در مسیر تلاش برای اتصال مغز انسان به کامپیوتر و تبادل اطلاعات با آن (بخش پایانی)
جانسون که در مورد یک مهندس زیستپزشکی به نام تئودور برگر خبرهایی شنیده بود، دستبهکار شد. برگر و همکارانش با ۲۰ سال پژوهش در دانشگاه کالیفرنیای جنوبی و دانشگاه ویک فارست، نوروپروتزی ساخته بودند که حافظهی موشها را تقویت میکرد. این پیشرفت در ابتدا تنها قسمتی از مغز موش و یک تراشهی کامپیوتر بود. در ادامه تغییراتی پدید آمد. تراشه، الگوریتمی داشت که میتوانست الگوهای شلیک نورونها را به نوعی کد مورس ترجمه و تبدیل کند که با خاطرات واقعی مطابقت داشت. هیچکس قبلا موفق به انجام این کار نشده بود و بعضی از مردم این ایده را توهینآمیز میدانستند. این افراد معتقد بودند، خیلی بد است که افکار ارزشمند و گرانبهای ما به صفر و یک تبدیل شود. اخلاقگرایان برجستهی پزشکی، برگر را به مداخله و دستکاری جوهر و اساس هویت متهم میکردند. اما دستاوردهای برگر میتوانستند بسیار مهم باشند؛ چراکه اگر او موفق میشد زبان مغز را به شکل کد دربیاورد، میتوانست بسیاری از بیماریهای عصبی را درمان کند.
الگوهای شلیک در هیپوکامپ موش همانند انسان، سیگنال و کدی تولید میکند که مغز، آن را بهعنوان حافظهی بلندمدت میشناسد. برگر گروهی از موشها را آموزش داد تا بدین ترتیب کدهای تشکیلشده را مورد مطالعه قرار دهد. او متوجه شد زمانی که نورونهای موشها کدهای قدرتمندی میفرستند، موشها آنها را بهتر حفظ میکنند. او برای توضیح کد قدرتمند، آنها را همانند امواج رادیویی توصیف میکند:
شما با حجم صدای کم، همهی کلمات را نمیشنوید؛ ولی وقتی حجم صدا زیاد شد، تقریبا تمامی کلمات واضح شنیده میشوند.
وی سپس به مطالعهی تفاوت کدها، هنگامی که موشها به یاد دارند چه کاری انجام دهند و همچنین زمانی که انجام آن کار را فراموش میکنند، پرداخت. او در سال ۲۰۱۱ با آزمایشی موفق روی موشهای آموزشدیده برای فشار یک اهرم، به این نتیجه رسید که میتواند کدهای اولیهی حافظه را ثبت و به الگوریتم وارد کند، سپس کدهای قویتری به مغز موشها بفرستد. وقتی او این کار را کرد، آن موشهایی که چگونگی فشار دادن به اهرم را فراموش کرده بودند، دوباره یه یاد آوردند.
۵ سال بعد، برگر هنوز به دنبال حمایت بود تا آزمایشهایش را روی انسان انجام دهد. آن موقع، زمانی بود که جانسون وارد عرصه شد. جانسون در آگوست سال ۲۰۱۶ اعلام کرد که ۱۰۰ میلیون دلار برای تأسیس کرنل هزینه خواهد کرد و برگر میتواند رئیس علمی آن مرکز شود. جانسون وقتی از طرحهای دانشگاه کالیفرنیای جنوبی برای وارد کردن سیم به مغز دیکرسون برای مبارزه با صرع مطلع شد، ملاقاتی با چارلز لیو، رئیس احیای مغز و اعصاب مدرسه پزشکی دانشگاه کالیفرنیای جنوبی و دکتر اصلی در آزمایش دیکرسون ترتیب داد و از او تقاضا کرد که به او اجازه بدهد تا الگوریتم را نیز امتحان کند. لیو که با الگو گرفتن از مجموعهی تلویزیونی مرد شش میلیون دلاری در بچگی، آرزو داشت روزی قدرتهای انسان را از طریق تکنولوژی گسترش دهد؛ تصمیم گرفت به جانسون کمک کند. او ابتدا از دیکرسون رضایت گرفت و سپس هیئت پژوهشهای دانشگاه را متقاعد کرد. اواخر سال ۲۰۱۶، جانسون چراغ سبز دریافت کرد و آماده شد که اولین آزمایش انسانی خود را انجام دهد.
