دانشجویانی جوان با آرزوهای بزرگ: نگاهی به روزهای سرکش آغازین فیسبوک
همهی کسانی که فیلم شبکهی اجتماعی دیوید فینچر را دیدهاند، کمابیش با داستان تأسیس فیسبوک آشنا هستند. ماجرا به ترم بهاره سال ۲۰۰۴ در دانشگاه هاروارد برمیگردد. آن زمان، نام دامنهی فیسبوک TheFacebook.com بود و جرقهی ساخت آن با الهام از فرندستر (Friendster)، یک شبکهی اجتماعی پیشرو مستقر در سیلیکون ولی در ذهن مارک زاکربرگ زده شد. آنچه شاید در این میان کمتر مورد توجه قرار گرفته، این است که فیسبوک، تنها برای مدتی بسیار کوتاه در شهر کمبریج ماساچوست مستقر بوده و ادامهی مسیر رشد و بلوغ خود را در درهی سیلیکون، آرمانشهر غولهای فناوری جهان طی کرده است.
وبگاه مارک زاکربرگ در هاروارد سروصدای زیادی به پا کرد و به فاصله کوتاهی توانست کاربران پرشماری را برای خود دستوپا کند و همین باعث شد زاکربرگ و دوستانش تصمیم بگیرند پس از پایان امتحانات آخر ترم، راهی سیلیکون ولی بشوند و در تابستان، فیسبوک را به دیگر دانشگاهها در سراسر ایالاتمتحده معرفی کنند. سیلیکون ولی، قلب تپندهی اینترنت، جایی بود که مؤسسان فیسبوک به چشم سکوی پرتابی برای تسخیر اینترنت به آن نگاه میکردند.
سیلیکون ولی در زمان تاسیس فیسبوک در فضای سرد پس از فروپاشی حباب داتکام به سر میبرد
در سیلیکون ولی، مقارن با اوایل هزارهی جدید میلادی، تلقی رایج این بود که تب اینترنت فروکش کرده، حکمرانان اینترنت، پایههای قدرت خود را تثبیت کردهاند و وب، سلطهی بیچونوچرای خود را در سراسر اینترنت گسترانده است. از سویی دیگر کمی قبلتر در سال ۲۰۰۳، حباب داتکام از هم پاشیده بود و بسیاری از شرکتهای اینترنتی به کام نابودی کشانده شده بودند. با این حال، هیچکس نگران این نبود که تمامی این اوضاع و احوال را برای زاکربرگ جوان توضیح دهد و او را از ورود به این حوزهی پرچالش برحذر کند؛ چرا که در آن زمان کسی زاکربرگ را نمیشناخت و این جوان نوخاسته صرفا یک دانشجوی بلندپرواز بود که اینترنت و کامپیوتر هوش و حواسش را برده بود. او میدانست که آیندهاش قرار است در دنیای کامپیوتر رقم بخورد؛ اما بهجز این رویا چیز دیگری در چنته نداشت و فاقد دانش و مهارتهای لازم برای رشد و پیشرفت بود. زاکربرگ حتی زمانی که در هاروارد درس میخواند نمیدانست که وب سایت هایی مانند نپستر (Napster)، نه یک وبسایت ساده که یک کسبوکار هستند که به دست شرکت ها ساخته میشوند و باید کسی اینها را برایش توضیح میداد.
اما زاکربرگ تسلیم جو حاکم بر سیلیکون ولی نشد و آن تابستان سرنوشتساز را با ملاقات با تنی چند از کلیدیترین فعالان درهی سیلیکون به پایان برد؛ کسانی که در نهایت، مسیر فیسبوک را که در آن زمان صرفا یک وب سایت ساده بود، به طور چشمگیری تغییر دادند. برای ثبت تاریخ شفاهی آن ماههای حساس در خلال سال های ۲۰۰۴ و ۲۰۰۵، آدام فیشر (نویسندهی کتاب درهی نابغهها: تاریخ بدون سانسور سیلیکون ولی) با تمامی بازیگران کلیدی فیسبوک مصاحبه کرده و به گفتوگو با چند چهرهی شناختهشده در حوزه راهاندازی کسبوکار نشسته است.
برآیند تمامی این مصاحبهها و گفتوگوها، تصویر پرترهای از فرهنگ یکتایی شده که هنوز هم میتوان ردپای آن را در فیسبوک امروزی مشاهده کرد. کل شاکلهی سازمانی فیسبوک از چیزی شبیه به یک شوخی شروع به پا گرفتن کرد و بهعنوان یک شرکت غیررسمی تنها بهانهای بود برای اینکه چند برنامهنویس دور هم جمع شوند و در کنار تفریح و سرگرمی چند خط کد بزنند. جالب آنکه روی اولین کارت ویزیت زاکربرگ نوشته شده بود: «من یک مدیرعامل هستم لعنتی!.» شاید مؤسسان فیسبوک هیچ گاه فکرش را هم نمیکردند که روزی آغازگر عصر جدیدی در دنیای وب باشند.
کتاب درهی نابغهها، اثر آدام فیشر
آنچه در ادامه میخوانید، حاصل مجموعه مصاحبههایی است که آدام فیشر با تنی چند از مؤسسان فیسبوک و فعالان سیلیکون ولی انجام داده و برخی از نقل قولها هم از مصاحبههای منتشرنشده، برداشت شده است. گفتههای زاکربرگ، داستین موسکوویتز و دیوید چو از سخنرانیهای آنها در نشستها و رویدادهای مختلف، گرفته شده و نقل قولهای استیو جابز هم از مصاحبهی ۶۰ دقیقهای او با والتر ایزاکسون برداشت شده است.
تصویر زاکربرگ در مارس ۲۰۰۶ در مقر فیسبوک در پالو آلتو
پیش از فیسبوک، هیچ تصوری از مفهوم کاربر در وب وجود نداشت
شان پارکر (همبنیانگذار نپستر و اولین رئیس فیسبوک): دوران داتکام به نوعی با نپستر به پایان رسید و از ویرانههای داتکام، عصر شبکههای اجتماعی ظهور کرد.
استیون جانسون (نویسنده و مفسر فرهنگی برجسته): در آن زمان، وب اساسا یک استعارهی ادبی از صفحهها (pages) بود؛ صفحههایی که در آن ابرمتنها (hypertext) میان صفحات پیوند برقرار میکردند. آن هنگام هیچ تصوری از مفهوم کاربر وجود نداشت و چنین پدیدهای جایی در وب نداشت.
