داستان تولد جراحی پلاستیک از میان ویرانههای جنگ جهانی اول
حوالی طلوع آفتاب ۲۰ نوامبر ۱۹۱۷ بود و اَخگرهای سرخ و طلایی آسمان کمبره را پارهپاره کرده بودند. این شهر در فرانسه، نقطه تأمین حیاتی برای نیروهای ارتش آلمان بود که حدود ۴۰ کیلومتری مرز بلژیک مستقر شده بودند. سرباز پِرسی کِلِر ۳۶ ساله از گردان هفتم هَنگ شرق ساری روی چمنهای شبنمزده به شکم دراز کشیده بود و منتظر دستور فرمانده برای پیشروی بود. او میتوانست از دور صدای ضعیف رگبار مسلسلها و صفیر برّنده گلولههایی که از بالای سرش میگذشتند را بشنود.
هشدار: این مطلب حاوی تصاویر و شرح صحنههای بعضاً دلخراش است که مطالعه آن به تمام افراد توصیه نمیشود.
به نقل از مجله اسمیتسونیان، اندکی پس از شروع شلیکهای مداوم گلولههای توپ جنگی، افسر فرمانده علامت داد. کلر سرنیزهاش را به تفنگ وصل کرد و با دیگر مردان به دامنهی کوه یورش برد. او در راه از کنار دهها مرد مجروح گذشت که از وحشت رنگ به چهره نداشتند. ناگهان توپ جنگی بالای سر کلر منفجر شد تا برای چند لحظه دود غلیظی همهجا را بپوشاند. وقتی گرد و غبار فرونشست، کلر با چشمان ناباورش دید، تمام مردان جوخهی جلوی او تکهپاره شدهاند. در این میان، یک جسد نظر او را به خود جلب کرد. کلر به یاد میآورد، او سربازی کاملاً برهنه بود که تمام تار و پودِ یونیفرم تناش خاکستر شده بود. کلر در دفتر خاطراتش نوشته بود: «هر تکهای از لباس او نشانهای عجیب از اثرِ هولناک انفجار را در خود داشت.»
کلر به سرعت به جلو دوید تا با کنار زدن سیمهای خاردار خود را زیر آنها پنهان کند و از گلولههای روی سرش در امان بماند. او اندکی بعد درحالیکه ۷۰۰ یارد (۶۴ متر) با سنگر دشمن فاصله داشت، دردِ شدیدی گوشهی صورتش حس کرد. یک گلوله هر دو گونهی او را درّیده بود و حالا خون از دهان و سوراخهای بینی او میچکید. تمام یونیفرم مرد به رنگ خون درآمده بود. کلر دهانش را باز کرد تا فریاد بزند، ولی هیچ صدایی از او در نمیآمد. ظاهراً عضلات صورتش آنقدر کمرمق و ضعیف شده بودند که حتی توان تظاهر به درد کشیدن را هم نداشتند. کلر به صف بیشماری از مجروحان جنگی پیوست که چهرههای متلاشیشده و از ریختافتادهی آنها به نماد دلهرهآوری از سلاحهای مکانیزه تبدیل شده بودند.
هارولد گیلیز، پیشگام جراحی پلاستیک
پس از اینگه گلوله گلوی او را درّید، اولین فکر کلر این بود که زخم جانش را خواهد گرفت. بنابراین، او لحظهای روی پاهایش تلوتلو خورد و با این فکر به زانو درآمد که دارد آخرین نفسهایش را میکِشد. او بعدا در دفتر خاطرات خود نوشت: «من آنقدر رویدادهای پرخطر را از سر گذرانده بودم که به خیال خودم، شکستناپذیر شده بودم.»
او در حینی که به هوش میآمد و از هوش میرفت، دعا میکرد که امدادهای پزشکی هرچه زودتر به محل برسد. با وجود موانع زیادی که برای نجات او سرراه بودند، اما سرانجام امدادگران جسم نیمهجان او را روی برانکارد گذاشتند. او بعداً در دفتر خاطراتش جراحتهای خود را از آن زخمهای کاری دانست که حتماً باید برای معالجه به کشور بازگردانده میشد.