دیکرسون در اتاق بیمارستان منتظر شروع آزمایش است و من از او پرسیدم که از بودن در نقش موش آزمایشگاه چه احساسی دارد. او گفت:
اگر من اینجا هستم؛ برای این است که شاید بتوانم مفید واقع شوم. او میخواهد انسانها را باهوشتر کند، درست است؟ به نظرم این کار خوبی است، اینطور نیست؟
از یکی از دانشمندان در مورد صفحهی مشبک چندرنگ روی صفحهی کامپیوترها سؤال کردم. یکی از آنها گفت:
هر یک از این مربعها، الکترودی داخل مغز او است. هرگاه یک نورون به یکی از سیمها نزدیک شود، یک خط صورتی رنگ در مربع مربوطه بالا میرود.
تیم جانسون قصد داشت آزمایشهای سادهی حافظه را انجام دهد. یکی از دانشمندان به دیکرسون توضیح داد:
ما چند کلمه به شما نشان میدهیم و برای اینکه مطمئن شویم شما کلمات را در ذهنتان تمرین نمیکنید. چند مسئلهی ریاضی نیز به شما خواهیم داد. سعی کنید تا آن اندازهای که میتوانید کلمه حفظ کنید.
یکی از دانشمندان به دیکرسون یک تبلت داد و همگی ساکت شدند. دیکرسون به صفحهی تبلت نگاه کرد تا کلمات را حفظ کند. چند دقیقه بعد، یک مسئلهی ریاضی ذهنش را به خود مشغول کرد. او سعی کرد کلماتی را که خوانده بود به یاد بیاورد: دود... تخم مرغ... لجن... مروارید.
در ادامه آنها آزمایش مشکلتری انجام دادند؛ گروهی از خاطرات در یک ترتیب خاص. طبق توضیحات یکی از دانشمندان، آنها تنها میتوانند اطلاعاتی را جمعآوری کنند که از سیمهای متصل به ۳۰ یا ۴۰ نورون بهدست میآید. روبهرو شدن با یک خاطره کار سادهای بود، ولی وقتی چندین خاطره پشت سر هم مطرح میشدند، کار کمی پیچیده میشد. یکی از دانشمندان کنار تخت دیکرسون نشست و آزمایش را شروع کرد. او از دیکرسون پرسید:
آیا میتوانی آخرین باری را که به رستوران رفتی شرح دهی؟
دیکرسون جواب داد:
۵ یا ۶ روز پیش بود که به یک رستوران مکزیکی در هلیزمیشن رفتم. ما کمی چیپس و سالسا خوردیم. این سؤال و جواب ادامه پیدا کرد.
یکی از دانشمندان به من (نویسندهی مقاله) هدفونی داد که به کامپیوتر اصلی متصل بود. ابتدا صدای وزوز میآمد؛ ولی بعد از ۲۰ یا ۳۰ ثانیه، من یک صدای جدید شنیدم. این صدا، صدای شلیک نورونی بود. همانطور که دیکرسون به جواب دادن ادامه میداد، من هم به صدای عجیب زبان مغز او گوش میکردم. او زمانی را به خاطر آورد که به کاستکو سفر کرده بود و در آنجا باران میبارید. وقتی چشمهای دیکرسون غرق در اشک شد، دانشمندان گفتند برای امروز کافی است و وسایلشان را جمع کردند. الگوریم چند روز دیگر، فعالیتهای سیناپسی دیکرسون را به کد تبدیل خواهد کرد. اگر کدهای فرستادهشده به مغز دیکرسون، باعث شود او به سالسا و غذایی که در رستوران خورده بود، فکر کند؛ جانسون یک قدم به برنامهریزی مجدد سیستم عامل دنیا نزدیکتر خواهد شد.