مارک پینکوس (یکی از مالکان حق اختراع رسانههای اجتماعی): من نپستر را آغازگر عصر وب اجتماعی میدانم که در آن نه صفحهها که کاربران اجزای اساسی هستند. برای من، این شبکه اجتماعی یک نقطهی عطف و تاریخی در سیر تحولات اینترنت بود؛ چرا که دیدم اینترنت میتواند مانند یک شبکهی همتا به همتای کاملا توزیعشده عمل کند. به این ترتیب، ما میتوانستیم از شر بازیگران بزرگ عرصه رسانه خلاص و همه بدون کوچکترین واسطهای به هم متصل شویم.
استیون جانسون: برای من همه چیز از وبلاگ نویسی در سال ۲۰۰۰ شروع شد. وبسایتها و وبلاگها حول محور نقطه نظرات شخصی یک فرد شکل گرفتند. در ادامه، این فکر به ذهن برخی خطور کرد که آیا میتوان مولفهی دیگری را پیدا کرد که بشود وب را حول محور آن سازماندهی کرد؟ درست مانند اینکه منِ نوعی به این پنج فرد اعتماد دارم و میخواهم آنچه را که آنها پیشنهاد میدهند، ببینم. و این چیزی بود که هستهی اولیهی وبلاگ نویسی را شکل داد.
شان پارکر
مارک پینکوس
استیو جانسون
اوان ویلیامز (بنیانگذار بلاگر، توییتر و مدیوم): وبلاگها در ادامه به شدت به هم پیوند خوردند و اینترنت، موضوع محوری عمدهی آنها بود. ما در اینترنت در مورد اینترنت قلم میزدیم و در ادامه بیشتر و بیشتر به اینترنت لینک میدادیم، چه چیزی از این هیجانانگیزتر
استیون جانسون: شما میتوانستید دیدگاهها و صداهای متفاوتی را در یکجا گرد هم بیاورید که هر یک لینک هایی را به شما پیشنهاد میدادند و بنابراین یک فیلتر شخصی وجود داشت.
مارک پینکوس: در سال ۲۰۰۲ من به همراه رید هافمن به طوفان ذهنی متوسل شدیم و هر ایدهای را که به ذهنمان میرسید، ریختیم روی دایره. در ادامه به اینجا رسیدیم که چه میشود اگر وب مانند یک میهمانی بزرگ باشد؟ این چه سرنخهایی در اختیار ما میگذارد؟ اصلا یک سرنخ خوب چیست؟ یک سرنخ خوب، میتواند یک شغل، یک مصاحبه، یک قرار ملاقات، یک آپارتمان، یک خانه یا حتی یک مبل باشد.
در ادامه من و رید گفتیم: این وب میتواند چیزی را خلق کند که بسیار ارزشمندتر از گوگل باشد؛ چرا که شما در اجتماع یا انجمنی حضور دارید که هر یک از اعضای آن به شدت به یکدیگر گره خوردهاند و هر کس به دلیلی در آن حضور دارد، بنابراین شما به آن اعتماد میکنید. با این حال اما نسبت سیگنال به نویز میتواند بسیار بالاتر باشد. ما آن را وب ۲٫۰ (Web 2.0) نامگذاری کردیم؛ اما کمتر کسی رغبت داشت چیزی در مورد آن بشنود؛ چرا که در آن زمان، در زمستان سرد پس از متلاشی شدن حباب داتکام به سر میبردیم.
فیسبوک زمانی وارد میدان شد که تصور میشد دیگر جایی برای خلاقیت در وب باقی نمانده است
شان پارکر: بنابراین در بازهی زمانی میان سال های ۲۰۰۰ تا ۲۰۰۴ همانند آنچه فیسبوک با آن مواجه بود، این احساس وجود داشت که دیگر جایی برای خلاقیت در اینترنت باقی نمانده و تمام آنچه باید انجام میشده، انجام داده شده است. احتمالا سال ۲۰۰۲، سوت و کورترین دوران اینترنت بوده است. در آن سال شرکت خدمات پرداخت پیپل (PayPal) روانهی تالار بورس شد و این تنها عرضهی اولیه یک شرکت اینترنتی در آن هنگام بوده است. در آن دوران عجیبوغریب، در مجموع تنها ۶ شرکت اینترنتی تأسیس شدند. پلکسو (Plaxo) یکی از این ۶ شرکت بود. پلکسو اولین نمونه از یک شبکه اجتماعی بود و ماهیتی ناهمگون داشت؛ طوری که آن را به یک ماهی عجیبوغریب پادار تشبیه میکنند.
آرون سیتیگ (طراح گرافیک و مبدع گزینه لایک فیسبوک): پلکسو یک حلقهی مفقوده است. این شبکهی اجتماعی اولین شرکتی بود که توانست با کمک رشد ویروسی (viral growth) به موفقیت دست پیدا کند. آن زمان ما تازه با این مفهوم آشنا شده و شروع به یادگیریاش کرده بودیم.
شان پارکر: مهمترین چیزی که تابهحال روی آن کار کردهام، توسعهی الگوریتمهایی برای بهینهسازی رشد ویروسی در پلکسو بوده است.
اوان ویلیامز
آرون سیتیگ
ازرا کالاهان
آرون سیتیگ: رشد ویروسی وقتی اتفاق میافتد که افرادی که از محصول استفاده میکنند، باعث شیوع استفاده از آن توسط دیگران شوند. در واقع، مردم بهطور هدفمند و با نیت قبلی دیگران را تشویق به استفاده از محصول نمیکنند؛ چرا که خود آن محصول را دوست دارند. به بیان دیگر، در رشد ویروسی، مردم در دورهی طبیعی استفاده از محصول یا نرم افزاری به سر میبرند که موردعلاقهشان است و همین باعث سرایت آن به دیگران میشود.
شان پارکر: از شبکههای اجتماعی اولیه از جمله نپستر و پلکسو که صرفا نمونههایی ابتدایی بودند و البته شباهتهای زیادی هم به شبکههای اجتماعی امروزی داشتند تا لینکدین، مایاسپیس(MySpace) و فرندستر (Friendster) و در ادامه، شبکههای اجتماعی مدرن امروزی مانند فیسبوک، یک سیر تکاملی به وقوع پیوسته است.
