ارواح در ساحل؛ سیری در سنت کهن داستانهای ارواح در ژاپن
حدود یک سال از سونامی بزرگ ژاپن میگذشت. شبی مهتابی در اوایل تابستان بود و امواج بهآرامی به گوشهی نیمهتاریکی از ساحل برمیخوردند. فوکوجی توانست دو نفر، یک زن و یک مرد را در این هوای مِهآلود ببیند که در امتداد ساحل قدم میزدند. او ناگهان بر جایش میخکوب شد؛ زنی که میدید، قطعاً همسرش بود. پس صدایش کرد. زن چرخید و لبخند زد. فوکوجی مرد همراه همسرش را هم شناخت. او قبل از اینکه فوکوجی با همسرش ازدواج کند، دوستدار همسرش بود؛ ولی هر دو در سونامی درگذشته بودند. همسر فوکوجی به او گفت: «من حالا با این مرد ازدواج کردم.» فوکوجی فریاد زد: «ولی مگر فرزندانت را دوست نداری؟» همسرش مکث کرد و سپس به گریه افتاد. فوکوجی با ناراحتی سرش را پائین انداخت. نمیدانست در این حال چه بگوید. وقتی سرش را دوباره بلند کرد، دید زن و مرد غیبشان زده است.
آنچه خواندید بخشی از کتاب «تونو مونوتاگاری» یا «افسانههای تونو» نوشتهی کونیو یاناگیتا بود. داستانی که خواندید، یک داستان کاملاً واقعی بود یا کسی که آن را نوشته است، میخواست خوانندگانش اینطور فکر کنند. کونیو یاناگیتا، یکی از اولین فولکلوریستهای ژاپن و به تعبیر بهتر، پدر فولکور این کشور بود. او این داستانها را از روستای تونو در شمال شرقی توهوکوی ژاپن گردآوری کرد و در سال ۱۹۱۰ با عنوان افسانههای تونو به چاپ رساند.
نقاشی «روحی مؤنث در مهتاب» مربوط به عصر کائی (۱۸۴۸-۱۸۵۴) تا آنسی (۱۸۵۴-۱۸۶۰)
یاناگیتا امیدوار بود حس اسرارآمیز و جادویی طبیعت و ناشناختههای جهان را دوباره در ساکنان شهرهای بزرگ و مدرنی مانند توکیو و اوزاکا احیا کند. او نگران بود مردم با زندگی شهری انباشته از سروصدا و حواسپرتی این داستانهای ارزشمند را به دست فراموشی بسپارند. صد و یک سال بعد، داستانهایی که بسیار شبیه فوکوجی بودند، دوباره در سراسر ژاپن بازگو شدند. در ۱۱ مارس سال ۲۰۱۱، یک زلزله عظیم، دیوار عظیمی از آب پرتلاطم را بر ساحل توهوکو واژگون ساخت.
تصاویر تلویزیونی فیلمبرداری شده از هلیکوپتر، صحنههای دلخراشی از به زیر آب رفتن تمامی جوانب زندگی روزمره از خانهها و دفاتر و فروشگاهها تا پلها و وسایل نقلیه نشان دادند و در عرض چند لحظه، شهر بدل به دریاچهای گِلآلود شد. مردم برای رسیدن به عزیزانشان تلاش میکردند. آنها ابتدا سعی میکردند با تلفن به نحوی با آنها ارتباط برقرار کنند و بعد که خبری نمیشد، پس از فروکش کردن آب، به جستوجو در ویرانههای خانههایشان پرداختند. برخی تا هفتهها، ماهها و حتی سالها به دنبال خویشان و آشنایانشان بودند. شمار تلفات این سونامی به ۲۰ هزار نفر رسید.
بازماندگان این فاجعه بهزودی حضور ارواح را در کنار خود احساس کردند. با فرا رسیدن فصل گرما، مردان و زنانی ملبس به لباسهای تابستانی سوار بر تاکسیها میشدند و ناگهان از صندلی عقب ماشین غیبشان میزد. یک کامیون اسباببازی متعلق به پسر بچهای که در سونامی جان سپرده بود، خود را کِشانکِشان به اتاقی رساند. زنی پشت در خانهاش با غریبهای خیس آب مواجه شد که زنگ خانهاش را به صدا در آورده بود و محترمانه یک دست لباس میخواست. زن هم رفت تا به دنبال چیزی بگردد؛ ولی وقتی برگشت، دید کسانی که قبلا جلوی خانهاش ایستاده بودند، ناگهان بخار شدهاند و به هوا رفتهاند.