جنگ ماشین نیرومندی برای تولید میلیونها مجروح بود
اما آرامشی که کلر در آن لحظات حس میکرد، زودگذر بود. دفعه بعد که او صورتش را در آینه دید، به وحشت افتاد. او با اندوه در دفتر خاطراتش نوشت: «من جسم غیردوستداشتنی بودم.» بااینحال، کلر نمیدانست که جراح پیشگامی به نام هارولد گیلیز در بیمارستان کوئینز منتظر او و مجروحان دیگری مانند او است تا با تکنیکهای ابتکاری خود، فرصت دوبارهای برای زندگی به آنها بدهد. تنها کافی بود، او تا رسیدن به بیمارستان زنده بماند.
وقتی فناوری نظامی گوی سبقت را از علم پزشکی ربوده بود
از لحظهای که صفیر اولین مسلسل بر فراز جبهه غربی شنیده شد، کاملاً مشخص بود که فناوری نظامی اروپا به طرز فجیعی از تواناییهای پزشکی آن سبقت گرفته است. گلولهها با سرعت مهیبی هوا را میشکافتند. گلولههای توپ و خمپاره نیز با نیروی هولناکی مردان را همچون عروسکهای پارچهای به هوا بلند میکردند.
مهماتی که دارای فتیلههای دینامیت بودند درون گوشت بدن مشتعل میشدند و ترکشها هم مهیبترین صدمات را به سربازان نگونبخت وارد میکردند. در این اوضاع و احوال مجروحانی که به پشت جبههها منتقل میشدند، جسمهای بیجانِ خُرد شده با اندامهای کَنده و برّیده بودند. اما زخمها و جراحتهای صورت واقعا منظره دلهرهآوری را پدید آورده بودند و برای خود مجروحان از مرگ هم بدتر بودند. بینی مجروحان کاملاً کنده میشدند، فکهای آنها متلاشی شده بودند و زبان و کرهچشمها هم از جا درمیآمدند. در بعضی موارد تمام صورت فرد از بین رفته بود. یکی از پرستارانی که در میدانهای نبرد خدمت میکرد، در این مورد گفته بود: «علم معالجه دربرابر علم تخریب، انگشت به دهان مانده بود.»
صفحه ای از کتاب جراحی پلاستیک صورت اثر هارولد گیلیز چاپ ۱۹۲۰. این کتاب از زمان چاپ تا به حال، علاوه بر اهمیت خود در زمینه پزشکی، اهمیت فرهنگی بسیاری پیدا کرده.
نبرد در سنگرها باعث بالا رفتن آسیبدیدگیهای صورت میشدند. تنها لحظهای غفلت باعث میشد تا گلوله به سر اصابت کند. یکی از جراحان ارتش در این مورد نوشته بود: «ظاهراً سربازان فکر میکردند که میتوانند سرشان را از سنگر بیرون ببرند و آنقدر سریع کارشان را انجام دهند که از رگبار گلولههای مسلسل در امان بمانند.»
در همین حال، سربازان دیگری مانند کلر بودند که در زمان پیشروی در خطوط دشمن مجروح شده بودند. بسیاری معلول، سوخته یا گازگرفته شده بودند. برخی هم زیر لگد اسبها له شده بودند. تا پایان جنگ جهانی اول، بیش از ۲۸۰ هزار نفر تنها از فرانسه، آلمان و بریتانیا از ناحیه سر دچار آسیبدیدگی شده بودند.
جنگ علاوه بر کشتن و قطعه قطعه کردن آدمها، ماشین نیرومندی برای تولید میلیونها مجروح بود. بین ۸ تا ۱۰ میلیون سرباز در طول جنگ جان خود را از دست دادند و بیش از دو برابر آن نیز زخمی شدند. اغلب مجروحان هم وضعیت وخیمی داشتند. بسیاری که از تمام این مخاطرات جان سالم به در میبردند، دوباره به جبههها بازگردانده میشدند. برخی نیز با معلولیتهای دائمی روانه خانه میشدند. اما کسانی مانند کلر که صورتشان آسیبدیده بود، بدل به چالش جدی پیشروی دنیای پزشکی شده بودند.