ازرا کالاهان (یکی از اولین کارمندان فیسبوک): در اوایل دههی ۲۰۰۰ فرندستر توانست دل تمامی پذیرندگان آغازین را به دست آورد، شبکهای متراکم برای خود دستوپا کند، فعالیت زیادی انجام دهند و از این نقطهی عطف عبور کند.
فیسبوک توانست مفهوم جدیدی به نام شبکهسازی اجتماعی را ابداع کند
آرون سیتیگ: مسابقهی بزرگی در جریان بود و فرندستر هم با تمام قوا در این مسابقه حضور داشت و به نظر میرسید که این وبگاه توانسته مفهومی جدیدی به نام شبکهسازی اجتماعی (social networking) را ابداع کند و برندهی بلامنازع میدان باشد. اما در ادامه راه، این وب سایت به دلایل نامعلوم، روز به روز کندتر شد و سرانجام از کار افتاد.
ازرا کالاهان: و این فضا را برای جولان مایاسپیس باز کرد.
اوان ویلیامز: مایاسپیس یک پدیدهی بزرگ در زمان خود بود.
شان پارکر: آن زمان، اتفاقات پیچیدهای در حال رخ دادن بود. فرندستر به سرعت قافیه را به مایاسپیس باخت. بنابراین فرندستر با سیر نزولی مواجه شد و موتور مایاسپیس روی دور تند افتاد.
اسکات مارلت (برنامهنویسی که ابداعگر برچسبزنی روی تصاویر در فیسبوک بود): مایاسپیس بسیار محبوب بود؛ اما دیری نپایید که مشکلات توسعه و مقیاسپذیری گریبانگیر آن شد.
آرون سیتیگ: در این بحبوحه بود که فیسبوک بیسر و صدا و بدون هیاهو در فوریه ۲۰۰۴ راهاندازی شد.
داستین موسکوویتز (دست راست زاکربرگ): در آن زمان ما با یک مشکل واقعا دمدستی روبرو بودیم که امروز ممکن است حتی خندهدار به نظر برسد. آن موقع تقریبا غیرممکن بود که با در اختیار داشتن اسم یک فرد بتوانیم بهسادگی تصویرش را پیدا کنیم. همه خوابگاهها در هاروارد یک کتابچه فهرست مستقل به نام کتابچه چهرهها (face book) داشتند که برخی از آنها چاپی و برخی دیگر هم آنلاین بودند و تقریبا اکثر آنها تنها برای دانشجویان همان خوابگاه قابل دسترس بودند. بنابراین ما تصمیم گرفتیم که یک نسخهی آنلاین یکپارچه از تمامی کتابچهها بسازیم و نامش را گذاشتیم The Facebook تا از بقیه کتابچهها که نامشان face book بود متمایز باشد.
عکس سهنفرهی زاکربرگ در کنار همخوابگاهیهایش در هارواد یعنی داستین موسکوویتز (نفر وسط) و شان پارکر (نفر سمت راست) که در سال ۲۰۰۴ به عنوان رئیس به فیسبوک ملحق شد. این عکس در ماه مه ۲۰۰۵ در محل دفتر فیسبوک در پالو آلتو گرفته شده است.
مارک زاکربرگ (موسس و مدیر اجرایی وقت فیسبوک): در عرض تنها چند هفته، چند هزار نفر در فیسبوک ثبتنام کردند و در ادامه، ایمیلهای بسیاری از دیگر دانشگاهها به دستمان رسید که از ما خواسته بودند فیسبوک را در دانشکدههای آنها هم راه بیندازیم.
ازرا کالاهان: نامنویسی در فیسبوک در ابتدا محدود به دانشگاههای آیوی لیگ (یا مجمع پیچک که گروهی متشکل از هشت دانشگاه پرآوازه آمریکاست) بود. دلیل این امر نه غرور و خودشیفتگی دانشجویان این دانشگاهها بلکه احتمال بیشتر برقراری ارتباط دوستی میان اعضای این مجمع با یکدیگر بود.
فیسبوک قواعد برقراری روابط اجتماعی را در برکلی تغییر داد
آرون سیتیگ: وقتی که فیسبوک در برکلی راهاندازی شد، قواعد برقراری روابط اجتماعی به کل تغییر کرد. وقتی که من در برکلی مشغول به تحصیل شدم، راه خبردار شدن از میهمانیها این بود که کل هفته با دیگران در مورد علاقهمندیهای خود صحبت کنیم و دائما با آنها در تماس باشیم. با فیسبوک اما خبردار شدن از آنچه در تعطیلات آخر هفته در حال رخ دادن بود، اهمیت چندانی نداشت؛ چرا که همه چیز شستهورفته در فیسبوک قابل مشاهده بود.
فیسبوک بسیار زودتر از مارس ۲۰۰۴ به پردیس دانشگاه استنفورد در قلب سیلیکون ولی نقل مکان کرد.
شان پارکر: همهی هماتاقیهای من در پورتولا ولی (شهری در سن ماتئو ایالت کالیفرنیا) به دانشگاه استنفورد میرفتند.
ازرا کالاهان: بنابراین من یک سال خارج از استنفورد بودم و در سال ۲۰۰۳ از این دانشگاه فارغالتحصیل شدم. سپس به همراه چهار نفر از دوستان هم دانشگاهیم خانهای را در نزدیکی پردیس دانشگاه برای یک سال اجاره کردیم. آن خانه، یک اتاق خواب اضافه داشت و ما برای پیدا کردن یک همخانهای دیگر شروع به جست و جوی فهرستهای ایمیلی استنفورد کردیم. در نهایت یک نفر به ایمیلهای ما پاسخ داد و برای همخانه شدن با ما ابراز علاقه کرد و او کسی نبود جز شان پارکر. همه چیز خیلی اتفاقی جفتوجور شد و آنجا بود که فهمیدیم که نپستر برخلاف فراگیر شدن، یک سنت هم نصیب شان نکرده بود.
شان پارکر: نامزد یکی از همخانهایهای من در حال استفاده از یک برنامه بود که من از او پرسیدم «چقدر این برنامه شبیه فرندستر و مایاسپیس است» که او در جواب گفت: «آره خب، ولی هیچکس اینجا از مایاسپیس استفاده نمیکند». این پاسخ او نشان میداد که مایاسپیس دیگر آن برنامه محبوب قبلی نیست.
