۱۵ ماجرای علمی باورنکردنی که به داستانهای علمی تخیلی میمانند
جهان ما پر از پدیدهها و رخدادهای عجیب و غریب و گاها هولناک است که بسیاری از آنها دستکمی از داستانهای ژانر وحشت و گاهی هم علمی تخیلی ندارند. به نقل از مجله آنلاین فیوچوریسم، بسیاری از این اتفاقات با داستانها مو نمیزنند و به همین جهت از هر داستانی مبهوتکنندهتر و به قولی عجیبتر از خیال هستند. نمونههایی که در این مطلب ذکر کردهایم تنها مشتی از نمونهی خروار هستند. به هر حال، در این مطلب زومیت سعی کردهایم ۱۵ مورد از داستانهای باورنکردنی را برای شما خوانندگان گرامی دستچین کنیم. همراه ما باشید.
تنگناهراسی، وحشت از مکانهای تنگ و تاریک و بسته
احتمالاً دوست ندارید بیش از چند دقیقه را در یک آسانسور شلوغ یا در حالی بگذارنید که ناگهان در زیرشیروانی تاریک خانه پشت سرتان بسته شده است. به نقل از Frightlopedia، دانشنامه هر آنچه ترسناک، وحشتآور و خوفناک، تردیدی نیست که میتوانید کارهای بهتری از گیر افتادن در یک دالان تاریک و بیسروته انجام دهید. گیر افتادن در یک فضای کوچک بدون هیچ راهی برای خروج واقعاً میتواند برای هرکسی تجربهای دلهرهآور باشد.
در این وضعیت ازآنجاکه نمیتوانید از آنجا بیرون بروید، حس میکنید کنترل همهچیز از دست شما خارج شده است. حتی ممکن است به این فکر کنید که برای همیشه در آنجا به دام افتادهاید یا اینکه هر لحظه نگران این هستید که هوا تمام شود. افراد مبتلا به تنگناهراسی یا کلاستروفوبیا ترس بسیار شدیدتر و حتی بیمارگونهای از قرار گرفتن در فضاهای بسته دارند. این افراد ممکن است دچار تنگی نفس، وحشتزدگی شدید (حملههای عصبی) و تپش قلب شوند. اگر دچار تنگناهراسی نباشید هم ممکن است برخی از داستانهای ترسناکی که در ادامه تعریف میکنیم شما را دچار تشویش و اضطراب شدیدی کنند.
در سال ۱۹۹۹، مردی در یک آسانسور در شهر نیویورک گیر افتاد و به مدت ۲ روز در آنجا ماند. او در این مدت به جز قرص رولاید (ضد اسید معده) هیچ چیزی برای خوردن همراه نداشت!
قرنها قبل بومیان ساکن فلوریدا تیرهای خود را با شیرهی درخت مانچینل سمّی میکردند
در یک مورد وحشتناک دیگر در سال ۲۰۱۰، زنی در پاریس پس از شکستن قفل در، برای مدت ۲۰ روز در دستشویی خانهاش حبس شد. او در این مدت دائم به لولههای دستشویی ضربه میزد تا توجه همسایههایش در آپارتمانش را جلب کند، ولی همسایهها در تمام این مدت فکر میکردند علت صدای عجیب لولهها خرابی تأسیسات ساختمان است. ساکنان این ساختمان وقتی متوجه اشتباه هولناک خود شدند واقعاً ناراحت شدند. زن بیچاره در این مدت تنها با آب زنده مانده بود.
در یک مورد ترسناک دیگر در سال ۲۰۱۴، غارنورد حرفهای در حین غارنوردی در عمیقترین غار آلمان بر اثر سانحهی سقوط یک تختهسنگ مجروح شد. او مجبور بود تا رسیدن امدادگران به مدت ۱۱ روز در اعماق تاریک غار تنها بماند. بالاخره امدادگران به وسیله طنابی به طول ۳ کیلومتر او را نجات دادند.
مرگ بر اثر ترس بیش از حد
تصور کنید با تمام وجود روی انجام تکالیف مدرسه یا یک بازی کامپیوتری تمرکز کردهاید و ناگهان کسی روی شانهی شما میزند. با وحشت از جا میپرید و فریاد میزنید: «نزدیک بود از ترس بمیرم!» هر چند آنچه گفتید یک عبارت مرسوم است، اما آیا به نظرتان حقیقت دارد؟ یعنی واقعاً ممکن است کسی بر اثر ترس بمیرد؟
جواب این سؤال بله است، البته اجازه ندهید کسی شما را تا سرحد مرگ بترساند، چون ماجرا از حد یک آزمایش ساده و داستان علمی جالب فراتر میرود. هرچند مرگ بر اثر ترس اتفاق بسیار نادری است، اما ممکن است احساسات قوی مانند ترس باعث حمله قلبی شوند. وقتی که بهشدت میترسیم، بدن ما مادهای به نام آدرنالین ترشح میکند. این ماده باعث افزایش ضربان قلب میشود تا خون بیشتری پمپاژ شود و بدینترتیب، شرایطی فراهم میشود تا در صورت نیاز بتوانیم سریعتر از مهلکه فرار کنیم. اما مقدار زیاد آدرنالین میتواند برای قلب سمّی باشد و در موارد نادر حتی منجر به مرگ میشود.
دقیقاً همین اتفاق برای یک زن ۷۹ ساله در شارلوت، کارولینای شمالی رخ داد. یک سارق بانک پس از فرار از دست مأموران پلیس با شکستن پنجره منزل این زن خود را به درون خانه رساند تا در آنجا پنهان شود. اما با وجودی که حتی مرد به زن سالخورده حتی دست هم نزده بود، اما او بر اثر ترس بیش از حد دچار حمله قلبی شد و نهایتا درگذشت. یکی دیگر از احساسات قوی که ممکن است تأثیرات مشابهی داشته باشد شادی است.
در یک مورد دیگر از داستانهای باورنکردنی، مردی که برای تقریباً تمام عمرش گلف بازی میکرد، در حین یک بازی دستگرمی با یکی از دوستانش، چنان ضربهای به توپ گلف زد که توپ با عبور از تپهای از دید او و دوستش محو شد. آنها بعد از عبور از تپه به جایی که توپ رفته بود رسیدند و در کمال تعجب دیدند توپ وارد سوراخ شده است. این بازیکن گلف که واقعاً هیجانزده شده بود، رو به دوستش کرد و گفت: «باورم نمیشود توپ را داخل سوراخ انداختم. الان است که بمیرم!» چند لحظه بعد او واقعاً مُرد.
