‌هایی که چند ماه قبل به خانه‌ آن‌ها آمده و تماس تلفنی که شب‌ آتش‌سوزی به آن‌ها شده بود را به یاد آوردند.

او ۹ سال با دختر مومیایی شده من زندگی می‌کرد

مردی پاییز همان سال به نزد آن‌ها آمده و دنبال کار می‌گشت. قبل از اینکه سودرها عذر مرد را بخواهند، او به جعبه فیوز برق نگاه کرده و گفته بود: «این می‌تواند باعث آتش‌سوزی شود.» دیری نگذشت که مرد دیگری به‌عنوان مامور فروش بیمه نیز به خانه آمد که بازهم سودرها مودبانه او را از خانه بیرون کردند. فروشنده بیمه که عصبانی شده بود به آن‌ها هشدار داده بود:«این خانه لعنتی دود می‌شود می‌رود هوا، بچه‌هایتان هم نیست و نابود می‌شوند. شماها تاوان ناسزاهایی که به موسولینی داده‌اید را پس می‌دهید.»

قضیه از این قرار بود که جورج سودر که تباری ایتالیایی داشت و در سیزده سالگی به‌همراه برادرش به آمریکا مهاجرت کرده بود، در یکی از جلسات محلی مخالفت شدیدالحن خود را با دیکتاتور ایتالیا اعلام کرد. طبیعتا اظهارات جورج در شهر کوچک فییتویل که مهاجران ایتالیایی‌تبار زیادی داشت به‌خصوص در مورد دیکتاتور به‌تازگی اعدام‌شده ایتالیا به مذاق برخی خوش نیامده بود. بااین‌حال، جورج هیچ‌وقت تهدیدهای این مرد را جدی تلقی نگرفت. ولی دقایقی قبل از آتش‌سوزی، زنی به خانه‌ تلفن کرده و گفته بود می‌خواهد با شخصی که جِنی نمی‌شناخت صحبت کند. جنی به او گفته بود که شماره را اشتباهی گرفته، ولی از آن سوی خط می‌توانست صدای خنده و خوردن لیوان‌ها به هم را بشنود.

عکسی که به همراه نامه‌ای در سال ۱۹۶۷ به دست جنی سودر رسید.

عکسی که به‌همراه نامه‌ای در سال ۱۹۶۷ به دست جنی سودر رسید (سمت چپ). چنانچه ملاحظه می‌کنید، شباهت زیادی بین این جوان و لوئیس وجود دارد

ولی بچه‌های سودرها کجا بودند؟ اولین کسی که توانسته بود آن‌ها را ببیند، زنی بود که ادعا می‌کرد در ایستگاه گردشگری در فاصله ۷۰ کیلومتری غرب برای آن‌ها صبحانه سرو کرده است. شخص دیگری نیز ادعا کرد که او چهار بچه نفر از بچه‌های سودر را در هتلی در شهر چارلستون دیده است. سودرها با اف‌بی‌آی تماس گرفتند، ولی جی. ادگار هوور، رئیس وقت اداره تحقیقات فدرال مسئولیت پرونده را قبول نکرد. سپس سودرها یک مامور تحقیق خصوصی به‌نام سی.سی. تینسلی استخدام کردند. تینسلی در تحقیقات خود متوجه شد که فروشنده بیمه‌ای که سودرها قبل از جریان آتش‌سوزی با او مواجه شده‌اند، یکی از اعضای هیئت تحقیق درباره علت مرگ بوده است. یعنی همان کسی که به آن‌ها گفته بود آتش‌سوزی بر اثر اتصالی برق رخ داده است. سپس خانواده در محوطه محل زندگی خود گشتند و چند استخوان پیدا کردند که آن‌ها را برای تجزیه و تحلیل به مؤسسه اسمیتسونیان فرستادند. آسیب‌شناسان این مؤسسه تشخیص دادند که استخوان‌ها تماما متعلق به یک فرد است، اما اصلا هیچ‌کدام از این استخوان‌ها در آتش نسوخته‌اند.