مارک زاکربرگ: تقریبا یک سوم از کارکنان مای اسپیس به رصد تصاویر بارگذاری شده مشغول بودند تا از انتشار احتمالی محتوای هرزهنگاری جلوگیری کنند. این در حالی بود که ما به ندرت در فیسبوک با محتوای هرزهنگاری روبرو بودیم. دلیلش هم این بود که مردم در فیسبوک از اسامی واقعیشان استفاده میکردند.
آدام دانجیلو (دوست دوران دبیرستان زاکربرگ): استفاده از اسم واقعی بسیار مهم است.
اسکات مارلت
داستین موسکوویتز
آدام دانجلو
آرون سیتیگ: ما همان اول کار به اهمیت این نکته پی بردیم؛ چرا که استفاده از نام واقعی تنها چیزی است که توانست به شکلگیری یک جامعه کاربری در شبکه اجتماعی Well (یکی از اولین شبکههای اجتماعی جهان) کمک کند. ما حتی پا را فراتر از این گذاشتیم و Well را طوری ساختیم که همه کنشها را بتوان در نهایت به یک شخص واقعی منتسب کرد.
استوارت برند (موسس Well): آینده Well میتوانست بسیار درخشان باشد، اما ما کار را نیمهتمام گذاشتیم. این یکی از اشتباهاتی بود که ما مرتکب شدیم.
مارک زاکربرگ: من فکر میکنم برای یک مسئلهی فنی پیچیده همیشه یک راهحل اجتماعی سادهی واقعی وجود دارد.
ازرا کالاهان: در اوایل کار، به ساده ترین شکل ممکن فیسبوک را ساختیم؛ چرا که پروفایل های فیسبوک تنها چند فرم وب پایه بودند.
تا مدتها پروفایل، مولفهی اصلی فیسبوک بود و خبرخوان در ادامه به عنوان یک محصول جدید به فیسبوک اضافه شد
روچی سانگی (برنامهنویسی که خبرخوان فیسبوک را خلق کرد): در صفحهی پروفایل، یک تصویر کوچک از کاربر وجود داشت که به زبان بیزبانی میگفت: «این پروفایل من است» و «دوستانم را ببینید». سه چهارتا لینک هم به همراه دو باکس دیگر زیر آن تصویر قرار داشتند.
آرون سیتیگ: من به شدت تحت تاثیر شفافیت و سرراستی محصولی بودم که خودمان ساخته بودیم. برای مثال، وقتی به صفحهی پروفایل خود میرفتید، همهی المانهای صفحه به واضحترین شکل ممکن به شما میگفتند: «این تو هستی». این و دیگر جزئیات ریز دیگر بسیار مهم بودند؛ چرا که در آن زمان هیچ درک درستی از شبکههای اجتماعی وجود نداشت. بنابراین تا زمانی که محصول در اختیار کاربر قرار نگیرد و اصلاح نشود، نمیتوان شاهد بلوغ و تکامل آن بود.
شان پارکر: من نظارهگر این تحولات بودم و به تعدادی از آدرسهای ارائه شده در فیسبوک، ایمیل ارسال کردم و برای مؤسسان آن نوشتم: «من مدتی با فرندستر کار کردهام و دوست دارم با شما ملاقات کنم تا اگر بشود بتوانیم گپ و گفتی با هم داشته باشیم». و به این ترتیب ما با هم یک قرار ملاقات در نیویورک تنظیم کردیم و همراه با مارک در مورد طراحی محصول و آنچه برای خلق یک محصول ضروری است، به گفتوگو پرداختیم.
آرون سیتیگ: شان پارکر با من تماس گرفت و گفت: «سلام، من نیویورک هستم. همین الان با مارک زاکربرگ ملاقات کردم. مارک، پسر خیلی باهوشی است و دارد فیسبوک را میسازد. آن طور که او و دوستانش گفته اند، آنها یک ویژگی پنهان دارند که در حال راهاندازیاش هستند و مدعیاند که میتواند همه چیز را تغییر بدهد؛ اما مارک چیزی در مورد آن به من نگفت و همین تمام فکرم را مشغول کرده است. نمیتوانم بفهمم آن ویژگی چیست. تو چیزی در مورد آن نمیدانی؟ میتوانی آمارش را بگیری؟ فکر میکنی آن ویژگی چه چیزی میتواند باشد؟» و به این ترتیب، من و شان مدتی در مورد آن ویژگی مخفی به گفتوگو پرداختیم؛ اما سرانجام نتوانستیم بفهمیم کدام ویژگی مخفی میتواند همه چیز را تغییر بدهد.
مارک زاکربرگ دو ماه پس از ملاقات با شان پارکر با سودای تبدیل پروژهی خود به یک کسبوکار بزرگ، به سیلیکون ولی نقل مکان کرد. داستین موسکوویتز، همکار و دست راست او به همراه چند کارآموز، وی را همراهی میکردند.
مارک زاکربرگ: پالو آلتو شهری افسانهای بود که همه فناوریها از آنجا سر برآوردند. من هم دوستش داشتم و میخواستم امتحانش کنم.
روچی سانگی: من وقتی فهمیدم که فیسبوک قرار است به بی اریا (Bay Area) بیاید، حسابی شگفتزده شدم؛ چرا که فکر میکردم آنها هنوز در هاروارد مستقر هستند.
زاکربرگ کریس هیوز، دانشجوی دانشگاه هاروارد را همان روزهای اول تاسیس فیسبوک استخدام کرد تا به او در توسعهی این شبکهی اجتماعی کمک کند. این عکس در ماه مه ۲۰۰۵ در الیوت هوس گرفته شده است.
ازرا کالاهان: تابستان ۲۰۰۴ زمانی است که سلسله رخدادهای سرنوشتسازی یکی پس از دیگری به وقوع پیوست. از جمله اینکه شان پارکر هنگام قدم زدن در خیابان با مؤسسان فیسبوک روبرو شد که چند ماه قبل در شرق آمریکا با آنها دیدار کرده بود. این برخورد، درست یک هفته پس از آن روی داد که ما همگی با هم از خانهای که مشترکا در آن زندگی میکردیم، بیرون آمده بودیم. شان هم گویا با والدین نامزد خود زندگی میکرد.