دریاچه ناترون، دریاچهای که جانوران را سنگ میکند
تصور کنید بعد از ساعتها پیادهروی در بیابانی خشک و بیآب و علف جلوی خود دریاچهای با آبی فوقالعاده درخشان میبینید. نه شما سراب ندیدهاید، دریاچه واقعی است و واقعاً هم آب آن برق میزند. به امید فرار از گرمای طاقتفرسا به درون آب میروید تا کمی خودتان را خنک کنید. اما تقریباً بلافاصله حس میکنید بدنتان دارد با سرعت سفت میشود. کمی بعد متوجه میشوید اصلاً نمیتوانید از جای خود حرکت کنید یا اینکه نفس بکشید. حتی اگر تصور آن هم ممکن نباشد اما با کمال تأسف باید بگوییم که شما واقعاً تبدیل به سنگ شدهاید و مقدر است برای همیشه همچون یک مجسمهسنگی در دریاچه بمانید.
آنچه گفتیم شاید در ابتدا شبیه به یک داستان علمی تخیلی به نظر برسد، اما این دقیقاً همان اتفاقی است برای حیوانات بدشانسی که ناخواسته وارد آبهای مرگبار دریاچه ناترون در تانزانیا، آفریقا شدهاند افتاده است. این دریاچه مملو از مادهای نمکمانند به نام ناترون است که بهصورت طبیعی از خاکستر آتشفشانی (مجاور دریاچه قرار دارد) به وجود میآید. این ماده نهتنها موجوداتی که وارد دریاچه میشوند را میکُشد، بلکه باعث خشک شدن و تجمع کلیسم در بافتهای بدن آنها میشود.
در اعماق پاریس دالانهای تنگ و تاریکی با میلیونها اسکلت وجود دارد
برای اینکه این داستان علمی جالبتر و البته به همان نسبت ترسناکتر شود باید بدانید که آب دریاچه معمولاً همیشه به رنگ قرمز خون است. این ظاهر رعبآور دریاچه ناترون به دلیل باکتریهایی است که درون آن زندگی میکنند. دمای آب دریاچه نیز همیشه در دمای نسبتاً بالای ۵۰ درجه سانتیگراد قرار دارد. بنابراین حتی بدون ناترون هم دریاچه چندان برای آبتنی مناسب نبود.
نیک برانت عکاس خوشذوقی است که در سال ۲۰۱۲ به تانزانیا سفر کرد. او در بازدید خود از دریاچه به لاشههای خشکشده جانوران مختلفی از انواع پرندهها تا خفاش برخورد. این پرندگان بدشانس در حین عبور از طول ۴۸ کیلومتری دریاچه با افتادن درون آب جان داده بودند. با پایین آمدن سطح آب دریاچه در فصلهای خشک این پرندگان همچون مجسمههای باستانی نمایان میشوند. برانت هم جان تازهای به آنها در قالب مجموعهای از عکسهای دیدنی داد. (این عکسها را میتوانید از اینجا تماشا کنید.)
درخت مانچینل، درخت قاتل
درخت مانچینل با برگهای سبز براق و میوههای ظاهراً خوشمزهاش به نظر مکان ایدهآلی برای فرار از گرمای سوزان آفتاب در روزهای گرم است. اما این درخت که در سواحل فلوریدا، دریای کارائیب و نقاطی از آمریکای مرکزی رشد میکند، به هیچوجه درختی نیست که بخواهید حتی لحظهای در زیر سایهاش بمانید.
به این درخت لقب خطرناکترین درخت جهان دادهاند. تنها لحظاتی بعد از گاز زدن میوههای درخت مانچینل که طعمی شبیه به آلو دارد و اسپانیاییها به آن لقب «سیبچه مرگ» دادهاند، دهانتان به سوزش میافتد. این سوزش به حدی است که حس میکنید پوست دهانتان دارد کَنده میشود. کمی بعد گلوی شما به اندازهای ورم میکند که دیگر نمیتوانید بدون درد وحشتناک چیزی بخورید یا بنوشید.
هرچند میوهی درخت مانچینل بسیار ترسناک است، اما همچنان بدترین قسمت این درخت مرگبار نیست. شیرهای که از شاخه، برگ و پوستهی درخت مارچینل بیرون میزند نیز فوقالعاده سمّی است و میتواند باعث تاولهای وحشتناکی روی بدن فرد شود. در مدتی کوتاه هر فردی که با شیرهی درخت مانچینل تماس داشته باید در بیمارستان بستری شود. اگر به هر دلیلی بخواهید با چوب مانچینل آتش درست کنید، دود آن میتواند باعث کوری موقت یا دائمی شود. بومیانی که در فلوریدا زندگی میکردند برای صدها سال از شیرهی مانچینل برای سمّی کردن تیرهای خود استفاده میکردند. حسن شیرهی مانچینل نسبت به میوهی آن مرگ سریعتری است که برای قربانی همراه میآورد.
گور دخمههای پاریس
پاریس برای بسیاری از مردم جهان نماد یک شهر جادویی و رمانتیک است، شهری چراغانی و رنگارنگ با انبوهی از عشاقی که در کوچه پس کوچههای آن پرسه میزنند. اما حقیقتی که کمتر به آن پرداخته شده اینکه پاریس در حقیقت روی گورستانی سرد و نمور ساخته شده است. در عمق ۲۰ متری این شهر مارپیچی از راهروهای تنگ و تاریک به طول صدها کیلومتر قرار دارند که محل نگهداری میلیونها اسکلت مردگان هستند.
امروزه برخی از گردشگرانی که آوازهی گوردخمههای پاریس به گوش آنها رسیده، دلیرانه تصمیم میگیرند به جای جاذبههای عادی شهر به دالانهای مملو از استخوان مردگان سفر کنند. این راهروهای تنگ و تاریک برای ترساندن بیشتر افراد کفایت میکند، اما واقعیت ترسناکتر اینکه وجب به وجب دیوارها و سقفهای گوردخمههای پاریس را با استخوانها و جمجمههای بیش از ۶ میلیون انسان پوشاندهاند. همین موضوع کافی است تا هر گردشگری که به اشتباه سر از گوردخمهها درآورده از ته دل آرزو کند به جای آن برج ایفل را انتخاب کرده بود!