پاداش خانواده سودر برای اطلاعات بیشتر در مورد فرزندانشان دو برابر شد و به ۱۰ هزار دلار رسید. همین هم باعث شد تا بسیاری به تکاپوی پیدا کردن فرزندان گمشده سودرها بیافتند. بعد از آن، تماس‌های زیادی با ادعاهای جدید در مورد دیده شدن بچه‌های گمشده به سوی خانواده سودر سرازیر شد. ولی گویی مقدر نبود، بچه‌های سودر پیدا شوند. ۲۰ سال بدون یافتن هیچ سرنخی از فرزندان خانواده سپری شد. تا اینکه جنی سرنخ امیدبخشی دریافت کرد. نامه‌ای از کنتاکی بدون آدرس فرستنده به دست او رسید که در آن یک عکس و یک یادداشت رمزگونه بود.

این عکس مربوط به مردی حدودا ۲۰ ساله بود که شباهت زیادی به لوئیس داشت که احتمالا حالا بزرگ شده بود. وقتی سودرها یک کارآگاه خصوصی را برای تحقیق به کنتاکی فرستادند، کارگاه ناپدید شد. سودرها عکس جدید لوئیس را به بیلبورد خود اضافه کردند، ولی هیچ‌وقت فرزندان گمشده خود را پیدا نکردند. جورج سودر در مصاحبه‌ای گفت: «وقت ما دارد به پایان می‌رسد. ولی فقط می‌خواهیم از حقیقت اطلاع پیدا کنیم. چنانچه آن‌ها در آتش مرده‌اند می‌خواهیم قانع شویم. در غیر این صورت، می‌خواهیم بدانیم که چه بلایی بر سرشان آمده است.»

جورج یک سال بعد از این مصاحبه در سال ۱۹۶۸ درگذشت. جنی هم در سال ۱۹۸۹ درگذشت. آخرین بازمانده خانواده، سیلویا هنوز قانع نشده که خواهر و برادرانش در آتش سوخته‌اند.

کپی لینک

آناتولی مسکوین؛ مردی که جسد دختران را مومیایی می‌کرد

آناتولی مسکوین؛ مردی که جسد دختران را مومیایی می‌کرد

آناتولی مسکوین به‌نظر آدم باهوشی بود. استاد دانشگاه و روزنامه‌نگار روس به ۱۳ زبان تسلط داشت. ولی سرگرمی عجیب و غریبی هم داشت. او خود را متخصص قبرستان می‌دانست. او به قدری شیفته قبرستان‌ها بود که به ۷۵۲ قبرستان در شهر و اطراف زادگاه خود سر زده بود. او گزارش‌های طولانی با عناوینی مانند «پیاده‌روی طولانی در قبرستان‌ها» یا «آنچه مردگان گفتند» نوشته و به هفته‌نامه‌ای که به درج آگهی‌های فوت و مسائل مربوط به آن اختصاص داشت برای چاپ می‌فرستاد.

ظاهرا این کنجکاوی از حادثه‌ای از دوران کودکی او نشأت می‌گرفت که در آخرین مطلب خود در روزنامه به آن اشاره کرده بود. ماجرا از این قرار بود: زمانی‌که مسکوین ۱۳ ساله داشت، در حال عبور از قبرستانی به عده‌ای برخورده بود که جلویش را گرفته و مجبورش کرده بودند در یک مراسم خاکسپاری شرکت کند و جسد دختر ۱۱ ساله‌ای را ببوسد. مسکوین در این نامه‌ نوشته است: «من او یک‌بار بوسیدم و بعدا دوباره و دوباره این کار را کردم.»

مادر دختر سپس حلقه ازدواجی را به دستان مسکوین و دخترش کرد. همین حادثه و ازدواج عجیب او با یک دختر مرده احتمالا باعث شیفتگی مسکوین به دنیای مردگان شده باشد. به تدریج به شیفتگی مسکوین افزوده شد و او به مرور به نوشتن در مورد مردگان و یادداشت‌برداری دقیق از هر قبرستانی که به آن سر می‌زد روی آورد. او حتی در موردی یک شب را در یک تابوت خوابید. ولی وقتی که مردم محلی در سال ۲۰۰۹ متوجه شدند که به قبر عزیزانشان دستبرد زده شده و اجسادشان نبش‌قبر شده‌اند،‌ جای هیچ دفاعی برای سرگرمی عجیب مسکوین باقی نمی‌گذاشت. بااین‌حال، دولت روسیه هنوز هیچ سرنخی از عاملان نبش‌قبر نداشت، ولی احتمال می‌داد که چنین خرابکاری‌هایی کار افراط‌گرایان باشد.