بعد از دو روز کدسازی، تیم جانسون به بیمارستان برگشت تا کد جدید بهدستآمده را به مغز دیکرسون بفرستد. اما آنها پیام جدیدی دریافت کردند: دیگر همه چیز تمام شد. مدیریت آنها را از ادامهی کار منع کرد و دلیلش هم مسئلهی پیشآمده بین برگر و جانسون بود. برگر بعدا به من گفت که آنها در حال انجام آزمایشی بودهاند که جانسون بدون اجازه برگر، در آن دخالت میکند. جانسون از اتهام برگر متعجب شد و گفت:
نمیدانستم که برگر در مورد کار ما چیزی نمیداند. ما با تمام آزمایشگاهش و تمام تیمش کار میکردیم.
رابطهی آنها بههم خورد و برگر الگوریتمش را با خودش برد. برگر جانسون را مقصر میدانست و گفت:
جانسون مانند همه سرمایهگذاران عجول است و نمیداند که باید برای دریافت تأییدیه FDA به مدت ۷ یا ۸ سال صبر کند. من فکر میکردم او این نکته را میداند.
اما جانسون نمیخواست کند پیش رود. او نقشههای بزرگتری داشت و عجول بود. ۸ ماه بعد، به کالیفرنیا برگشتم تا ببینم جانسون تا کجا پیش رفته است. او آرام به نظر میرسید. یکی روی تختهی سفید دفتر جدید جانسون در لسآنجلس لیستی از آهنگهای مختلف با حرف بزرگ نوشته بود. جانسون گفت:
این کار پسرم است. تابستان امسال اینجا بود.
جانسون یک سالی است که با تارین ساوترن (یک تهیهکنندهی فیلم ۳۱ ساله) رابطه عاطفی دارد. جانسون پس از جدایی از برگر، تعداد کارمندان کرنل را ۳ برابر کرده (۳۶ نفر) و تعدادی کارشناس در زمینههای طراحی تراشه و علوم اعصاب محاسباتی و کامپیوتری به کرنل افزوده است. مشاور جدید علمی او، اد بویدن، مدیر گروه نوروفیزیولوژی و یک سوپراستار در دنیای علوم اعصاب است. در زیرزمین ساختمان جدیدش، آزمایشگاه دکتر فرانکناشتاین قرار دارد. دانشمندان در این آزمایشگاه نمونههای اولیهای میسازند و آنها را با سرهای شیشهای امتحان میکنند. از او پرسیدم:
شما گفتید میخواهید چیزی را به من نشان بدهید؟
جانسون ابتدا کمی درنگ کرد. من قبلا قول داده بودم که جزئیات حساس را فاش نکنم و الان هم دوباره باید قول میدادم. او دو محفظهی نمایش کوچک پلاستیکی به من داد. داخل محفظهها، دو جفت سیم ظریف پیچخورده روی اسفنج لاستیکی قرار داشت. آنها در عین حال که علمی به نظر میرسیدند شبیه به آنتن رباتهای حشره مانند بودند.
من در حال نگاه کردن به مدولاتورهای عصبی جدید جانسون هستم. از یک نظر، این مدولاتورها شبیه به نسخهی کوچکتری از تحریککنندههای مغز و سایر مدولاتورهای عصبی موجود بازار هستند. اما برخلاف تحریککنندهها و انگیزشگرهای معمولی که تنها پالسهای الکتریکی شلیک میکنند، این مدولاتورها برای خواندن سیگنالهایی که نورونها با هم ردوبدل میکنند، طراحی شدهاند و شاید حتی بتوانند بیش از ۱۰۰ نورون را زیر نظر بگیرند.
با اینکه این مدولاتورها برای خودشان پیشرفتی محسوب میشوند، اما حتی تأثیراتشان از این پیشرفت هم بیشتر است: دانشمندان میتوانند با استفاده از این مدولاتورها، دادههای مغزی هزاران بیمار را جمعآوری کنند و با استفاده از این دادهها کدهای دقیقی برای درمان برخی از بیماریهای عصبی بنویسند.