گوردخمههای پاریس صدها سال قبل برای حل مشکل گورستانهای شهر به وجود آمدند. در قرن هجدهم جمعیت پاریس رو به رشد بود و قبرستان معصومین، قبرستان فقرای شهر پس از نزدیک به هزار سال استفاده دیگر پر شده بود. در واقع، این قبرستان از مدتها قبل پر بود و حالا تقریباً سرریز شده بود. اهالی پاریس مدام از بوی تعفن اجساد نیمه مدفون شکایت داشتند. کسانی که در نزدیکی قبرستان زندگی میکردند نیز به انواع بیماریها مبتلا میشدند.
برای به کار افتادن نفرین فرعون زمان زیادی لازم نبود
سرانجام مسئولان شهر تصمیم گرفتند قبرستان را تعطیل کنند. آنها حالا به مکان تازهای برای جابهجایی تمام استخوانها احتیاج داشتند. تصمیم بر این شد تا از صدها کیلومتر دالان متروکه زیر شهر استفاده شود. این دالانها به معادنی تعلق داشتند که در روزگاران گذشته سنگهایی که شهر از آن ساخته شده بود را تأمین کرده بودند. انتقال استخوانها به این دالانها بیش از ۵۰ سال به طول انجامید.
ابتدا استخوانها را بدون ترتیب خاصی در درون دالانها ریختند. بعدا در سال ۱۸۱۰ بود که یکی از مقامهای شهر تصمیم گرفت دالانها را تبدیل به یک اثری هنری دلهرهآور کند. بدینترتیب، گوردخمههای پاریس ترتیب خاصی پیدا کردند و جمجمهها و استخوانهای مردگان در ردیفهای منظم و مرتبی روی دیوارها و سقفها چیده شدند. آخرین استخوانها در سال ۱۸۵۰ در گوردخمههای پاریس گذاشته شدند. در اوایل قرن نوزدهم نیز گوردخمهها به روی عموم باز شدند. امروزه گردشگران میتوانند از یک مسیر ویژهی ۲ کیلومتری (از نزدیک به ۳۰۰ کیلومتر دالانهای مملو از استخوان) که برای تورهای گردشگری در نظر گرفته شده بازدید کنند.
در همین حال، بیشمار ورودیهای غیررسمی نیز در گوردخمههای پاریس وجود دارد که معمولاً افراد ماجراجو با ورود از آنها برای خود دردسر درست میکنند. مسئولان شهر به هیچوجه استفاده از این ورودیها را توصیه نمیکنند. یکی از ماجراهای تلخ در مورد گوردخمههای پاریس در سال ۲۰۱۱ رقم خورد.
در این سال ۳ نوجوان به مدت ۲ روز در گوردخمههای پاریس ناپدید شدند. ازآنجاکه گوردخمهها در عمق حدود ۲۰ متری زیرزمین قرار دارند، هیچ وسیلهی ارتباطی در آنجا کار نمیکند. ۳ نوجوان درحالیکه سراسیمه بهدنبال راه خروج میگشتند، یادداشتهایی را در دالانها جا گذاشتند. همین یادداشت سرنخ پلیس برای پیدا کردن آنها بود.
زنبوهای قاتل
بیشتر زنبورها صرفاً برای نیش زدن ما انسانها از کندوی خود خارج نمیشوند. زنبورهای عادی دوست دارند به حال خودشان رها شوند تا به کار اصلی خود یعنی گردهافشانی گیاهان بپردازند. اما یک نوع خاص زنبور وجود دارد که بهتر است از آنها بترسید. نام این زنبورها زنبورهای قاتل است.
ماجرای خلق این زنبورهای پرخاشگر به مانند یک داستان علمی تخیلی است. ماجرا به یک تحقیق برمیگردد که اواسط دهه ۱۹۵۰ انجام گرفت. لازم به گفتن هم نیست که این تحقیق سرنوشت ناگواری پیدا کرد. در آن دوره حشرهشناسان بهدنبال روشی بودند تا تولید عسل زنبورها را بالا ببرند. به همین دلیل در یک تحقیق قرار شد تا تعدادی از زنبورهای عسل آفریقایی به برزیل فرستاده شوند و با آمیزش آنها با زنبورهای محلی، نژادی از زنبورها با تولید عسل بسیار بالا به وجود بیاید.
در طی همین تحقیقات بود که چندین دسته از زنبورهای عسل آفریقایی از کندوهای خود در آزمایشگاه فرار کردند و با زنبورهای محلی جفتگیری کردند. درنتیجه، نوع جدیدی از زنبورهای عسل متولد شدند که به دلیل طبیعت بسیار پرخاشگر و تهاجمی خود به زنبورهای قاتل شهرت پیدا کردند.
زنبورهای قاتل شبیه زنبورهای عسل معمولی (کمی کوچکتر) هستند که با آنها آشنایی داریم و زهر آنها اصلاً قویتر نیست. چیزی که این زنبورها را خطرناکتر میکند اینکه بسیار راحتتر عصبی میشوند و خیلی سریعتر حمله میکنند. زنبورهای قاتل در دستههای بزرگی جمع میشوند و به دلایلی نامعلوم گاهی به انسانها حملهور میشوند. اگر کسی که به زنبورها به حمله کردهاند عصبی شود (البته که هر کسی که ۴۰ هزار زنبور عسل به او حمله کند نهایتا از کوره در میرود) زنبورها نیز عصبیتر میشوند. بدینترتیب، زنبورها به فرد نیش میزنند. بدتر از نیش، بوی نیش این زنبورها است که به بوی موز شباهت دارد و سایر زنبورها را با جذب میکند.
زنبورهای قاتل یک رفتار ترسناکتر هم دارند. آنها در صورتی که احساس خطر کنند، هدف خود را تعقیب میکنند. دیده شده که این زنبورها انسانها را تا حدود ۴۰۰ متر دنبال کردهاند. هرچند مرگ بر اثر نیش زنبور نادر است، اما تخمین زده میشود که از دهه ۱۹۵۰ تا به حال حدود ۱۰۰۰ نفر بر اثر نیش زنبور در سراسر جهان جان خود را از دست دادهاند.
زنبورهای قاتل نهتنها برای انسانها خطرناک هستند، بلکه وقتی وارد محیطی میشوند، بقای زنبورهای محلی را به خطر میاندازند. بدینترتیب، تهدید جدی برای تمام اکوسیستم نیز محسوب میشوند.
مومیاییهای مرموز و نفرین آنها!
تصور کنید وارد مقبرهی باستانی شدهاید که پس از تار عنکبوت است و درون آن یک مومیایی مصری قرار دارد. شما هم آنقدر به مومیایی نزدیک شدهاید که میتوانید پوست شبیه به چرم او را لمس کنید و به روی پوست سر، ناخنهای دست ۲۰۰۰ ساله او دست بکشید و بوی مانده و کهنهی آن را حس کنید. در این وضع ممکن است فکرهای ناراحتی به ذهن شما هجوم بیاورد و به این فکر بیفتید که ممکن است مومیایی از تابوت بیرون بپرد و به شما حمله کند. البته مگر اینکه در یک فیلم یا داستان مومیایی باشید، در غیر این صورت، احتمالاً مومیایی کاری به شما ندارد.