یاناگیتا میخواست حس اسرارآمیز و جادویی را در جامعهی شهری ژاپن احیا کند
افسانههای جدید تونو نوشته میشدند. ولی چرا ژاپن مکان روی دادن این داستانها است؟ کشوری که اغلب به فرهنگ سکولار، مدرن و فناوری پیشرفته، همان چیزهایی که یاناگیتا از آن واهمه داشت، شناخته میشود. ارواح ژاپنی از کجا میآیند؟ حاوی چه پیامی هستند؟
روح یا «یوری (Yūrei)» در فرهنگ ژاپن قرنها قدمت دارد و از عدالت و ناعدالتی و ترس از کارهای ناتمام منشأ میگیرد. اگر روح فردی پس از مرگ توسط خانوادهاش دیده شود، خانواده باید برایش مراسمی بگیرد، به قبرش سر بزند و برایش دعا بخواند تا او بتواند با آرامش به جهان مردگان سفر کند. مردگان برای سفر به دنیای دیگر به کمک زندگان نیاز دارند و در آن دنیا، مردگان مراقب و حامی اقوام زنده خود هستند. تابستان هر سال، ارواح به دنیای زندگان میآیند و خانوادههایشان در «جشنواره اُبن (Obon)» با غذا و نوشیدنی، آتشبازی و رقص استقبال گرمی از آنان میکنند.
ولی بحث کسانی که بهطور ناگهانی، خشونتآمیز، ناعادلانه یا بهتنهایی میمیرند، جدا است. ارواح ناآرام آنها ممکن است به دنبال یافتن آرامش به دنیای زندگان بازگشته باشند. ارواح زنان مشخصا برای مدت طولانی در داستانهای ژاپنی، نقاشیها، باسمههای چوبی و تئاترهای کابوکی نقش برجستهای ایفا کردهاند. این ارواح مؤنث با قیافههای نزار، چشمانی بیحالت و موهای آشفته و بلندی که روی صورتشان ریخته است و پیچیده در کفنِ سفید بودایی تصویر شدند.
باسمه چوبی «آنسوی موج در ساحل کاناگاوا» اثر هوکوسائی
برخی از شناختهشدهترین این ارواح، «اوبوم (Ubume)» است: زنانی که در هنگام زایمان فوت کردهاند. در یک داستان کلاسیک، خانمی بیحرفی داریم که مشغول خرید شیرینی در یک فروشگاه است. او بهجای پول، یک برگ خشک در شیشه پول روی پیشخوان میاندازد. مغازهدار که از این صحنه گیج شده است، او را تا خانهاش دنبال میکند. زن به قبرستانی میرسد و ناگهان در کنار گودالی ناپدید میشود. مرد در همین حال، صدای گریه میشنود که از زیرِ زمین میآید. او شروع به کندن زمین میکند. وقتی از کندن زمین فارغ میشود، بدن زن پیدا میشود که نوزاد زندهای را در آغوش گرفته و برای او به دنبال خوراکی میگشته است.
و یک اثر مشهور ادبیات ژاپنی «داستان گِنجی» است که نوع دیگری از ارواح را به تصویر میکشد : «ایکیرو (Ikiryō)»، یک روح زنده یا سرگردان که با خشم و حسادت بدن زندگان را به تسخیر درمیآورد تا خشم خود را بر دشمنان فرود بیاورد و از آنان انتقام بگیرد. پیام داستانهای ارواح همواره، اخلاقی بود. داستانهای گیرای درباره اشتباهات و عواقب آن که ضرورت آموزش اصول مذهب بودایی را در میان افرادی که فاقد آموزش فلسفی بودند گوشزد میکرد. کسانی که در عین حال، بهخوبی قدردان جنبههای سرگرمکننده سستیهای اخلاقی و ضعفهای انسانی باشند.
مدتها پس از داستان فوکوجی که یاگانیتا برای شهروندان قرن بیستمی بازگو کرد، عناصر این داستان تغییر کردند: داستانهای ارواح ژاپن، حالا بینظمیهای حاصل از تغییرات سریع دنیای مدرن را نشان میدادند. یاناگیتا در ابتدای افسانههایش با رنج فراوان تلاش میکرد که داستانهایی مانند «فوکوجی» را همانطور که خود حسشان کرده بود، ثبت و ضبط کند. او امیدوار بود که بهخوبی تجارب زندگی مردم تونو را به مردمان ژاپن انتقال دهد.