بر خلاف افراد قطع عضو، از کسانی که با چهرههای متلاشیشده به خانه برمیگشتند، همچون قهرمانان استقبال نمیشد. با وجودی که از دست دادن یک پا یا دست باعث همدردی و احترام مردم میشد، اما برعکس، چهرهی آسیبدیده حس بیزاری و چندش را برمیانگیخت. در جراید و مطبوعات آن دوران میتوان نمونههای زیادی از تعصبات دیرینه درباره افرادی با چهرههای متفاوت را سراغ گرفت. روزنامه منچستر ایونینگ کرونیکل در گزارشی در همین خصوص عنوان کرده بود، سربازانی با صورتهای درهمریخته میدانند که به اقوام و غریبههای کنجکاو تنها نقابی کمابیش نفرتانگیز را به جای چهرهای که زمانی خوشایند و زیبا بوده نشان میدهند.
در همین حال، جراحت صورت جزء معدود آسیبدیدگیهایی بود که اداره جنگ بریتانیا مستمری کاملی به آن اختصاص میداد. سایر آسیبدیدگیها شامل قطع دست و پا، فلج کامل و جنون بودند. آنچه در آن دوران از آن با نام جنون یاد میشد، بعدا «موجگرفتگی» نام گرفت و بسیاری از مجروحان جنگی با این مشکل حاد دستوپنجه نرم میکردند.
رزمندگان دیروز، ارواح منزوی و افسرده امروز
نگاه متفاوت نسبت به مجروحان صورت چندان تعجببرانگیز نیست. چهرههای متمایز برای قرنها نشانهی ظاهری انحطاط اخلاقی یا فکری قلمداد میشدند. در واقع، در روزگاران قدیم ناهنجاریهای صورت را به بازماندگان جذام یا سیفلیس یا مجازاتهای شاق، شرارت و گناه نسبت میدادند. از ریختافتادگی چهره در دوران جنگهای ناپلئونی به حدی ننگ بود که بسیاری اوقات خود، سربازان همرزمان بدریخت خود را با این ادعا که از بدبختی نجاتشان میدهند میکشتند. این باور نادرست که بدریختی سرنوشتی از مرگ بدتر است، تا دوران جنگ جهانی اول دوام آورده بود.
سربازانی بر اثر جراحت صورت بدریخت شده بودند، اکثر اوقات منزوی میشدند. تغییر ناگهانی از عادی به بدریخت نهتنها برای خود فرد ناگوار بود، بلکه برای دوستان و خانوادهها نیز ضربهی روحی و روانی مهلکی بود. چه زنهایی بودند که دیگر طاقت دیدن شوهرانشان را نداشتند. بچههای بودند که از پدران خود فرار میکردند. در یک مورد، یکی از مجروحان جنگی زمانی را به یاد میآورد که پزشکی از نگاه کردن به صورت او پرهیز میکرد. این مجروح در خاطرات خود نوشت: «به نظرم پزشک فکر میکرد فقط چند ساعت طول میکشد که بمیرم.»
آنا کلمن لاد، مجسمهساز آمریکایی که بخشهای مصنوعی صورت را برای سربازان مجروح طراحی کرد، در ژوئیه ۱۹۱۸ در استودیوی خود مشغول کار روی یک نقاب.
این واکنشها از مردم میتوانست برای جانبازان دردناک باشد. یکی از بازرسان سپاه پزشکی ارتش سلطنتی بریتانیا در طول جنگ جهانی اول در این مورد نوشته بود«سربازانی با چهرههای بدریخت شده اکثر اوقات اسیر یأس و ناامیدی، روانفسردگی (مالیخولیا) میشدند که در برخی موارد به خودکشی ختم میشد.»
زندگی این سربازان به اندازه صورتشان متلاشی میشد. چنین مردانی که هویتشان را از آنها گرفته بودند، تبدیل به نماد مخاطرات جنگ مکانیزه شده بودند. در فرانسه، به این مجروحان جنگی «صورت شکستهها» میگفتند. در آلمان «صورتهای از ریختافتاده» و در بریتانیا هم به آنها «تنهاترین سربازان» گفته میشد.
پزشکان و پرستارانی که در بیمارستانهای زمان جنگ خدمت کرده بودند، تجربهی هراسآور زیادی داشتند، اما هیچکدام به پای مردانی با صورتهای متلاشی شده نمیرسید. برای این بیماران تنها زنده ماندن کافی نبود. اگر این مردان امیدی به بازگشت به ظاهر قبلی خود داشتند، مداخلات پزشکی بیشتری ضرورت پیدا میکرد. درحالیکه یک اندام مصنوعی لزوماً نباید شبیه دست یا پای جایگزین شده میبود، اما داستان صورت کاملاً متفاوت بود.