حالا که آرام شدهاید به خودتان میگویید یک جسد چند هزار ساله اصلاً ترس ندارد. هر چند یک جسد پارچهپیچ شده برای ما عجیب و گاهی ترسناک است، اما برای مردم مصر باستان نگهداری از اجساد به صورت مومیایی اصلاً عجیب نبود. برای مصریان باستان تنها راهی که روح فرد به سلامت به زندگی پس از مرگ میرسید مومیایی شدن بود. بااینحال، بسیاری از ما به اندازه مصریهای باستان حس خوبی نسبت به مرگ یا مومیاییها نداریم. خیلی دشوار است که فکر کنیم وقتی حواس ما نیست مومیاییها زنده میشود یا اینکه بدتر نفرین باستانی خود را شامل حال هر کسی که آرامش آنها را بههم زده میکنند.
چشمهای مُرده حتی نافذتر از دفعه اول به من دوخته شدند
شاید تمام ترس ما از مومیاییها به همین مورد آخر ربط داشته باشد. هاوارد کارتر، باستانشناس بریتانیایی در نوامبر ۱۹۲۲ پس از سالها حفاری در مصر بالاخر سرانجام مقبره فرعون توت عنخآمون را در درّه پادشاهان کشف کرد. روزنامههای بریتانیا که از این کشف حیرتانگیز به وجد آمده بودند، با نوعی جنون تمام اخبار درباره این مومیایی و گنجینه بیهمتایی که به همراهش در مقبره پیدا شده بود را گزارش میدادند. اما جالبترین بخش ماجرای این کشف باستانی نفرینی بود که روی دیوار مقبره نوشته شده بود: «مرگ با بالهای گشوده سراغ کسانی میآید که به تابوت فرعون دست بزنند.»
آنطور که روزنامهها گزارش دادند، برای به کار افتادن نفرین فرعون زمان زیادی لازم نبود. درست همان روزی که کارتر وارد مقبره شده بود، یک مار کبری که از قضا نماد فراعنهی مصر باستان است، وارد قفس پرنده این باستانشناس شد و قناری محبوب او را کشت. حدود شش هفته بعد نوبت لرد کارناون رسید. این مرد تمام هزینههای اکتشاف مقبره فرعون را تأمین کرده بود. او بهطور ناگهانی بر اثر نیش یک پشه جان سپرد. بعد از آن نوبت به سِر بروس اینگهام دوست کارتر رسید. منزل او نه یک بار بلکه دو بار در شعلههای آتش سوخت. بنا به گزارشها، کارتر به اینگهام هدیه ویژهای داده بود. هدیه او دست مومیاییشدهای به همراه دستبندی بود که روی آن این عبارت حّکاکی شده بود: «نفرین من بر کسی که جسدم را تکان دهد.»
به مرور مرگومیرهای نفرین فرعون بالاتر هم رفتند. بهطوریکه نهایتا تا سال ۱۹۳۵، تعداد مرگومیرهای گروه کارتر به ۲۱ نفر رسید. آیا نفرین مومیایی واقعیت داشت؟ شواهدی که در آن زمان ارائه میشدند، کاملاً قانعکننده بودند. بااینحال، بیشتر این شواهد را خود خبرنگاران و روزنامهنگاران برای جذابتر کردن گزارشهای خود اختراع کرده بودند. بنابراین منشأ بسیاری از این اتفاقات را میتوان عوامل طبیعی دانست.
بااینحال، قرار نیست نفرین فرعون به این زودیها جذابیتش را از دست بدهد. یک روزنامه بریتانیایی در سال ۲۰۱۳ گزارش باورنکردنی منتشر کرد. بنا به این گزارش مجسمه کوچکی که در یکی از مقبرههای مصر باستان کشف شده بود، در موزه منچستر درون محفظه شیشهای مخصوص خود بود که شروع به چرخیدن به دور خود کرد. برخی عقیده دارند ارتعاشهایی ناشی از قدمهای بازدیدکنندگان باعث این چرخش باورنکردنی مجسمه شده باشد، اما خیلیها نیز عقیده دارند که بازهم پای نفرین مومیایی در میان بوده است.
چشمانِ باز زیبای خفته
در طول تاریخ، مردمان فرهنگهای مختلف آداب و سوم خاص خود را برای تدفین و نگهداری مردگان داشتهاند. مومیاییهای مشهور زیادی وجود دارد که نمیتوان بهراحتی از بین آنها یکی را انتخاب کرد، ولی یکی از دلخراشترین داستانهای مومیای مربوط به دختر ۲ سالهای است که از زمان مرگ به «زیبای خفته» مشهور شده است. روزالیا لومباردو در سال ۱۹۱۸ در شهر پالرمو، در سیسیل ایتالیا متولد شد، او تنها دو سال داشت که زندگی کوتاهش به شکل غمانگیزی پایان یافت. پس از مرگ او که گمان میرود بر اثر ذاتالریه بود، پدر هیستریك او به یک متخصص مومیایی اجساد مراجعه کرد و از او خواست که جسد دخترش را مومیایی کند.
این متخصص مومیایی موافقت کرد و جسد دختر را با فرمول مخصوص خود مومیایی کرد که تصور میشود ترکیبی از گلیسیرین، فرمالین، سولفاتروی، کلرید، الکل و اسید سالیسیلیک باشد. او چنان کار خارقالعادهای انجام داد که جسد روزالیا، با وجود اینکه بیش از ۱۰۰ سال از مرگ او میگذرد، همچنان در وضعیت فوقالعاده خوبی حفظ شده است. البته باید گفت که اخیراً گزارش شده که در جسد علائمی از تجزیه نیز مشاهده شده است.
روزالیا از زمان مرگ در یک محفظه شیشهای کوچک در میان کاتاکومبهای معبد کاپوچین پالرمو نگهداری میشود. این گوردخمهها امروزه به مقاصد پرجاذبهای از حیث «گردشگری تاریک» تبدیل شدهاند، جایی که همچنان هیچ اثری از مرگ و گذر زمان روی چهرهی زیبای خفته ملاحظه نمیشود و حتی برخی گردشگران بارها و بارها عکسهایی از روزالیا گرفتهاند که نشان میدهد چشمان او باز و بسته شدهاند. مطمئناً این منظره ترسناک است، ولی توضیحات قانعکنندهای برای این تجربهی عجیب گردشگران وجود دارد.