در سایهی زلزله و سونامی، ارواح ژاپن یک بار دیگر تغییر ماهیت دادند
و حالا به نظر میرسید که حس ژاپنیها به مسائل ماوراءالطبیعه تغییر کرده است. بدینترتیب، داستانهایی که در آن زندگان به مردگان کمک میکردند با آرامش به دنیای دیگر سفر کنند، اینطور دستخوش تغییر شدند که حالا مردگان موجب آرامش روح زندگان میشدند و آنها را از عدم قطعیت زندگی مدرن نجات میدادند و به آنها شیوههای قدیمیتر، طبیعیتر و عملیتری برای درک جهان و زندگی در آن نشان میدادند. یک قرن جلو میرویم و در سایهی سانحه سال ۲۰۱۱، زلزله و سونامی که پس از انفجار راکتورهای هستهای فوکوشیما روی داد، ارواح ژاپن به نظر یک بار دیگر تغییر ماهیت دادند.
در جاده باریکی وزوز باد در جنگلی سرسبز پیچیده است. رفتهرفته درختان و انبوه گیاهان محو میشوند و جای خود را به منظره دریاچهای با صخرهها و تلسنگهای سفید به زیر آسمانی خاکستری میدهند. بخار نازکی گهگاه از شکاف بین صخرهها راه آسمان در پیش میگیرد. از سوی دیگر تا چشم کار میکند، سنگهایی دیده میشود که روی هم تل شدهاند که در نگاه اول، بیشتر به قلوهسنگهای نتراشیدهای شباهت دارند که روی هم تلنبار شدند؛ ولی در حقیقت، سنگهای یادبودی هستند که به یاد کسانی که زندگی کوتاهی داشتهاند در اینجا قرار گرفتهاند.
زوجهای جوان بدون اینکه چیز زیادی بگویند، بهآهستگی در اطرافشان قدم میزنند. در بالای تپه سنگهای یادبود و در کنار مجسمههای جیزو (Jizō) حافظِ کودکان و مسافران، آسیابهای بادی پلاستیکی به رنگهای شاداب صورتی، آبی و زرد دیده میشوند که برای بازی نوزادان و کودکان اینجا گذاشته شدند.
اینجا بین زندگان و مردگان مشترک است؛ قله کوه آتشفشانی معروف به اسورزان، به معنای کوه ترس که در دماغهی شمالی جزیره اصلی ژاپن واقع شده و مدت طولانی است که در فرهنگ بودایی-ژاپنی بهعنوان دروازهی ورود به دنیای مردگان شناخته میشود. در حیاط زیبای سنگفرش، ساختمانهای چوبی یک معبد بودایی موسوم به «بوداجین (Bodai-ji)» که با طریقت سوتو (ذن) اداره میشود، به چشم میخورد. بخار گرم گوگرد از دل سنگها و زمین کفِ معبد به هوا میرود و چکههای آب گرم زردفام از پایههای چوبی معبد میگذرد.
این بنا، یکی از تلاشهای انسان برای سازش با مسئلهای اسرارآمیز و فراتر از توان آدمی است. معابد بوداجین در شکلهای مختلف، بیش از ۱۲۰۰ سال در اینجا بودهاند. بااینحال، همواره حس موقتی بودن را تداعی میکنند؛ گویی در حال گذرند. این معبد تأثیر بسیار خوبی روی راهب سرپرست معبد، جیکیاسای مینامی داشته است. او از جوانی همواره به مرگ میاندیشید و فکر میکرد چطور چنین چیزی ممکن است در جهان وجود داشته باشد و دلمشغولی او این بود که خود موجب تولد و آمدنش به این دنیا نشده؛ ولی مجبور است با خود کنار بیاید و به زندگی ادامه دهد.
او دریافته است که مردگان حضوری بسیار واقعی دارند. مینامی میگوید: «مردگان برزخی واقعاً وجود دارند.» مینامی همانطور که در یکی ساختمانهای معبد قدم میزند، صحبت میکند. او به میز اشاره میکند و میگوید همچون این میز، گاهی اوقات حتی بیشتر، چنین وجودی کاملاً نسبت به زنده بودن در خاطرات متفاوت است.