جانسون امیدوار است که این مدولاتورهای عصبی در کوتاهمدت برای رسیدن به بالاترین جایگاه در فناوری عصبی به او کمک کنند. تحلیلگران مالی، بازاری ۲۷ میلیارد دلاری برای دستگاههای عصبی طی ۶ سال پیشبینی میکنند. کشورهای دنیا میلیاردها دلار برای پیروزی در مسابقهی کدنویسی و رمزگشایی مغز سرمایهگذاری میکنند. جانسون معتقد است مدولاتورش در طولانیمدت، از دو جهت باعث پیشرفت برنامههایش خواهد شد:
۱. با دادن تودهای عظیم و جدید از اطلاعات به دانشمندان برای استفاده در رمزگشایی و کدنویسی مغز
۲. با تولید سود زیاد برای کرنل؛ تا کرنل بتواند ابزارهای عصبی سودآور و جدیدی تولید کند که هم شرکت از نظر مالی سرپا بماند و هم به پیشرفتهای جدید در عرصه اعصاب دست پیدا کند.
جانسون با این دستاورد میتواند در آینده به قلههای عظیمی در عرصهی دانش اعصاب برسد و انسان را با دستگاههای مصنوعی به تکامل ذهنی برساند. لیو که همیشه آرزوی تبدیل شدن به قهرمانی مثل قهرمان سری تلویزیون مرد شش میلیون دلاری در سر میپروراند، جاهطلبی جانسون را با پرواز کردن مقایسه میکند و میگوید:
از زمان داستانهای ایکاروس (شخصیت داستانهای اساطیری یونان قدیم که میخواست با بالهایی که پدرش برایش ساخته بود از شهر کرت فرار کند) انسانها همیشه میخواستند پرواز کنند. ما بال در نمیآوریم، برای همین هواپیما ساختیم. گاهی اوقات دستاوردهای ما حتی بالاتر از چیزهایی هستند که در طبیعت وجود دارد. هیچ پرندهای نمیتواند تا کرهی مریخ پرواز کند. ما باید ذهنمان را درگیر مسائل کنیم و این انقلابیترین و دگرگونکنندهترین کار در دنیا است.
جامعهی بشری در حال یادگیری این است که چگونه تواناییهای خودش را از نو مهندسی کند. ما واقعا میتوانیم تعیین کنیم که چگونه تکامل پیدا کنیم. انگیزه عنصری حیاتی است که همیشه باعث به وجود آمدن نوآوریهای سریع در دانش و علم میشود. به همین علت است که لیو فکر میکند، جانسون کسی است که میتواند به ما بال دهد. او میگوید:
من هیچوقت کسی شبیه به جانسون ندیدم که تا این حد برای این مقوله اهمیت قائل باشد.
از لیو پرسیدم که این تغییرات و انقلاب چه زمانی رخ میدهد؟ و او جواب داد:
زودتر از آن چیزی که فکرش را بکنید.
برگردیم به جایی که شروع کردیم. آیا جانسون یک احمق است؟ آیا در حال تلف کردن وقتش است و تنها یک آرزوی احمقانه دارد؟ یک چیز مشخص است؛ جانسون هیچگاه از تلاش کردن برای بهبود دنیا دست نخواهد کشید. او روزبهروز در حال ایده دادن است. تمام ایدهها ذهن او را به خود مشغول میکنند. او حتی گفتههای برگرفته از شک به ایدههایش را بهعنوان اطلاعات خوب و مفید در نظر میگیرد. وقتی من به او گفتم نوروپروتز جادویی او شبیه به نسخه دیگری از بهشت مورمونها است، خوشحال شد و گفت:
به نکته خوبی اشاره کردی. من عاشقش هستم.
او اطلاعات کافی ندارد. حتی تلاش میکند اطلاعات من را هم دریافت کند. اهداف من چیست؟ پشیمانیها، لذتها و شکهای من چیست؟ جانسون به من میگوید:
شما بهطور بیولوژیکی کنجکاو هستید و اطلاعات میخواهید و زمانی که از این اطلاعات استفاده کردید، محدودیتهایی برای معناسازی پیاده میکنید.