به گفته داریو پیومبینو ماسکالی، متصدی کاتاکومبهای معبد کاپوچین، آنچه بسیاری شاهد آن بودهاند یک توهم بصری است که بر اثر رد شدن نور از شیشههای جانبی محفظه به وجود میآید. اگرچه بعید است به توان این اثر را تنها به تغییر نور در طول روز خلاصه کرد. بلکه برخی پژوهشگران عقیده دارند که تغییر رطوبت نیز در این توهم بصری نقش دارد. موضوع دیگر اینکه چشمان روزالیا هیچوقت کاملاً بسته نشده بودند، بلکه همواره نیمهباز بودهاند. همین نیز باعث شده تا عوامل مختلف موجب شود، چشمان دخترک گاهی در اثر توهمهای بصری به نظر باز و بسته شوند.
مرگ رقصان
به زمانی بازگردیم که هنوز پنیسیلین کشف نشده بود و کسی از میکروب چیزی نمیدانست. در دوران مورد بحث ما، یعنی قرن شانزدهم، طاعون فتوفراوان بود. در حقیقت، طاعون خیارکی یا بوبونیک که به «مرگ سیاه» مشهور است، در قرن چهاردهم موجب مرگ حدود ۲۰۰ میلیون نفر شد تا به یکی از مرگبارترین شیوعهای طاعون در طول تاریخ بدل شود. حالا اجازه دهید ماجرایی درباره یکی از عجیبترین طاعونها، یعنی طاعون رقصان تعریف کنیم.
هرچقدر که این ماجرا عجیب به نظر برسد، ولی باید بگوییم که واقعیت دارد. در سال ۱۵۱۸، زنی در دهکدهای در استراسبورگ، فرانسه با طبلی شروع به رقصیدن در سطح دهکده کرد. و این شروع شیوع یک رقص همگانی بود و در روزها و هفتههای بعد، بیش از ۴۰۰ نفر از اهالی دهکدههای اطراف نیز به این زن پیوستند. اگرچه نمیتوان واقعیت را از شایعات مختلف پیرامون آن بهراحتی سوا کرد، ولی داستان به این شرح است که جمعیت که دائم بر تعداد آن افزوده میشد، بیوقفه میرقصیدند. آنها آنقدر میرقصیدند و میرقصیدند تا بمیردند.
جالب آنکه بیشتر تلفات ناشی از خستگی بودند، ولی بسیاری نیز بر اثر سکته جان دادند. در آنچه باید بدترین توصیه پزشکی تمام دورانها بدانیم، پزشکان حاذق آن روزگار به مردم توصیه کرده بودند برای درمان طاعون باید بیوقفه و شبانهروزی برقصند. ولی در مورد بیوقفه رقصیدن مردم ازآنجاکه هیچ توضیح علمی وجود نداشت، بسیاری معتقد بودند که این رقصیدن نتیجهی جادو، مسمومیت با گیاهان یا داروهای خاص یا هیستری جمعی ناشی از فشار استرس بوده است. فرضیه دیگری نیز بیان میکند که قربانیان تحتتأثیر پدیدههای طبیعی قرار گرفته بودند که موجب گرم شدن خون میشود.
سرهای بُریدهای هوشیار
به روزگاری برگردیم که روش اجرای مجازات اعدام به وسیله دستگاهی به نام «گیوتین» بود که از قضا و با وجود ظاهر وحشتناکش، انسانیترین روش اعدام هم بود. گیوتین که احتمالاً در فیلمهای سینمایی زیاد دیده باشید، اساسا از یک چارچوب چوبی و یک تیغه معلق تشکیل شده است. هنگام اعدام، تیغه به وسیله طناب بالا میرفت و پس از رها شدن با شدت روی سر قربانی میافتاد و آن را کاملاً از بدن جدا میکرد.
حال شاهدان عینی بارها پس از اجرای اعدام اظهار داشتهاند که سرهای بریده علائمی از نیمههوشیاری را بروز دادهاند. بسیاری از افراد به این نتیجه رسیدند که برخی از این موارد از جمله چشمکزدن از تیکهای طبیعی (حرکات غیر ارادی) هستند که به هنگام مرگ رخ میدهند. دیگرانی هم بودند که چندان مطمئن نبودند. در میان این افراد شخصی بود به نام دکتر بوریو که این مسئله به دغدغه اصلیش تبدیل شده بود و در این مورد تحقیقات زیادی هم انجام داد.
دکتر بوریو که شاهد اعدام یک محکوم در سال ۱۹۰۵ بود، به موضوع عجیبی برخورد. او در این مورد اظهار داشت:«آنچه توانستم بلافاصله پس از قطع سر متوجه شوم، پلکها و لبهای قربانی با انقباضات نامنظمی به مدت تقریباً ۵ یا ۶ ثانیه حرکت کردند. این اتفاق را تمام کسانی که آنجا حضور داشتند ملاحظه کردند. چند ثانیه صبر کردم. حرکات غیرارادی قطع شدند. صورت شُل و چشمان هم نیمه بسته شدند و تنها سفیدی چشم قابلملاحظه بود؛ درست به مانند آنچه ما پزشکان هر روز با بیمارانی که میمیرند میبینیم.
کتابی در مورد روح انسان شایستهی صحافی شدن با پوست انسان نیز هست
پس از آن بود که با صدایی تند و تیز فریاد زدم و دیدم که پلکهای (اعدامی) به آرامی بالا رفتند، آن هم بدون اینکه هیچ انقباض غیرارادی در کار باشد. توجه شما را به این موضوع جلب میکنم که اینها با حرکتی یکنواخت، کاملاً مشخص و عادی رخ میدانند مانند آنچه در زندگی روزمره برای کسانی اتفاق میافتد که از خواب بیدار شدهاند یا بهیکباره حواسشان پرت شده باشد. سپس چشمان او به من دوخته شدند و مردمک چشمان نیز کاملاً متمرکز شدند. بنابراین من با یک نوع نگاهِ یکنواخت و مبهم و بدون احساس سروکار نداشتم. نگاهی که بسیاری وقتی در مورد مرگ صحبت میکنند از آن یاد کرده و میگویند که چشمان فلان آدم مُرده کاملاً زنده (به نظر میرسیدند) به من دوخته شده بود و... بعد از چند ثانیه، پلکها دوباره به آرامی بسته شدند و سر به حالت اول برگشت.