پس از مارس ۲۰۱۱، مردگان نقشهای مختلفی برای آرامش بخشیدن به زندگان ایفا کردند. در برخی موارد، رؤیت عزیزان درگذشته، به لحاظ نظریات روانشناسی سکولار، ناشی از سوگ و غم و اندوه است. چنانکه میدانیم، «توهمات پس از سوگ» شامل فردی میشود که با دیدهها و شنیدهها و احساساتش، حضور کسی که از دنیا رفته است لمس میکند. چنین توهماتی، وسیلهی طبیعی و اغلب کاملاً سالمی برای خودترمیمی روانشناختی برای هر کسی در هر کجا، بهویژه برای مردمان مکانهایی مانند توهوکو است که در آن جمعیتی پیر اغلب در خانه بیشتر از روانشناسان و روانپزشکان با ارواح سروکار دارند.
در جای دیگر توهوکو، سنت شَمَنباوری مؤنثی با قدمتی بیش از هزار ساله وجود دارد که به گونهای دیگر به مردم کمک میکند. جشنواره اُبن، بزرگداشت کارهایی است که اغلب با موفقیت به پایان رسیدهاند و از سوی دیگر، زندگان و مردگان رابطهای منطقی دارند؛ ولی سونامی سال ۲۰۱۱، جراحات ناگهانی پدید آورد که بهبود از آن بسیار دشوار بود؛ کسی نمیتوانست در آن حال از عزیزانش خداحافظی کند. در این شرایط، یک شمن میتوانست با فرا خواندن ارواح و برقراری ارتباط او و خانوادهاش، اطمینان حاصل کند که روح شخص درگذشته خوشحال و در آرامش و از دنیای دیگر، ناظر و مراقب عزیزانش است.
نظر مینامی در مورد واقعیت مردگان متفاوت است. او زنی را مثال میزند که در سونامی سال ۲۰۱۱ فوت کرد و همسر و دختر کوچکش را تنها گذاشت. در ابتدا مینامی بهدشواری میتوانست به این دو نفر کمک کند؛ چراکه پدر و دختر نمیتوانستند صحبتی کنند. مینامی میگوید: «دختر فکر میکرد اگر در مورد مادرش حرفی به میان بیاورد، پدرش را ناراحت میکند؛ بنابراین، صحبتهایش را در دل نگه داشته و سکوت اختیار کرده بود. پدر هم درباره همسرش سکوت میکرد تا دخترش را ناراحت نکند. بنابراین هیچکدام از آنها درباره شخصی که برایشان بیشترین اهمیت را داشت صحبت نمیکرد. ولی این نمیتوانست برای هیچکدام سودی داشته باشد.»
آنان نمیدانند چرا در دنیا هستند، نمیدانند چرا متولد شدهاند و چرا خواهند مُرد
مینامی میگوید مادر هنوز حضوری واقعیتر از بودنِ صرف داشت که ممکن است به نظر بهسادگی یک خاطرهی فوقالعاده زنده باشد؛ ولی او اصرار دارد که تنها این نیست. او همچنین علاقهای به فرا خواندن ارواح به روشی واقعیتر از سنت شمنی ندارد. مینامی میگوید صحبت کردن از ارواح بسیار آسان و پیشپاافتاده است. در عوض، او بین واقعیت و مَجازی بودن تفاوت قائل میشود. مجازی بودن میتواند روشن و خاموش شود. شما میتوانید در ذهن خود کسی را به یاد بیاورید؛ ولی واقعیت کاملاً متفاوت است: صرف نظر از اقدامات، نیت و احساسات، فردی که شاید دوستش داشته باشی یا برعکس، حضور دارد.
برای مینامی، واقعی بودن فرد به نظر جای داشتن زندگی فیزیکی را گرفته است. او میگوید کسی که زنده است ولی برای تو کاملاً ناشناخته به نظر میرسد، به هیچ عنوان برای تو واقعی نیست. و در عین حال کسی که مُرده، میتواند قدرت عظیمی داشته باشد و این قدرت فقط برای عزیزان او نیست. مینامی نمونهای از کره شمالی را مثال میزند که موشکهایش در سالهای اخیر به فاصله نهچندان دوری از بالای سر اسورزان گذشتند. مینامی میگوید در این کشور هیچچیز واقعیتر از دیکتاتورهای درگذشته (کیم ایل-سونگ و پسرش کیم جونگ-ایل) نیست.