شان پارکر: من داشتم بیرون خانه قدم میزدم که دیدم عدهای دارند سمت من میآیند. همهی آنها هودی پوشیده بودند و شبیه بچه دبیرستانیهای خلافکار به نظر میآمدند که دنبال دردسر میگردند. ناگهان یکی از آنها اسم من را صدا زد. من فکر کردم احیانا این تصادفی بوده و کسی با من کاری ندارد؛ اما دوباره صدایم کردند و وقتی سرم را برگرداندم یکی از آنها گفت: «سلام شان، اینجا چهکار میکنی پسر؟»
در اوایل تاسیس فیسبوک، هنوز جو خوابگاهی بر فضای کاری آن حاکم بود
حدودا ۳۰ ثانیه طول کشید تا متوجه شدم که جریان از چه قرار است و در نهایت فهمیدم که اینها دار و دستهی زاکربرگ و داستین و رفقایش هستند. بلافاصله از آنها پرسیدم: «اینجا چهکار میکنید بچهها؟» آنها در جواب گفتند: «ما اینجا زندگی میکنیم.» در ادامه من گفتم: «جدی؟ من هم همینجا زندگی میکنم» و این واقعا عجیبوغریب بود.
آرون سیتیگ: شان با من تماس گرفت و گفت: «سلام، اصلا نمیتوانی باور کنی چه اتفاقی افتاده.» او در ادامه گفت: «هر چه سریعتر، بار و بندیل خودت را جمع کن و بیا اینجا».
شان پارکر: همه چیز خیلی سریع داشت اتفاق میافتاد و عوض کردن خانه هم برایم خیلی ساده بود.
آرون سیتیگ: بنابراین من اثاثم را جمع کردم و به دیدن آنها رفتم و از تماشای کار گروهی و تمرکز کاری آن گروه حیرتزده شدم. آنها گاهی اوقات دست از کار میکشیدند و به امور شخصی خود میپرداختند، اما در بیشتر مواقع، لپتاپهایشان جلویشان باز بود و در حال کار بودند. من چند بار در هفته به خانهی آنها سر میزدم و همیشه میدیدم که پشت میز آشپزخانه روبروی لپتاپهایشان نشستهاند و سخت مشغول کارند تا بتوانند محصول خود را توسعه بدهند.
تمام آنچه زاکربرگ و تیمش میخواستند، بهبود روزافزون فیسبوک بود و گاهبهگاهی هم از کار فارغ میشدند و استراحت میکردند تا بتوانند برای کار کردن، انرژی کافی داشته باشند. آنها حتی هرگز پایشان را از خانه بیرون نمیگذاشتند، مگر برای فیلم دیدن.
ازرا کالاهان: فرهنگ حاکم بر روزهای اولیه فیسبوک بسیار رها و بی قیدوبند بود؛ انگار که پروژهای بود که در عین برخورداری از قابلیتهای تجاری شگفتانگیز، از کنترل خارج شده بود. کافی است برای درک حال و هوای آن روزهای فیسبوک، تصور کنید که یک دانشجوی تازه وارد هستید که میخواهید در خوابگاه دانشجویی برای خودتان کسبوکار راه بیندازید.
مارک زاکربرگ: بیشتر کسبوکارها این طور نیستند که تعدادی جوان در یک خانه زندگی کنند، هر کاری دلشان خواست انجام بدهند، خواب و بیداریشان حساب و کتابی نداشته باشد و دفتر کار آنچنانی نداشته باشند. یا اینکه برای استخدام نیروهای جدید، برخلاف تمام رویههای رسمی، ابتدا آنها را به خانه خود دعوت و با آنها خوشوبش کنند، میهمانی بگیرند و با هم سیگار بکشند.
ازرا کالاهان: اتاق نشیمن، دفتر کار ما بود که گوش تا گوش آن پر شده بود از نمایشگرهای مختلف و ورکاستیشنها. تا جایی هم که چشم کار میکرد، وایتبرد به در و دیوار نصب شده بود.
زاکربرگ معتقد بود که با وایرهاگ میتواند فیسبوک را متحول کند
در آن زمان، زاکربرگ وسواس زیادی در مورد اشتراک فایل به خرج میداد و برنامهی بزرگش در تابستان، احیای نپستر بود. این شبکه میتوانست دوباره جانی تازه بگیرد، اما این بار در قالب یک قابلیت داخلی در فیسبوک. نام این پروژهی زاکربرگ وایرهاگ (Wirehog) بود.
آرون سیتیگ: وایرهاگ همان ویژگی پنهانی بود که زاکربرگ قول داده بود میتواند همه چیز را تغییر بدهد. مارک معتقد بود که آنچه میتواند فیسبوک را بین همه محبوب و موقعیت آن را در دانشگاهها و مدارس محکم کند، ابداع روشی برای ارسال فایلها بهویژه فایلهای موسیقی به دیگران است.
مارک پینکوس: آنها این ویژگی کوچک را که سر و شکلش شبیه به نپستر بود در فیسبوک گنجاندند و شما به کمک آن میتوانید ببینید که هر کاربر، چه آهنگهایی در کامپیوتر خود دارد.
ازرا کالاهان: راهاندازی این ویژگی مقارن شد با بسته شدن نپستر به دستور دادگاه به خاطر نقض قوانین حق نشر و صنعت سرگرمی و این شکایت از برخی از افراد را برای به اشتراکگذاری غیرقانونی فایلهای موسیقی کلید زد. بنابراین روزهای غرب وحشی به پایان رسید.
آرون سیتیگ: به یاد داشته باشید که وایرهاگ زمانی راهاندازی شد که شما حتی نمیتوانستید در صفحهی فیسبوک خود، تصویر به اشتراک بگذارید. با تعلیق فعالیتهای نپستر، ماموریت وایرهاگ به راهکاری برای به اشتراکگذاری تصویر تغییر پیدا کرد. در وایرهاگ یک جعبه در پروفایل شما قرار میگرفت و دیگر کاربران میتوانستند تمامی تصاویر (یا انواع فایل های دیگر) به اشتراک گذاشته توسط شما را در آن پیدا کنند. این فایلها میتوانستند صوتی، ویدئویی یا تصویری باشند.
ازرا کالاهان: اما وایرهاگ تنها یک سرویس به اشتراکگذاری فایل بود و نه بیشتر. وقتی که من به فیسبوک ملحق شدم، به نظر میرسید که کاربران با خود فکر میکنند که وایرهاگ بهجز تسهیل ارسال و دریافت فایل، میتواند برایشان دردسرساز هم باشد. آنها به روزی فکر میکردند که به خاطر نقض قوانین حق نشر، تحت پیگرد قضایی قرار بگیرند و این به نظر، ذهنیت رایجی بود.