جیمسون به تیپ گفت که دوست دارد شخصا از نزدیک شاهد آدم‌خواری باشد

تا سال ۲۰۱۱ عامل این حادثه مشخص نشد. ولی وقتی پلیس شنید که در پی حمله تروریستی به فرودگاه بین‌المللی دمودوو مسکو، قبر مسلمانان در نیژنی نووگورود تخریب شده، سرانجام سرنخ‌هایی به دست آورد. آن‌ها مسکوین را در حال نقاشی روی عکس قبر مسلمانان پیدا کردند. بااین‌حال، او در این مورد کاری به خود قبرها نداشت. ماموران پلیس بلافاصله او را دستگیر کردند. پس از دستگیری مسکوین، ماموران آپارتمان او را بازرسی کردند. اینجا بود که جریان مسکوین تبدیل به یکی از ماجراهای ترسناک واقعی شد.

آپارتمان مسکوین که به‌همراه والدینش در آن زندگی می‌کرد، مملو از عروسک‌هایی در اندازه واقعی بود. دست عروسک‌ها با پارچه پوشیده و صورت برخی نیز آرایش شده بود. به سرعت مشخص شد که اینها اجسام بی‌جان و عروسک نیستند. بلکه اجساد مومیایی شده‌ای هستند که خود مسکوین آن‌ها را خشک کرده است.

شاید این ترسناک‌ترین جسد مومیای شده مسکوین باشد

وقتی ماموران پلیس، عروسک‌ها را جابه‌جا کردند، موسیقی شروع به نواختن کرد. مسکوین جعبه‌های موسیقی را در فرو رفتگی قفسه سینه این عروسک‌ها جاسازی کرده بود. یک قلب خشک‌شده و یک قطعه سنگ قبر نیز در آپارتمان مسکوین پیدا شد. او اجساد را با پارچه پر کرده بود و روی چشم‌ها هم دکمه یا چشم‌های اسباب‌بازی گذاشته بود. مسکوین گفت که با آن‌ها کارتون تماشا می‌کرده و به دلیل اینکه احساس تنهایی می‌کرده، آن‌ها را از قبرهایشان دزدیده است. او گفت که بزرگ‌ترین آرزویش بچه‌دار شدن است و منتظر است تا دانشمندان راز زنده کردن مردگان را کشف کنند.

در همین حال، پدر و مادر او اصلا روحشان از ماجرا خبر نداشت. آن‌ها تصور می‌کردند سرگرمی مورد علاقه پسرشان ساختن عروسک‌های بزرگ است. در دادگاه پسر آن‌ها به هتک حرمت و سرقت از ۴۴ قبر اعتراف کرد. ناتالیا چاردیمووا، مادر اولین قربانی مسکوین، گفت: «هنوز هضم رفتار بیمارگونه او برایم سخت است، او ۹ سال با دختر مومیایی شده من زندگی می‌کرد. دخترم برای ۱۰ سال پیش من و ۹ سال پیش او بود.»

با وجود اینکه روانپزشکان اعلام کرده‌اند که وضعیت روحی روانی مسکوین دائما رو به بهبودی است، دادستان‌ها با چاردیمووا موافق هستند و همچنان او را دور از اجتماع نگه‌داشته‌اند.

کپی لینک

مردی که دختری را برای تماشای خورده شدنش خرید

مردی که دختری را برای تماشای خورده شدنش خرید

جیمسون معمولا اوقات‌خوبی را با دوستان قدیمی خودش سپری می‌کرد، ولی در سال ۱۸۸۸ سپری کردن اوقات خوب با دوستان به‌معنای تماشای کشته شدن و خورده شدن یک دختر ۱۰ ساله توسط آدم‌خوارها بود. ماجرا از این قرار است که جیمز اس. جیمسون وارث ثروتمند برند ویسکی ایرلندی که خود را فردی ماجراجو می‌دانست، به‌همراه هئیتی برای آزاد کردن امین پاشا، والی عثمانی رهسپار آفریقا شد. در همین حین بود که برنامه آدم‌خواری عجیب را ترتیب داد تا بتواند از صحنه نقاشی بکشد.