هر جراحی جسوری که وظیفه مهمِ ترمیم چهرهی سربازان مجروح را برعهده میگرفت، نهتنها باید کارکردهای عادی صورت همچون توانایی غذا خوردن را برطرف میکرد، بلکه به زیبایی چهره نیز توجه میداشت. مهمتر از آن، در آن دوران جراحی پلاستیک همچنان یک رشته رسمی و مرسوم نبود و در بریتانیا عملا هیچ جراحی نبود که تجربهای در این زمینه داشته باشد.
فرشته نجات مجروحان صورت
تلاشهایی که در زمینهی ترمیم صورت انجام گرفته بودند، به موارد جزئی مانند بینی و گوش محدود میشدند. بااینحال، ابتداییترین عملهای جراحی حتی با وجود پیشرفتهایی که در زمینه بیهوشی در نیمه دوم قرن به وجود آمده بود همچنان نادر بودند.
گیلیز بعدا در این مورد به یاد میآورد: «جراحی پلاستیک هنر بدیع و عجیبی بود. برخلاف دانشجویان فعلی که با بریدگیهای کوچک شروع میکنند و به تدریج به لبشکری میرسند، بهیکباره از ما خواسته شد که نیمی از صورت را کاملاً ترمیم کنیم.»
والتر یِیو کهنه سرباز جنگ جهانی اول قبل (چپ) و بعد از (راست) جراحی پیوند پوست که توسط هارولد گیلیز در سال ۱۹۱۷ انجام گرفت.
در نبود هرگونه کتاب درسی و حتی مشورت و راهنمایی پزشکان دیگر، گیلیز باید به قوّه تخیل خود تکیه میکرد تا راهحلهای ابتکاری برای بیمارانش پیدا کند. او در ابتدا بهدنبال محلی بود که در آن پزشکان مختلف دور هم جمع شوند تا در آنجا تمام موارد جراحتهای صورت را درمان کنند. او برای این منظور گروهی از پزشکان را در بیمارستان کوئینز گرد هم آورد. گروهی که گیلیز جمع کرده بود شامل جراحان، پزشکان، دندانپزشکان، رادیولوژیستها، مجسمهسازان، نقابسازها و عکاسان میشد که همگی در روند ترمیم صورت مجروحان نقش مهمی ایفا میکردند.
به نقل از دیلیمیل آنلاین، گیلیز ۳۲ ساله متولد نیوزیلند به محض شروع جنگ داوطلب خدمت در صلیب سرخ شد تا به جبهه غرب اعزام شود. او پس از تحصیل در کمبریج بهعنوان یک متخصص گوش، حلق و بینی در یک مطب خصوصی درآمد بسیار خوبی داشت.
علم معالجه دربرابر علم تخریب، انگشت به دهان مانده بود
گیلیز با رفتن به جنگ همسر باردارش کاتلین و پسر کوچکش را تنها گذاشته بود. او به یک واحد تخصصی برای درمان مجروحان صدمات فک و صورت که از جبهه غرب میرسیدند فرستاده شد. در همینجا بود که گیلیز با آگوست چارلز والادیر، دندانپزشک فرانسوی-آمریکایی آشنا شد. والادیر ماشین لوکس خود را با هزینه شخصی به یک مطب دندانپزشکی سیار تبدیل کرده بود و از این رو، گیلیز حتی قبل از ملاقات والادیر پرآوازه او را میشناخت.
والادیر، آدم جالب و غیرعادی بود که همیشه چکمههای اسبسواری مهمیزدار و واکسخورده به پا میکرد. این پزشک با کشیدن دندان پوسیده ژنرال داگلاس هیگ (که بهزودی فرمانده کل ارتش بریتانیا در فرانسه را برعهده گرفت) مورد توجه بریتانیاییها قرار گرفت و به خدمت سپاه پزشکی ارتش سلطنتی بریتانیا درآمد.
او بود که به گیلیز نحوهی استفاده از پیوندهای استخوانی را یاد داد. بدون این عمل زخمهای صورت ناهنجاری وحشتناکی به وجود میآوردند. در یک مورد، والادیر استخوان دو و نیم اینچی (۶٫۳ سانتیمتری) فک یک بیمار را تعویض کرد. او در مورد دیگری بخشی از استخوان دنده بیمار را زیر گوشت پیشانی او پیوند زد تا بعدا با آن بینی او را ترمیم کند. گیلیز بعدا در طول جنگ نهتنها از این تکنیکها استفاده کرد، بلکه آنها را بهبود هم بخشید.