مارک پینکوس: من از اینکه شان دوباره میخواست سراغ موسیقی یا چیزی شبیه به آن برود، بسیار متعجب بودم.
آرون سیتیگ: من فهمیدم که شماری از وکلای فیسبوک توصیه کردهاند که وایرهاگ باید به بایگانی سپرده شود. و به این ترتیب، با سرعت گرفتن روند رشد کاربران فیسبوک، کار روی وایرهاگ متوقف شد.
تقاضا برای ثبتنام و پیوستن به فیسبوک دیوانهوار بود
ازرا کالاهان: تقاضا برای ثبتنام و پیوستن به فیسبوک دیوانهوار بود. با اینکه ثبتنام در فیسبوک به صد دانشکده محدود شده بود، اما به سرعت آوازهی آن در تمامی دانشگاهها پیچیده بود. آمار و ارقام با سرعت حیرتانگیزی در حال رشد بود. تمام نوشتههای روی وایتبردها، مربوط به دانشکدههایی بود که در صف انتظار پیوستن به فیسبوک بودند. این مسئله تابهحال رخ نداده و بسیار منحصر به فرد بود. پرسش اساسی در این میان این بود که چگونه میخواهیم رشد کنیم؟
آرون سیتیگ: بلافاصله پس از اینکه فیسبوک در یک دانشکده راهاندازی شد، در عرض یک روز، بیش از ۷۰ درصد از دانشجویان دورهی لیسانس در آن نامنویسی کردند. تا آن زمان هیچ وبسایت یا سرویسی نتوانسته بود به چنین سرعتی در رشد دست پیدا کند.
ازرا کالاهان: نمیشد با قطعیت از دستیابی به موفقیت سخن گفت، اما نشانههای موفقیت یکی پس از دیگری در حال پدیدار شدن بود. داستین همیشه از سودای خود برای ورود فیسبوک به باشگاه شرکتهای میلیارد دلاری حرف میزد. او و زاکربرگ از همان ابتدا رویاهای دور و درازی در سر داشتند و به عنوان دو جوان ۱۹ سالهی خودشیفته از اعتمادبهنفس حیرتانگیزی برخوردار بودند.
مارک زاکربرگ: گاهی اوقات دور هم مینشستیم و میگفتیم: «قرار نیست دوباره اسیر درس و مشق شویم، درست است؟»
ازرا کالاهان: غرور و جاه طلبی در عمق چشمان زاکربرگ و دوستانش موج میزد.
دیوید چو (هنرمند برجستهی گرافیتی): شان یک جوان لاغراندام و پرتلاش بود و همیشه میگفت: «میخواهم برای فیسبوک، سرمایه جذب کنم. من میخواهم هوش و حواس سرمایهگذاران را ببرم». و من به او میگفتم: «چطوری میخواهی این کار را بکنی؟» و او در این لحظه به یک مرد آلفا (قوی ترین گونهی شخصیتی مردان) تبدیل میشد. مدل موهایش از آن مدل های تروتمیز و رسمی بود و همیشه برای جلسات، حسابی به خودش میرسید و کتوشلوارهای آنچنانی می پوشید و در نهایت موفق میشد پول را از سرمایهگذار دریافت کند.
مارک پینکوس: حوالی سپتامبر یا اکتبر ۲۰۰۴ بود و من در دفتر شرکت ترایب (Tribe) در ساختمان آجری آن در محله پوتررو هیل سان فرانسیسکو حضور داشتم. در اتاق کنفرانس نشسته بودیم که شان پارکر همراه با دار و دستهی فیسبوکیها وارد شد. تیپ زاکربرگ دیدنی بود. او یک شلوار ورزشی پوشیده بود و دمپاییهای آدیداسش حسابی توجه را به خود جلب میکرد. چهرهی او از آنچه تصور میکردم جوانتر بود. سپس او روی صندلی نشست و پاهایش را روی میز ولو کرد و بعد، شان یک نفس شروع به صحبت کردن راجع به آیندهی فیسبوک کرد و از هر دری در مورد آن سخن گفت و این کاملا من را به هیجان آورده بود.
از آنجا که من گرفتار مدیریت ترایب بودم و نتوانسته بودم گلیم آن را از آب بیرون بکشم و به چه کنم چه کنم افتاده بودم، دیدن این جوان نوخاسته که توانسته بود با ایدهی سادهای کارش را آغاز کند، رشکبرانگیز بود! حتی من از تحقق رویای آنها هراس داشتم و کمی هم البته به آنها حسودیام میشد. چرا که آنها توانسته بودند خیلی سادهتر و سریعتر و با منابع کمتری اهداف خود را محقق کنند. یادم میآید که شان سراغ کامپیوتر دفتر من رفت و سایت فیسبوک را بالا آورد و شروع به نشان دادن آن به من کرد. نکته جالب اینجا بود که من در آن موقع نمیتوانستم در فیسبوک ثبتنام کنم، چرا که هنوز نامنویسی در آن محدود به دانشجویان بود.
مردم اطلاعات شخصی خود را به راحتی در فیسبوک وارد میکردند و این برای سرمایهگذاران باورنکردنی بود
مردم شماره تلفن، آدرس منزل و هر اطلاعات دیگری را به راحتی در فیسبوک وارد میکردند و این برای من باورکردنی نبود. اما این جوانان توانسته بودند اعتماد کاربران را جلب کنند. شان پارکر به سرعت توانست چفت و بست اولین سرمایهگذاری را برای فیسبوک محکم کند و به زاکربرگ توصیه کرد ۵۰۰ هزار دلار از پیتر تیل و ۳۸ هزار دلار از من و رید هافمن بگیرد؛ چرا که ما سه نفر از جمله معدود فعالان حوزه شبکههای اجتماعی بودیم. در آن زمان، این باشگاه، بسیار بسیار کوچک بود.
ازرا کالاهان: تا ماه دسامبر که شماری از همکاران زاکربرگ سر درس و مشق خود برگشتند، میتوان گفت فضای کاری فیسبوک کمی رنگ حرفهای به خود گرفت و کار جدیتر دنبال شد. مارک و داستین بیشتر از تابستان کار میکردند. ما تا فوریه ۲۰۰۵ در دفتر کار مستقر نشدیم. درست در همان زمانی که در حال امضای قرارداد اجارهی دفتر بودیم، شان ناگهان گفت: «بچه ها، من این هنرمند نقاشیهای خیابانی را میشناسم. ما باید از او بخواهیم که دستی به بر و روی این ساختمان بکشد.»