دوباره فریاد زدم و این بار هم بدون اینکه هیچ حرکت غیرارادی در کار باشد، به آرامی پلکها باز شده و چشمهای زندهی او حتی نافذتر از دفعه اول به من دوخته شدند. سپس پلکها بستهتر شدند. من اثر فریاد سوم را هم امتحان کردم، ولی دیگر خبری از حرکات دیگر نبود و چشمها همان نگاه خیره آدمهای مُردهی عادی را پیدا کرده بودند. من فقط آنچه را که توانستم مشاهده کنم کاملاً مبسوط با جزئیات دقیق برای شما بازگو کردم. کل ماجرا بیستوپنج تا سی ثانیه بیشتر طول کشیده بود.»
اتفاقی که دکتر بوریو شاهد آن بوده، تنها مورد نبوده، بلکه دیگرانی نیز شاهد ماجراهای مشابهی بودهاند. در مثالی دیگر، هنگامی که شارلوت کوردای در قرن هجدهم اعدام شد، یکی از جلادها به صورت او سیلی سختی زد، شاید او با این سیلی انزجار شدید خود از نقش شارلوت در ترور ژان پل مارات از چهرههای مهم انقلاب فرانسه را نشان میداد. ولی وقتی که سر شارلوت را بلند کرد، متوجه شد چشمان او با نگاهی خشمگین به او دوخته شدهاند.
هرچقدر که موضوع عجیب باشد یا موارد اغراق شده آن را در فیلمهای سینمایی زیاد دیده باشید، ولی باید بگوییم که این ماجرا تا حد زیادی واقعیت دارد. تحقیقات متعددی انجام شده است که نشان میدهد مغز اندکی پس از جدا شدن از بدن فعال است. پژوهشگران در مقالهای که در سال ۲۰۱۱ منتشر کردند، نشان دادند که فعالیت الکتریکی مغز موش بیش از ۱۷ ثانیه پس از بریده شدن سر ادامه دارد. بعد از گذشتن این بازه زمانی، یک موج بزرگ الکتریکی در مغز پخش میشود که ممکن است همان مرگ مغزی باشد. نقطهای که مغز کاملاً از کار میافتد و مرگ سلولهای عصبی شروع میشود. البته این را با مرگ بیولوژیکی اشتباه نگیرید که در آن تمام اعضای بدن از کار میافتند. علاوه بر این، حداقل پژوهشگران در یک پژوهش امکان زنده کردن سلولهای مغز را مطرح کردهاند.
اجساد آخرالزمانی
همه ما درباره سناریوهای فاجعهآمیز شنیدهایم که در صورت ادامه گرم شدن کره زمین ممکن است با آن مواجه شویم. روز به روز به سطح نگرانیها از بروز فجایعی همچون تغییرات چشمگیر در اکوسیستمهای حساس (سد بزرگ مرجانی، ممکن است معروفترین نمونه باشد)، وقوع طوفانهای عظیم و بیسابقه و به زیر آب رفتن سواحل دنیا و مواردی از این دست افزوده میشود.
یکی از غیرمعمولترین سناریوهایی که با ادامه گرم شدن کره زمین میتواند به وقوع بپیوندد از بند رها شدن برخی از مرگبارترین انواع طاعون است. البته بسیاری از انواع طاعونها مدتها است که از صفحه روزگار محو شدهاند، ولی روی کاغذ این امکان وجود دارد که گرم شدن کره زمین بتواند موجب ذوب شدن برخی از سردترین نقاط جهان شود. شاید اجساد کسانی که بر اثر برخی از ویروسهای تقریباً ریشهکن شده مانند آبله که هنوز هم ترسناک است جان خود را دست دادهاند، موجب پخش شدن دوباره ویروس شوند. ویروس آبله تنها در قرن بیستم جان بین ۳۰۰ تا ۵۰۰ میلیون نفر را گرفت و به این جهت، شیوع دوبارهی آن میتواند واقعاً ترسناک باشد.
نکته جالب اینکه در سال ۱۹۹۱، تیمی از محققان روسیهای در حوزهی سلاحهای بیولوژیکی به رود کولیما در سیبری (یکی از سردترین مکانهای روی زمین که مکان مناسبی برای مومیایی طبیعی است) رفتند تا امکان وقوع چنین سناریویی را بررسی کنند. این محققان بهدنبال بررسی قربانیان بیماری آبله بودند که در خاک منجمد سیبری دفن شده بودند.
در مقالهای که در این رابطه در سال ۲۰۰۲ منتشر شده، میخوانیم: «این نگرانی وجود دارد که با جاری شدن سیل در بهار، بقایای (اجساد) به منطقه مسکونی برده شود و احتمالاً ویروس آبله دوباره احیا شود. مقامات شهر یاکوتسک نیز از تیمی از محققان درخواست کردند تا تحقیقاتی را در نزدیکی رود کولیما انجام دهند. در مستندات ارائه شده از این تحقیق، دوربین روی گروهی از محققان زوم میکند که به دور جسد یک کودک غوطهور در آبِ گلآلود جمع شدهاند.
محققان به آرامی چند لایه لباس از پوست گوزن را جدا کرده تا لکههای سیاه و جوشهای چرکی آبله را پیدا کنند. وقتی محققان به ساق پا میرسند، مایع چرکینی از گوشت اسفنجی بیرون میزند. چند دقیقه بعد آنها کار خود را به پایان رسانده و تابوت را با مواد ضدعفونیکننده سر جای اولش بازمیگردانند تا سعی کنند مانع از سرایت آبله به دیگران (به صورت تصادفی یا به طریق دیگری) شوند.»
محققان نمونههایی که از تابوت این کودک جمعآوری کرده بودند را با خود به آزمایشگاه بردند. ولی در کمال تعجب متوجه شدند که در این نمونهها هیچ نشانی از آبله وجود ندارند. ممکن است این شواهد به لطف چرخهی مداوم انجماد و ذوب جسد از بین رفته باشد، البته این به این معنا نیست که محققان میتوانند احتمال احیای مجدد ویروسها با گرم شدن کره زمین را رد کنند. بااینحال، یکی از اعضای مرکز کنترل و پیشگیری بیماری ایالات متحده در این رابطه اظهار داشته که بعید است گرم شدن کره زمین خاک منجمد را ذوب کرده و موجب بروز یک همهگیری جهانی از نوع کرونا یا موارد مشابه آن شود.