مینامی میگوید سوگ یا گناه بازماندگان، بهویژه پس از فاجعهای در مقیاس سونامی سال ۲۰۱۱، حاوی عناصر مهمی است که میتوانند بهراحتی فراموش شوند. کسانی که برای اولین بار سوگوار شدند به یک مشکل بنیادین وجودی برمیخورند. البته آنها نه به این دلیل که چرا کس دیگری مرده است به این پرسش نمیرسند؛ بلکه چرا خودشان اصلاً به دنیا آمدند. مینامی میگوید آنها نمیدانند چرا اینجا (دنیا) هستند؛ نمیدانند چرا متولد شدهاند و چرا خواهند مُرد. این اضطرابها مستقیماً با نگرانی بنیادین وجودی پیوند خورده است.
مجسمههای جیزو حافظِ کودکان و مسافران
مینامی میگوید این بخشی از دلیل وجود داستانهای ارواح است. داستانهای بد بسیار متعارفاند و به همین دلیل، ما احساس زندهی واقعیت را از دست میدهیم. داستانهای خوب ما را به سوی اضطراب مرتبط به ثبات وجودی خودمان سوق میدهند. البته این نگرانیها و اضطرابها لزوما نمایانگر ترس از نزدیک شدن به مرگ یا به پایان رسیدن وجودمان نیستند؛ بلکه ناچیزی یا شکنندگی شروع وجود ما را همانند خود اوسورزان در میان صخرهها نشان میدهند.
مینامی میگوید: «زندگی یک حضور واقعی نیست. وجود خودتان، گزارهای بسیار شکننده است. به این معنی که نمیتوانید بگویید زندگی واقعی است و مرگ مجازی است. بلکه این دو یکی هستند و هیچ پایه واقعی برای هیچکدام وجود ندارد. آنها نه مشخصا واقعی و نه مشخصا مجازی هستند. از نظر من، اینها یکی هستند.»
برای طرفداران سینمای ژاپن، صحبت از سنت ارواح این کشور، یک چیز را به ذهن میآورد؛ ساداکو یامامور، شخصیت ضد قهرمان فیلم «حلقه (۱۹۹۸)» ساخته کوجی سوزوکی که بهخوبی توهمی وحشتناک را به تصویر میکشد: شخصیتی بدخواه و شریر که کفن سفیدی پوشیده است و موهای تیرهای صورتش را پوشاندهاند. یک بار دیگر، نگرانی ناخوشایندی در دلِ فناوری قرن بیستم به قدرت داستان ارواح کمک کرد. چند ده سال قبل، تلفن بود. در فیلم حلقه، نگرانی نوار ویدئویی است که هرگز نباید تماشایش کرد.
در فیلم حلقه، دو نوجوان، ماسامی و توموکو در مورد فیلم ویدئویی صحبت میکنند که توسط پسر بچهای در ایزو ضبط شده است و طلسمی دارد که بینندهاش هفت روز پس از تماشای ویدئو کشته میشود. ژانر وحشت ژاپنی که از ارواح ترسناک و اغلب سنت کابوکی ژاپن متاثر است، در سراسر جهان مورد استقبال و تقلید قرار گرفت. ولی آیا ارواح ژاپن حالا عازم سفر بدون بازگشتی به خارج از سرزمین زندگان شدهاند؟ یا با فراموشی و بیتفاوتی به دنیای دیگری تبعید شدهاند؟
در این صورت، یاناگیتا در ابتدای قرن بیستم، حق داشت نگران مردم توکیو و اوزاکا باشد. برای همهی آنچه کشورش در آن دوران در حال به دست آوردنش بود، با وارد کردن و توسعه فناوریهای جدید و ایدئولوژیهای جهانگیر، این فرایند منجر به فراموشی احتمالاً مهمترین سؤالی شد که ارواح ژاپنی توانستهاند الهامبخش آن باشند: آیا آنان [ارواح] واقعی هستند؟ ما چقدر واقعی هستیم؟
این سؤال هنوز در کوه اسورزان پرسیده میشود. ولی هنگامی که از کوه فرود میآیید و دوباره به سوی جادههای آسفالت، چراغهای خیابانی و فروشگاههای ۲۴ ساعتهی ژاپنی بازمیگردید. دنیای ساختهی دستان انسان، در مقیاس انسانی و با اهداف انسانی، طبیعتا همان نگرانی یاناگیتا درمورد کشورش به ذهنتان خطور میکند. یک نسخه از من بر بالای کوه برجای مانده است که هنوز در شک و تردید به سر میبرد. تعجب نکنید که قله کوههای دوردست در بسیاری از فرهنگها، نماد ظهور و خلوص هستند: زندگی روزمره در زیر کوهها بهندرت نمایانگر مجازی بودن است.