دیوید چو: من گفتم: «اگر میخواهید که کل ساختمان را برایتان نقاشی کنم، باید ۶۰ هزار دلار به من پول بدهید». شان در جواب او گفت: «پول نقد میخواهی یا سهام؟»
ازرا کالاهان: او در نهایت، حقالزحمهی چو را در قالب سهام فیسبوک به او پرداخت کرد.
دیوید چو: من هیچ چیز در مورد فیسبوک نمیدانستم و اصلا روحم هم از آن خبر نداشت. شما برای ثبتنام در آن باید یک ایمیل دانشگاهی میداشتید که من نداشتم؛ اما میدانی؟ بدم نمیآمد دست به یک قمار بزنم. من به شان ایمان داشتم و میدانستم این پسر جنم موفقیت را دارد و به این ترتیب دوست داشتم پولم را روی او شرطبندی کنم.
ازرا کالاهان: در ادامه ما راهی ساختمان جدید شدیم و به محض ورود، چشممان به گرافیتی حیرتانگیز چو خورد و از تعجب دهانمان باز ماند: «یا خدا، چه کرده این چو!». دفتر ما در طبقهی دوم آن ساختمان بود و به محض ورود باید با یک راه پله و یک دیوار بزرگ به ارتفاع ده فوت مواجه میشدید که چو یک گرافیتی بسیار خیرهکننده روی آن کشیده بود.
این گرافیتی بسیار رعبآور و کمی هم ناجور بود. ما به شان انتقاد کردیم و گفتیم که این نقاشی آن چیزی نیست که ما به دنبالش بودیم. اصلا به نظر میرسید که همه این برنامهها زیر سر شان است و او به چو سفارش کرده چنین طرحی را ترسیم کند؛ شمایلی از یک زن جنگجو که سوار یک بولداگ شده، اولین تصویری بود که هنگام ورود به دفتر با آن مواجه میشدیم، به نظرتان وحشتآور نیست؟
روچی سانگی: درست است، گرافیتی کمی خشن بود، اما در عین حال زنده، پرحرارت و پرتپش بود و انرژی ساطعشدهاش را حس میکردیم.
کیت جمندر (مدیر پروژه در روزهای ابتدایی فیسبوک): من دوستش داشتم؛ اما واقعا خشن و تند بود. در آن گرافیتی تصاویر زنندهای بود که من چندان میانهی خوبی با آنها نداشتم. اما در هر حال نقاشی ستیزهجویانهای بود.
ازرا کالاهان: من فکر نمیکردم که آن گرافیتی کار دیوید چو باشد و گمان میکردم همه چیز زیر سر نامزد شان پارکر است که این تصاویر عریان را نه بر دیوار حمام که بر دیوار یک دفتر کار نقاشی کرده است.
مکس کلی (اولین مدیر ارشد امور امنیتی فیسبوک): جا به جا روی دیوار تصاویر بسیار زنندهای نقش بسته بود؛ طوری که حتی صدای یکی از کارمندان بخش پشتیبانی مشترکان هم در آمد و به آنها اعتراض کرد. من در نهایت به فروشگاه رفتم و یک قلممو خریدم و بخشهای زنندهی گرافیتی را محو کردم.
جف روثچایلد (سرمایهگذاری که در نهایت یکی از کارمندان فیسبوک شد): آن گرافیتی واقعا سرکش و رعبآور، اما در عین حال بسیار حیرتآور بود. با آن گرافیتیها، آن محل بیشتر به یک خوابگاه دانشجویی یا انجمن دوستی شبیه شده بود تا یک شرکت رسمی.
کیت جمندر: در گوشه و کنار شرکت، کلی پتو بود که به حال خود رها شده بود و از کنسول های بازیهای ویدئویی گرفته تا لگو و تفنگ اسباببازی همه جا به چشم میخورد و نشانهای از تمیزی و مرتب بودن در کار نبود.
جف روثچایلد: در آنجا یک کنسول پلی استیشن هم بود. یک جفت کاناپهی کهنه هم روبروی آن وجود داشت و مشخص بود که عدهای قبلا آنجا خوابیده بودند.
کارل بالون (یکی از اولین برنامهنویسان فیسبوک): من احتمالا دو یا سه شب در هفته در محل شرکت می ماندم و در دورهمیهای بچهها جایزه «محتملترین فرد برای پیدا شدن زیر میزش» را دریافت کردم.
جف روثچایلد: آنها همچنین در شرکت یک قفسهی بزرگ برای نوشیدنیهای نشاطافزا داشتند و بعد از یک روز طولانی کاری دور هم مینشستند و صفا میکردند.
ازرا کالاهان: در دفتر انواع و اقسام نوشیدنی در دسترس بچه ها بود. گاهی اوقات صبحها که از خواب بیدار میشدم میتوانستم بوی تند نوشیدنیها را در فضا احساس کنم.
روچی سانگی: در دفتر یک بشکه برای نوشیدنیها وجود داشت که در بالای آن یک دوربین نصب شده بود. این دوربین حضور فرد را در بالای سر بشکه تشخیص میداد و به بقیه میگفت که چه کسی سراغ نوشیدنیها رفته، بنابراین راهی برای مخفیکاری وجود نداشت و بلافاصله تصویر شما را برای همه ارسال میکرد و به همه میگفت که فلانی و فلانی رفتهاند سر وقت بشکه. این بشکه به عنوان یک پتنت به ثبت رسیده است.
ازرا کالاهان: وقتی که برای بار اول خواستیم به دفتر نقل مکان کنیم با یک قفل مواجه شدیم که نتوانستیم از آن سر دربیاوریم؛ اما در به طور خودکار راس ساعت ۹ صبح باز میشد. من موظف بودم که هر روز قبل از ساعت ۹ در محل دفتر حاضر باشم تا مطمئن شوم کسی از بیرون برای دزدی داخل دفتر نمیشود؛ چرا که هیچ کدام از بچهها قبل از ظهر پایش را به آنجا نمیگذاشت. تمام دار و دستهی فیسبوک بی برو و برگرد شبکار بودند.
کارکنان فیسبوک میانهای با سحرخیزی نداشتند و حولوحوش ساعت ۱۱ صبح کارشان را شروع میکردند
کیت جمندر: بچهها (یعنی کارکنان فیسبوک که به معنای واقعی کلمه هم از نظر سنی بچه بودند) حولوحوش ساعت ۱۱ تا ۱۲ کارشان را شروع میکردند.