قالبهای گچی از صورتهای درهم شکسته سربازان جنگ جهانی اول. ردیف پایین چهرههایی را نشان میدهد که توسط آنا کلمن لاد از روی عکسهای قبل از آسیب طراحی شدهاند. روی میز هم میتوانید نقابهای نهایی را ببینید.
بااینحال، تا آن زمان، گیلیز همچنان یکی از بسیاری از جراحانی بود که باید در بیمارستانهای صحرایی با موج عظیم تلفات جنگی دستوپنجه نرم میکرد. یکی از پرستاران آن دوره به یاد میآورد که حتی رانندگان آمبولانسها که مجروحان جدید را به بیمارستان میآوردند: «هم باید جارو و سطل به دست میگرفتند و خون ریخته روی کف لیزِ محوطه را تمیز میکردند یا اینکه دست و پای مجروحان را در حین ارّه کردن نگه میداشتند.»
سرانجام گیلیز در سال ۱۹۱۶ برای خدمت ویژه خود در زمینه جراحی پلاستیک به بریتانیا بازگردانده شد. او ابتدا به بیمارستانی در الدرشات فرستاده شد، اما بعداً به بیمارستان بزرگتر کوئینز در سیدکاپ نقل مکان کرد تا در آنجا به همراه گروهی از پزشکان پذیرای بیش از ۶۰۰ مجروح جنگی باشد.
پرسی کلر وقتی به بیمارستان کوئینز پاگذاشت، شک نداشت که وارد بهشت شده است. این در حالی بود که اولین عمل جراحی او بدون داروهای بیهوشی انجام گرفته بود. دو عمل جراحی بعدی او با ماده توهمزای کلروفرم انجام شدند. به همین دلیل هم کلر به شوخی به مادرش میگفت که پسرها به دلیل تأثیر این داروی بیهوشی رفتن به اتاق عمل را با تماشای فیلم و تئاتر مقایسه میکنند.
صدای خنده و شوخی با مجروحان روی برانکارد را میشد حتی وقتی که از بخش خارج میشدند نیز شنید. اما کلر متوجه موضوع دردناکی شده بود، مردانی که با خنده از اتاق بیرون میرفتند، معمولاً با آه و ناله برمیگشتند. مسیر معالجه طولانی و دردناک بود.
جراحیهای معجزهآسایی که زندگی میبخشیدند
روزنامهنگاری به نام هارولد بَگبی شاهد معجزههای گیلیز بود. او در گزارشی از بیماری تا کمر برهنه صحبت کرده بود که روی تخت دراز کشیده بود. روی سینه این مرد با خطوط کمرنگی اجزای صورت را نقاشی کرده بودند. گیلیز به بگبی متعجب توضیح داده بود: «اینجا قرار است دماغ گذاشته شود، اینجا هم دهانی قرار میدهیم.»
بگبی چشم به نقاشی روی سینه مرد داشت که به یک نقاب شبیه بود و بالای آن هم چهرهی قدیمی اما متلاشی شده و درهم ریخته مرد را میدید که تا همین چند روز پیش جذاب و پرطراوت بود. سپس یکی دیگر از اعضای تیم به نقطه دیگری روی تنه بیمار اشاره کرد و گفت: «آن وَرمهای روی شانه را میبینی؟ اینها تکههایی از استخوان هستند که از دنده مرد گرفته شدند و برای رشد غضروف بینی آنجا گذاشته شدند.»
همان کارمند در ادامه توضیح داد: «کل صورت روی سینه رشد داده میشود و بعدا روی صورت مجروح قرار خواهد گرفت.» بینی با غضروفهایی از دنده گرفته شده ساخته میشود و روی آن با پوست خود بیمار پوشانده میشود. بافتی که از خون تغذیه میکنند نیز همچون یک پیوند در محل جدید رشده داده میشود. زخمها نیز به مرور ترمیم پیدا میکنند.