و شاید یاناگیتا نیاز ما به توازن تسلط و رمز و راز را دست کم گرفته بود. به نظر میرسد ما برای هر دو ساخته شدهایم. ژانر وحشت ژاپنی بدون وجود کنجکاویهای غیر قابل انکار مردم، تردیدها و نگرانیها در مورد جهان و جنبههای تاریکتر زندگی انسانی جای بسیار دوری نمیرفت. وحشتی که مضمونش دردی است که ما به دیگران تحمیل میکنیم، نارضایتیهایی که همیشه داریم.
در ژاپن، برخی تصور میکنند اثر احتمالی فجایع سال ۲۰۱۱ ممکن است بازنگری جزئی بر این توازن باشد؛ نوعی تغییر فرهنگی عمیق که تنها با پَسنگری (رجعت به گذشته) حاصل میشود. آنها گسترهای را در نظر میگیرند که در آن یک نسل سکولار، کودکان نسل انفجار برخلاف تمام انتظارات، راه بینشها و شیوههای معنوی را به جوانترها نشان میدهند. اشاره آنها به رانندگان تاکسی در توکوهو است که دیدشان به روحهای مسافر، دیگر آن ترس دورانهای گذشته نیست. بلکه سعی میکنند با مردگان ارتباط برقرار کنند. به آنچه میگویند، گوش میدهند و آنها را جایی میبرند که میخواهد بروند. این ارواح به نظر چندان شباهتی به کابوسهایی به سبک تئاترهای کابوکی یا فیلمهای ژانر وحشت ژاپنی ندارند؛ بلکه بیشتر به ارواح مهربانتر، پیچیدهتر و مرددی که در تئاتر مینیمالیست نو یا ناوگاکو تصویر شدند نزدیکاند.
اینکه چنین تغییراتی اتفاق میافتد یا خیر، چه زمانی رخ میدهد و اگر رخ دهد چگونه خواهند بود، خود راز دیگری است. برای همهی متفکرانی که تا همین چندی پیش انتظار داشتند تمام جوامع بشری مسیری یکسان را دنبال کنند و به لحاظ سیاستها، استانداردها و باورهای خود (اشاره تلویحی به جهانی شدن) بیشتر شبیه هم شوند، سالهای اخیر چیزی دیگر نشان میدهد: داستانهای ملی، کمتر از داستانهای فردی، پیچوتابهای غیر قابل پیشبینی، پیچش و واژگونی ندارند. آیا فوکوجی واقعاً آنچه فکر میکرد در ساحل دریا دیده بود؟ اگر چنین بود بعدا چه اتفاقی افتاد؟ در داستان ارواح فوکوجی، حقایق ارزشمندی نهفته است: تجربهای از بینظمی عمیق زندگی و کمبود عزم و ارادهای که همهی ما بدون آن فقیرتریم.
پینوشتها
- آنچه خواندید یادداشتی به قلم کریستوفر هاردینگ (متولد جولای ۱۹۷۸) بود. هاردینگ مورخ فرهنگ هندوستان و ژاپن مدرن است. او همچنین مدرس تاریخ آسیا در دانشگاه ادینبوروی اسکاتلند، گوینده و روزنامهنگار است. هاردینگ برنامه رادیویی مشهوری به نام «مرزهای عقل (The Borders of Sanity)» با مضمون فرهنگ و سلامت عقل داشت که در سال ۲۰۱۶ از رادیو بیبیسی-۴ پخش میشد. او چندین کتاب با همین مضمون به رشته تحریر درآورده است.
- عکس شاخص از فیلم «اوگتسو مونوگاتاری (۱۹۵۳)» به کارگردانی کنجی میزوگوچی، از شاخصترین فیلمهای ژاپنی با مضمون ارواح است.
نظرات