و البته اگر همچنین ویروسهایی به طریقی دوباره احیا شوند، از زمانی که موجب مرگ میلیونها نفر شدهاند، اوضاع تغییر کرده است. در حال حاضر، داروها و واکسنهای زیادی دردسترس بوده و پیشرفتهای علمی زیادی در حوزه مطالعه و بررسی ویروسها حاصل شده است. ولی با تمام این اوصاف ترجیح میدهیم، ویروسها در همان خاک منجمد به حال خودشان رها شوند!
کتابهایی که با پوست انسان صحافی شدهاند
آیا تا به حال به این فکر کردهاید کتابی را آنقدر دوست داشته باشید که واقعاً به خاطرش بمیرید؟! اگر اینطور است، مراقب خودتان باشید. چون قبلا چنین مواردی را داشتیم. بودهاند کسانی که معنای «همیشه در کتابخانه بودن» را کاملاً دستخوش تغییر کردهاند. در واقع، اکنون در بین مجموعهی ۱۵ میلیون جلد کتاب کتابخانه دانشگاه هاروارد دستکم دو کتاب نگهداری میشود که با پوست انسان صحافی شدهاند.
با وجود بیش از ۱۵ میلیون جلد کتاب در این کتابخانهی بینظیر، غیرممکن است بدانیم چند جلد کتاب از پوست انسان صحافی شدهاند. البته انجام چنین کاری ممکن است، ولی مستلزم آزمایشهای گسترده و بسیار زمانبری است. بنابراین، در حال حاضر بهتر است به همان دو جلد کتاب بسنده کنیم. در صفحهی آخر یکی از این دو کتاب که یک رساله حقوق به زبان اسپانیایی است، یادداشت تکاندهندهای به این شرح به چشم میخورد: «جلد این کتاب تمام آنچیزی است که از دوست عزیزم یوناس رایت به یادگار مانده که روز چهارم اوت سال ۱۶۳۲ توسط واووما زنده زنده پوست کَنده شد. پادشاه میمباسا کتاب را به من داد و این کتاب از اموال جوناس بیچاره است که قسمتی از پوست همو برای صحافی آن استفاده شده است. خدایش بیامرزد و روحش قرین رحمت الهی.»
آنها بدون اطلاع و رضایت بهمدت ۴۰ سال سوژههای آزمایش بودند
شاید آنچه در اینجا شرحش آمد، برای بسیاری از خوانندگان وحشتناک باشد (شکی نیست که هست!) ولی عقیده مردم در قرن هفدهم در این مورد کاملاً با حالا فرق داشت. در آن روزگار، بسیاری بخشی از جسد عزیزان خود را به یادگار نگه میداشتند؛ همچون به یادگار نگه داشتن مو (خصوصا موی معشوق) که تا همین اواخر امری مرسوم و پذیرفته شده بود. این سنت در طول قرن هفدهم بسیار رواج پیدا کرد و تا قرن نوزدهم هم ادامه یافت. در واقع، ماجرای کتاب بعدی که شرح میدهیم در اواخر قرن نوزدهم اتفاق افتاده است. ماجرای کتاب دوم مربوط به کتابی است به نام «سرنوشت روح» مربوط به سال ۱۸۸۰ که در واقع مجموعهای از مقالهها در مورد ماهیت روح انسان است که توسط شاعر فرانسوی، آرسین هوسای نوشته شده است.
یادداشتهای همراه این کتاب نشان میدهد که این کتاب با پوست کمر زنی صحافی شده که بر اثر سکته در بیمارستان روانی در فرانسه جان سپرده است. بله این کتاب از پوست یک بیمار روانی صحافی شده و البته که چیزی به ارزش آن نمیافزاید! یکی از دوستان نویسنده که ظاهراً مسئول صحافی کتاب نیز بوده در توجیه این کار در نامهای نوشت: «کتابی در مورد روح انسان شایستهی پوست انسان است.»
سفر پرماجرای مغز انیشتین
هنگامی که آلبرت انیشتین روز ۱۸ آوریل سال ۱۹۵۵ در پرینستون، نیوجرسی درگذشت، هنوز عرق از تنش خشک نشده بود که بخشی از جسدش سفری دور و درازی را شروع کرد که تا چند دهه ادامه پیدا کرد. ماجرا اینطور بود که چند ساعت پس از مرگ انیشتین بر اثر آنوریسم آئورت شکمی، آسیبشناسی به نام توماس هاروی مغز اینشتین را از جمجمه او برداشت و آن را ۲۴۰ قسمت کرد. او بسیاری از بخشهای مغز انیشتین را در شیشههای حاوی فرمالدهید در منزل خود نگهداری میکرد و همچنین بخشهایی از آن را نیز در صندوق عقب ماشین خود گذاشته بود.
اگر به نظر شما این ماجرا ترسناک نیست، باید بگوییم که بدترین قسمت قضیه این است که هاروی این کار را با وجود میل باطنی انیشتین برای سوزانده شدن انجام داده بود. کارفرمایان هاروی او را توبیخ کردند. ولی او بعدا توانست اجازه پسر انیشتین را دریافت کند. البته که ترسناکی این ماجرا به همینجا ختم نشد. هاروی سرانجام شغل خود را هم از دست داد، چون حاضر نشد مغز را به دانشمندان بدهد. جالب آنکه خانواده انیشتین تنها برای انجام تحقیقات علمی اجازه استفاده از مغز مشهورترین فیزیکدان تاریخ را به او داده بودند. هاروی به خانواده انیشتین گفته بود که راز نبوغ او در ریاضیات و فیزیک احتمالاً در ساختار منحصر به فردش نهفته باشد. البته در این شکی نیست که حق با او بود، ولی هاروی پس از اخراج شدن از دادن مغز انیشتین به دیگران خودداری کرد و آن را همراه خود برد (عملا دزدید!)
اگرچه سرانجام بخشهایی از مغز به دست دانشمندان رسید، ولی هاروی تا سالها به هرکجا که میرفت مغز انیشتین را هم همراه خود میبرد. گفته میشود که هاروی در این سالها مغز انیشتین را داخل شیشهای گذاشته بود که روی آن نوشته شده بود: «شراب سیب کوستا.» روزنامهنگاری به نام مایکل پاترنیتی در سال ۱۹۹۷ به همراه هاروی از نیوجرسی به کالیفرنیا سفر کردند تا با نوه اینشتین دیدار کنند. این دو مغز انیشتین را هم همراه خود بردند. بااینحال، نوه انیشتین به هاروی گفت که مغز را نمیخواهد! بدینترتیب مغز همچنان نزد هاروی باقی ماند تا اینکه بالاخره سر از بیمارستان پرینستون درآورد.