از او می پرسم: شما سعی دارید من را هک کنید؟ او میگوید: نه، به هیچ وجه. وی تنها خواستار این است که ما الگوریتمهای خود را به اشتراک بگذاریم. میگوید:
حل کردن این پازل بیپایان، قسمت جالب زندگی است. چه میشود اگر ما بتوانیم سرعت انتقال داده را هزاران برابر کنیم؟ چه میشود اگه بفهمیم ضمیر خودآگاه ما تنها بخشی از حقیقت را میبیند؟ چه نوع داستانهایی خواهیم توانست تعریف کنیم؟
جانسون در اوقات فراغتش کتابی در مورد کنترل تکامل انسان و آیندهی جهش انسانی مینویسد. من هرگاه با او صحبت میکنم از این موضوع حرف میزند. من برای مدتی طولانی در مورد ایدههای رؤیاپردازانه او در مورد برنامهریزی مجدد سیستم عامل دنیا فکر کردم: آینده سریعتر از چیزی که فکر میکنیم، میآید. آیندهی باشکوه دیجیتال ما در حال آمدن است. این آینده آنقدر نزدیک است که ما باید از همین حالا به شادی بپردازیم. این گفتهها باعث میشوند که من بخواهم او را با یک نسخه کپی از بیانیه یونابامبر بزنم.
اما او بهقدری به این زمینه اهمیت میدهد که من از او پرسیدم:«شما چگونه به ترسهای تد کزینسکی که میگفت پیشرفت فنآوری مانند سرطان خودش را خواهد بلعید، واکنش نشان میدهید؟» جانسون میگوید:
به نظرم او در بخش اشتباهی از تاریخ قرار دارد.
پرسیدم در مورد تغییر آب و هوا چطور؟ جواب داد:
به همین دلیل است که من فکر میکنم ما در مسابقهای در برابر زمان قرار داریم.
او نظر من را پرسید و من گفتم: «فکر میکنم شما تا زمانی که گروههای گرسنه، یک سیارهی ویرانشده برای یافتن غذا آزمایشگاه شما را نابود کنند، به کارتان ادامه خواهید داد.» او برای اولین بار استرس خود را نشان داد. حقیقت این است که او از طولانی شدن پژوهشهایش میترسد. او گفت دنیا روزبهروز پیچیدهتر میشود.سیستم مالی متزلزل است، جمعیت در حال پیر شدن است، رباتها در حال گرفتن کارها از ما هستند، هوش مصنوعی در حال قوی شدن است، و تغییرات آبوهوایی به سرعت در حال رخ دادن است. او میگوید:
اینگونه احساس میشود که دنیا دارد از کنترل خارج میشود .
او قبلا هم از ایدههایی در مورد ویرانشهر یا همان مدینهی فاسده سخنهایی به زبان آورده بود؛ اما این بار گفتههای او با نوعی خواهش و تمنا همراه بود:
چرا ما نباید خودمان تکاملمان در دست بگیریم؟ چرا نباید هرکاری که برای تکامل سریعتر از دستمان برمیآید، انجام دهیم؟
من موضوع را عوض و موضوع شادتری مطرح کردم. اگر نوروپروتز او نحوهی استفاده ما از مغزمان را منقلب کند، او ترجیح میدهد چه قدرت فوقالعادهای را اول از همه به ما بدهد؟ تلهپاتی، ذهنهای گروهی یا کنگ فوی فیالبداهه؟ او بی درنگ جواب داد:
از آنجایی که تفکر ما محدود به چیزهای آشنا است، نمیتوانیم دنیای جدیدی را تصور کنیم که نسخهی دیگری از دنیای شناختهشدهی خودمان است. اما باید سعی کنیم چیزی بسیار فراتر و بهتر از آن را تصور کنیم. این کار برای همهی پدیدهها، چارچوب جدیدی فراهم میکند.
جاهطلبی اینچنینی میتواند شما را به مسیرهای طولانی ببرد و شما را به سمت تلاش برای رسیدن به قطب جنوب هدایت کند، آن هم زمانی که همه فکر میکنند این کار غیرممکن است. این جاهطلبی میتواند باعث شود شما از کوه کلیمانجارو بالا روید، حتی اگر نزدیک به از دست دادن جانتان تمام شود. این جاهطلبی به شما کمک میکند که شرکتی ۸۰۰ میلیون دلاری در ۳۶ سالگی بسازید.
جاهطلبی جانسون، او را مستقیم به سمت رؤیای دیرینه بشریت کشاند: سیستم عامل، جایگزین روشنگری.
جانسون با هک کردن مغز ما میخواست که ما به هر چیزی در دنیا تبدیل شویم.