انقلابیون یکی از ولایات عثمانی در سودان را به تصرف خود درآورده بودند و امین پاشا، والی آنجا نیز به تجهیزات و آذوقه احتیاج داشت. ازآنجاکه فرماندهی هئیت اعزامی برعهده هنری مورتون استنلی، نویسنده و کاشف مشهور بریتانیایی بود، به‌نظر می‌رسید که هدف این برنامه چیزی جز کمک به امین پاشا نباشد. ولی بعدا مشخص شد که هدف اصلی این مأموریت (یا حداقل یکی از دو هدف آن)، الحاق زمین‌های بیشتر به دولت آزاد کنگو مستعمره پادشاهی بلژیک بود. در آن دوران، هرج‌و‌مرج و قساوت‌ها و خشونت‌ بی‌سابقه‌ای تمام منطقه را فرا گرفته بود. شاید همین باعث شده بود که جیمسون قطب‌نمای اخلاقی خود را گم کند و به این باور برسد، جنایتی که انجام می‌دهد اصلا موضوع خارج از قاعده‌ای نیست. شرح وحشتناک این ماجرا در دفترچه خاطرات خود جیمسون آمده است.

آنچه از اسناد و سوابق مختلف مشخص می‌شود این است که در جون ۱۸۸۸، جیمسون و هئیت اعزامی به منطقه ریباکیبا در کنگو رسیدند که به دلیل جمعیت بالای آدم‌خوارهایش مشهور است. در این گزارش‌ها همچنین تأیید شده، شخصی که تمام امور جیمسون را انجام می‌داد، تیپو تیپ یک کارچاق‌کن و تاجر برده بود. طبق اظهارنامه‌ای که توسط فاران در سال ۱۸۹۰ منتشر شد که بعد تحت فشار مقامات هئیت اعزامی مجبور شد گفته‌های خود را پس ‌بگیرد؛ جیمسون به تیپ گفت که دوست دارد شخصا از نزدیک شاهد آدم‌خواری باشد. تیپ با روسای دهکده صحبت کرد و آن‌ها هم به او گفتند که بهتر است یک برده بخرد. جیمسون قیمت برده را پرسید و در ازای آن شش دستمال به روسای دهکده داد.

تیپو تیپ، یک تاجر مشهور برده که در ماجرای جیمسون، نقش دلال را ایفا کرد

چند دقیقه بعد مرد دختری ۱۰ ساله را برای او آورد. مترجمی که گفته‌های جیمسون و همراهانش را برای روسای دهکده ترجمه می‌کرد، گفت که آن‌ها به روستاییان گفته‌اند که «این هدیه‌ای از سوی مرد سفیدپوستی است که می‌خواهد شاهد خوردن شدنش باشد.»

فاران شرح داده:«دختر را به درخت بسته بودند، بومیان خنجرهای خود را تیز کردند. سپس یکی از آن‌ها دو ضربه به شکم دخترک زد.»

جیمسون هم در شرح ماجرا در دفتر خاطرات خود نوشت:«سپس سه مرد پیش رفتند و شروع به تکه تکه کردن بدن دختر کردند. سرانجام سر او بریده شد و ذره‌ای هم از او باقی نماند، هر کس تکه گوشت خود را برای شستن در رودخانه برد.»

جیمسون و فاران هر دو گفته‌اند که چطور دختر بیچاره اصلا در این لحظات هولناک جیغ نزده است. فاران همچنین به یاد می‌آورد: «در همین حال، جیمسون طرح‌های خامی از این صحنه‌های تکان‌دهنده نقاشی می‌کرد. جیمسون بعدا به چادرش رفت و در آنجا نقاشی خود را با آبرنگ تکمیل کرد.» (می‌توانید نقاشی‌های جیسمون را از اینجا ملاحظه کنید.)

جیمسون در نامه‌ای به همسرش ادعا کرد که کل حادثه یک سوءتفاهم بزرگ بوده است. او ادعا کرد که دستمال‌ها را به‌عنوان یک شوخی به روسای دهکده داده است، غافل از اینکه مردم دهکده واقعا یک دختربچه را می‌خورند. ولی وقتی که مردان بومی خنجرها را کشیده و شروع به قطعه‌قطعه کردن جسد کردند، هیچ کاری جز تماشا کردن از دستش بر نمی‌آید. اگرچه اخبار مربوط به این حادثه موجب خشم مردم در اروپا و آمریکا شد، ‌ولی جیمشسون هیچ‌وقت برای نقش خود در مرگ این کودک بی‌گناه محاکمه نشد، چون تنها چند ماه بعد بر اثر تب درگذشت. همچنین هئیت اعزامی برای آزاد کردن امین پاشا آخرین از نوع خود بود. پس از آن، اعزام هئیت‌های غیرنظامی به آفریقا متوقف شد.

مقاله رو دوست داشتی؟
نظرت چیه؟
داغ‌ترین مطالب روز
تبلیغات

نظرات