آزمایش جنجالی سیفلیس در تاسکیگی
آزمایش تاسکیگی یکی از بدنامترین پروندههای اخلاق پزشکی در تاریخ معاصر است که همچنان جنجالهای پیرامون آن مورد بحث است. این آزمایش جنجالی که هدف آن اندازهگیری میزان پیشروی سیفلیس در مردان آمریکایی آفریقاییتبار بود، در سال ۱۹۳۲ شروع شد. آزمایش تاسکیگی با همکاری خدمات بهداشت عمومی ایالاتمتحده و مؤسسه تاسکیگی انجام میگرفت. در ابتدا این آزمایش قرار بود تنها به مدت ۶ ماه انجام گیرد، ولی در کمال شگفتی تا چهار دهه به طول انجامید.
در این آزمایش در مجموع ۳۹۹ مرد فقیر و عمدتا بیسواد مبتلا به سیفلیس بدون هیچ درمانی به حال خود رها شدند. با پایان آزمایش، تنها ۷۴ نفر از کسانی که در آن شرکت داشتند زنده ماندند. در طول این آزمایش، ۲۷ نفر مستقیماً بر اثر سیفلیس جان خود را از دست دادند، ۱۰۰ نفر به علت عوارض ناشی از آن درگذشته، ۴۰ نفر بیماری را به همسران خود منتقل کرده و ۱۹ نفر از فرزندان آنها نیز با سیفلیس مادرزادی متولد شدند.
در این ماجرا که نقض آشکارای حقوق بشر (دقت داشته باشید که این ماجرا نه قرون وسطی بلکه در آمریکای قرن بیستم اتفاق افتاده) بود، نهتنها شرکتکنندگان در آزمایش اصلاً رضایت خود را اعلام نکرده بودند، بلکه روحشان از ماجرا خبر نداشت. محققان در تمام مدت به آنها دروغ گفته بودند. آنها به جای گفتن حقیقت به بیماران گفته بودند که بیماریشان «خون بد» است و اگر در آزمایش شرکت کنند میتوانند از درمانهای لازم و حق بیمه و در صورت مرگ، کفن و دفن رایگان بهرهمند شوند.
مسلما در زمان شروع آزمایش، روشهای درمان سیفلیس بسیار سمی و خطرناک بودند. دانشمندان هم این آزمایش را شروع کرده بودند تا بفهمند آیا میتوان مبتلایان به سیفلیس را همانطور بدون معالجه به حال خودشان رها کرد یا خیر. هر چند هیچ موضوع نمیتوانست توجیهی برای دروغ گفتن به بیماران باشد. علاوه بر این، دسترسی گسترده به پنیسیلین در دهه ۱۹۴۰ اساسا ادامه آزمایش را غیرقابل توجیه میکرد.
درمان با پنیسیلین میتوانست جلوی مرگومیر بیماران را بگیرد و از روشهای درمانی قابلاعتماد نیز به حساب میآید. پس از جنجالهایی که پیرامون آزمایش تاسکیگی بهوجود آمد، مرکز کنترل و پیشگیری بیماری ایالاتمتحده در تحقیقات خود هیچ مدرکی دال بر حق انتخاب شرکتکنندگان در آزمایش برای خروج از آن پیدا نکرد. این در حالی بود که در آن زمان روش درمانی جدید و بسیار مؤثری برای درمان بیماری دردسترس عموم قرار گرفته بود. مشکل دیگر این آزمایش همانطورکه قبلا گفته شد، این بود که به این افراد گفته نشده بود که چه بیماری دارند. بدینترتیب، آنها ناغافل همسران خود را نیز مبتلا کردند.
در سال ۱۹۷۴ خانوادههای قربانیان به دادگاه شکایت بردند و سرانجام توافقی بین دو طرف دعوا انجام گرفت. به موجب این توافق غرامت ۱۰ میلیون دلاری شامل خدمات درمانی مادامالعمر برای تمام بازماندگان و خانوادههای آنها از سوی دولت آمریکا پرداخت شد. البته واضح است که پول نمیتواند زندگی یا سلامتی را به هیچکس بازگرداند.
آزمایشهای هولناک واحد ۷۳۱
در اوایل تا اواسط قرن بیستم، دانشمندان ژاپنی گویی به یوزف مِنگِله، (دانشمند دیوانه نازی ملقب به فرشته مرگ) درس پس میدادند. در ژاپن هم مانند آزمایشهای بدنام منگله، گروهی از پزشکان و دانشمندان ژاپنی در حال انجام آزمایشهای وحشتناکی بودند که عمدتا روی افراد زنده، بدون دارو و بیهوشی (بیشتر قربانیان بختبرگشته اسرای جنگی بودند) انجام میگرفتند. البته این آزمایشها تنها شامل جراحیهای ساده یا زیبایی نبودند، بلکه قضایای هولناکی مانند هزارپای انسانی هم در کار بود.
این آزمایشها هولناک و غیرانسانی بسیار متنوع بودند که ذکر آن در این مختصر نمیگنجد، بنابراین تنها به چند مورد اشاره کنیم. در یک مورد پزشکان با جراحی دست و پای یک زن را جدا کردند و سپس جای آنها را با هم عوض کردند. یعنی این زن بیچاره به جای یک پا، دست و به جای یک دست، پا داشت. این تنها آغاز اعمال ددمنشانهی واحد بدنام ۷۳۱ بود. در آزمایش دیگری، پزشکان معده یک بیمار زنده را از بدنش خارج کردند تا ببینند وقتی مری مستقیماً به روده وصل شود، چه اتفاقی میافتد.
اگر به نظرتان مواردی که گفتیم کافی نیستند، دقت داشته باشید گزارش شده که تاسیساتی که واحد ۷۳۱ را در خود جای داده بود، تجهیزات لازم را برای تولید بیش از ۳۰ کیلوگرم یرسینیا پستیس، باکتری عامل طاعون بوبونیک طی چند روز را داشت. همانطورکه در سطور قبل گفتیم، این بیماری به قدری مهلک بود که در قرن چهاردهم بین ۳۰ تا ۶۰ درصد از کل جمعیت اروپا را به کام مرگ کشاند. در طی یکی از این موارد شیوع که به «طاعون بزرگ لندن» مشهور است، از هر پنج نفر از ساکنان شهر یک نفر جان خود را از دست میداد. البته ناگفته نماند که برخی از آزمایشهای واحد ۷۳۱ و همینطور تحقیقات حزب نازی برای علم مفید بودند، ولی اینها نميتواند ما را از اصل قضیه که همان زیرپای گذاشتن موازین اخلاقی است دور کند.