بگبی تردیدی در اهمیت آنچه پیشروی خود میدید نداشت. او در این مورد گفت: «انقلابی از راه رسیده بود. چهرهای جدید پیوند زده میشد و در آنجا رشد میکرد تا به صورت واقعی یک آدم تبدیل شود، نه اینکه نقابی باشد که وحشت را پنهان کند.»
گروهبان سیدنی بلدام که در نبرد پاسنداله مجروح شد. در این عکسها میتوانید کارهایی که گیلیز روی صورت او انجام داده را ببینید.
بیمارستان گیلیز در مراقبت از بیماران نیز به همان اندازه تکنیکهای نوآورانهی او، انقلابی بود. او در بیمارستان مسابقات فوتبال و کریکت را تشویق میکرد و حتی به مجروحان ساعتسازی آموخته میشد. یک آرایشگر که در بیمارستان خدمت میکرد، آموزش دیده بود تا با روشهای مخصوص اصلاح به درمان افرادی که زخمهای عمیق روی صورت داشتند کمک کند. گیلیز حتی وانمود میکرد از ضیافتهای آخر شب و مشروبهای قاچاق شده به بخشها خبر ندارد.
بااینحال، او ورود آینه به بیمارستان را ممنوع کرده بود. او این کار را برای محافظت از تازهواردان درمقابل وحشت دیدن چهرهی جدید خود و همینطور کسانی که همچنان در میانهی مسیر ترمیم بودند انجام داده بود. متأسفانه این کار همیشه موفقیتآمیز نبود. برای مثال، مورد غمانگیز سرجوخه ایکس را داریم. او اندکی پس از شروع نبرد سُم برای درمان به بیمارستان کوئینز فرستاده شد. یک ترکش صورت مرد بیچاره را متلاشی کرده بود.
او چند روز اول دائم از هوش میرفت و بههوش میآمد و انتظار هم نمیرفت زنده بماند. اما پس از مدتی مرد بههوش آمد و با ماجراهای بامزهای که از زندگیاش بهخصوص نامزدش مالی میگفت، کارکنان بیمارستان و بیماران دیگر را سرگرم میکرد.
سرجوخه از همان کودکی عاشق مالی شده بود، اما نگران بود والدین ثروتمند دختر او را نپذیرند. او به همین خاطر به دانشکده حقوق رفته بود و میخواست قبل از خواستگاری از مالی، صاحب یک حرفهی موفق شود. مالی هم از ته دل عاشق سرجوخه بود. وقتی جنگ شروع شد، سرجوخه داوطلب شد. نامههای مالی همیشه در سختترین لحظات سرجوخه ایکس را امیدوار نگه میداشتند. او به پرستاران گفت: «نمیخواهم تا زمانی که این پانسمانهای لعنتی را برمیدارم، او بیاید. دیدن من که مثل یک مومیایی دراز کشیدهام، او را به حد مرگ میترساند.»
سرجوخه بیچاره هنوز آسیبدیدگیهای صورتش را ندیده بود و امیدوار بود ناهنجاریهایش خفیف باشد. اما امیدهای او با برداشته شدن پانسمانها نقش برآب شد. سرجوخه ایکس برای اولین بار پس از مجروح شدن، خود را در آینه اصلاح درون کمدش دید.
سربازان با جراحت های صورت بعد از جنگ منزوی و افسرده میشدند
روز بعد او از یک پرستار خواست تا نامهای را به آدرس مالی پست کند. پرستار از او پرسید: «تو آنقدر خوب هستی که بتوانی او را ببینی. چرا نمیگذاری به اینجا بیاید؟» سرجوخه در جواب گفت: «او دیگر هیچوقت به اینجا نمیآید.» بعدا معلوم شد سرجوخه ایکس در نامه به مالی خبر داده که در پاریس با زن دیگری آشنا شده است. سرجوخه میگفت که دوست ندارد مالی از روی ترحم فداکاری کند. پرستار بعدا گفته بود: «گیلیز هر کاری که از از دستش برمیآمد انجام داد، اما او نمیتوانست معجزه کند.» سرجوخه ایکس بعد از ترخیص به خانه برگشت و بقیهی عمرش را در انزوا گذراند.
گیلیز در حین درمان یکی از بیمارانش که ملوانی بسیار چالاک بود، به یکی از مهمترین تکنیکهایش دست پیدا کرد. این ملوان ویلیام ویکاریج بود که در سال۱۹۱۶ در نبرد دریایی یوتلاند بهشدت سوخته بود. گیلیز بافتی ویشکل از قفسه سینه ملوان برید و آن را روی صورت او بخیه زد. او سپس دو نوار نازک پوست را از شانههای ویکاریج جدا کرد و به دو انتهای آزاد هر کدام از بافتها چسباند.
اما وقتی کار گیلیز تمام شد، با کمال حیرت دید، پوستی که از شانه کنده، مثل کاغذ لوله شده به سمت داخل برمیگردد. گیلیز کنجکاو بداند: «اگر لبههای بافتها را به هم بخیه بزنم، ممکن است لولهای از بافت زنده بسازم که خونرسانی به پیوندها را بهتر کند و آنها را درمقابل عفونت محافظت کند و جلوی بههمفشردن و تحلیل رفتن را هم بگیرد؟»
یک بیمار در حال امتحان کردن نقابی که هارولد گیلیز برای صورتش تجویز کرده است.
حق با گیلیز بود، پوشاندن بافت پیوندی با لایهای از پوست توانست بهطرز چشمگیری احتمال عفونت را پایین بیاورد. و وقتی هم که یک منبع خون در محل جدید ایجاد میشد، اتصال اولیه قطع میشد. این تکنیک جراحی پلاستیک را متحول کرد. یکی دیگر از قربانیان نبرد سُم که گیلیز باید درمان میکرد، باب سیمور بود. او نیمی از بینی خود را با برخورد ترکش از دست داده بود.
گیلیز با دو عمل جراحی بینی سیمور را ترمیم کرد. گیلیز ابتدا یک تکه غضروب از بیمار برداشت. او سپس برای منبع خون، یک تکه بافت مملو از رگ را به پیشانی مجروح پیوند زد. گیلیز نهایتا این بافت پیوندی را با چیزی که خودش «بافت تاج اسقفی» مینامید پوشاند. این نامگذاری به دلیل شکل پوست بریده شده بود که به کلاه اسقفها شباهت پیدا میکرد. سیمور آنقدر از نتیجه کار رضایت داشت که بعد از معالجه تصمیم گرفت بهعنوان منشی خصوصی گیلیز با او کار کند. همکاری این دو به مدت ۳۵ سال ادامه داشت.
مهارتهایی که هارولد گیلیز به سختی به دست آورده بود، در طول جنگ جهانی دوم نیز به کار رفتند. اما تلاشهای او تا حد زیادی تحتشعاع نوآوریهای پسر خاله او، آرچیبالد مکایندو قرار گرفتند. مکایندو تکنیکهایی که گیلیز در طول جنگ جهانی اول ابداع کرده بود را بهبود بخشیده بود. او همچین برخی از تکنیکهای جدید و نوآورانه را نیز برای درمان سوختگیهای صورت به ابداع کرده بود.
همانطورکه گیلیز روزگاری پیشبینی کرده بود، جراحی پلاستیک به اندازهای که حتی تصورش را هم نمیکرد، تکامل پیدا کرد. امروز تقریباً گزینههای نامحدودی برای عملهای زیبایی موجود است. حالا جراحی پلاستیک به مدد شیفتگی بیحد و حصری که مردم به چهره و ظاهر خود پیدا کردهاند، به صنعتی چند ده میلیارد دلاری تبدیل شده است.
هارولد گیلیز که به پدربزرگ جراحی پلاستیک شهرت پیدا کرده بود، سرانجام در سپتامبر ۱۹۶۰ در سن ۷۸ سالگی درگذشت. اندکی پس از اعلام عمومی مرگ این چهرهی درخشان دنیای پزشکی صدها نامه روانهی منزل شخصی او شد.
مردی به گیلیز نوشته بود: «هیچوقت نمیتوانم محبتی که به من کردید را فراموش کنم. شما کاری کردید که زندگی من بار دیگر، ارزش زیستن داشته باشد. من آنقدر ظاهرم خوب است که وقتی به دیگران میگویم ۱۱ سال قبل تقریباً در آتش جزغاله شده بودم، کسی حرفم را باور نمیکند.» خبرنگاری هم در نامهای نوشته بود: «فکر نمیکنم مرا یادتان باشد، چون من هم یکی از خیلی آدمهای دیگر هستم. ولی این مهم نیست، چون ما تو را به یاد داریم.»
نظرات