روچی سانگی: گاهی اوقات من به جای شلوار، پیژامه میپوشیدم که از قضا خیلی هم باحال بود. انگار که هنوز در دانشگاه و خوابگاه هستیم و همزمان داریم تجربیات مشابهی را در زندگی کسب میکنیم. کار ما بسیار فوقالعاده، هیجانانگیز و جالب بود و انگارنهانگار که داریم کار میکنیم نه تفریح.
ازرا کالاهان: شما [کارکنان فیسبوک] دارید خوش میگذرانید. با همکارانتان نوشیدنی میخورید و گاهی اوقات هم در محل شرکت با آنها قرارومدار ملاقات میگذارید...
روچی سانگی: ما در فیسبوک توانستیم نیمهی گمشدهی خود را پیدا کنیم. سرانجام همه ازدواج کردیم و الان هم داریم بچه هایمان را بزرگ میکنیم.
کیت جمندر: اگر به کسانی که آن روزها در فیسبوک کار میکردند، نگاهی بیندازید و جویای اوضاع و احوال آنها شوید، می بینید که نزدیک به ۷۵ درصد از آنها در نهایت از هم طلاق گرفتند.
مکس کلی: وقت ناهار برای خودش ماجرایی داشت. آشپز ما تعادل روانی نداشت و معلوم نبود چه چیزی داخل غذاهایش میریزد. گاهی اوقات در ماهی کرم پیدا میکردیم که واقعا رقتانگیز بود. من به طور معمول تا ساعت ۳ بعدازظهر کار میکردم و سپس چرخی در شرکت میزدم تا ببینم که آن شب قرار است چه بلایی بر سرمان نازل شود. چه کسی قرار است چه چیزی را راهاندازی کند؟ چه کسی آماده است اصلا؟ حرفوحدیثها چه میگویند؟ اصلا در شرکت چه خبر است؟
استیو پرلمن (کهنهکار سیلیکون ولی که کارش را با آتاری شروع کرد): یک فضای استراحت و دورهمی مشترک با فیسبوک داشتیم و در حال ساخت یک سختافزار برای فناوری ضبط چهره بودیم. بچههای فیسبوک اما داشتند روی کدهای HTML خود کار میکردند. آنها حوالی ظهر به شرکت میآمدند، ناهار مختصری میخوردند و سپس در میانههای بعدازظهر دست از کار می کشیدند. واقعا زندگی میکردند! من یک استارتاپ شبیه آنچه آنها داشتند، نیاز دارم. تنها چیزی که ما در مورد فیسبوک میدانستیم این بود که تعدادی بچهی خوب و سربهراه دارند برایش کار میکنند اما هرگز پایشان را از دفتر بیرون نمی گذارند.
دورهمیهای کارمندان فیسبوک به بحثهای عمیق علمی و فنی ختم میشد
مکس کلی: حولوحوش ساعت ۴ بعدازظهر من با تیم خودم جلسه میگذاشتم و برنامهی تفریح آن شب را با هم ردیف میکردیم و بعد راهی خیابان میشدیم. معمولا ۵ تا ۸ نفر بودیم که شبانه به دل خیابان میزدیم و بارهای خیابان دانشگاه را زیر و رو میکردیم و در نهایت با هم شام میخوردیم.
روچی سانگی: همه ما وقتی دور هم مینشستیم، بحثهای علمی عمیقی بین ما در میگرفت و پرسشهایی از این قبیل را مطرح میکردیم که: «از لحاظ نظری، اگر این شبکه [فیسبوک] یک گراف باشد، چگونه میتوان ارتباط بین دو کاربر را وزندهی کرد؟ ارتباط یک تصویر با یک کاربر را چطور؟ این شبکه قرار است در نهایت به کجا برسد؟ اگر بتوانیم چنین شبکهای را بسازیم، چهکارهایی میتوانیم با آن بکنیم؟»
شان پارکر: گراف اجتماعی (social graph) یک مفهوم ریاضی از نظریهی گراف است؛ اما استفاده از این عبارت، بیشتر روشی بود که بتوانیم به کمک آن، کار خود را برای دانشگاهیانی که پیش زمینه ریاضی داشتند، توضیح بدهیم؛ چرا که آنچه داشتیم می ساختیم، بیش از آنکه یک محصول باشد، شبکهای متشکل از گرهها بود که در میان آنها جریان اطلاعاتی خروشانی وجود داشت. نظریهی گراف هم راجع به همین است و بنابراین ما در حال ساخت یک گراف اجتماعی بودیم. قرار نبود اینها را به طور عمومی اعلام کنیم و صرفا اشاره به گراف اجتماعی، روشی بود برای اینکه کار خود را برای یک ریاضیدان تشریح کنیم.
روچی سانگی: وقتی به گذشته نگاه میکنم، نمیتوانم باور کنم که ما اینقدر راحت راجع به همه چیز با هم گفتوگو میکردیم. ما دور هم مینشستیم و از هر دری با هم بحث میکردیم و جالب آنکه این مباحثات به هیچ عضو خاصی از گروه محدود نبود. حتی قرار نبود آن بحثها به نتایج معینی ختم شوند و کاملا برآمده از افکار بچه ها بودند و هر کسی میتوانست آزادانه در آنها مشارکت کند.
مکس کلی: بچهها که هنوز در حال میگساری و تفریح بودند، حولوحوش ساعت ۹ شب، دستوپایشان را جمع میکردند تا برای کار آماده شوند: «امشب قرار است چه فیچر جدید را راه بیندازیم؟ چه کسی آماده است؟ چه کسی آماده نیست؟ تقریبا حولوحوش ساعت ۱۱ شب همه چیز تثبیت میشد و میدانستیم باید آن شب روی چه چیزی کار کنیم.»
کیت جمندر: هیچ رویه یا فرآیند ویژه ای وجود نداشت و این بسیار حیرتآور بود. برای مثال، مهندسان به طور مخفی روی چیزی کار میکردند که عمیقا نسبت به آن شور و حرارت داشتند و ناگهان در نیمههای شب آن را بدون طی هیچ گونه فرآیند آزمایشی به اتمام می رساندند.
ازرا کالاهان: اکثر وبسایتها از پلتفرم های تست بسیار مقاومی برخوردار بودند، بنابراین جای نگرانی نبود و مهندسان میتوانستند تغییرات ایجاد شده را آزمایش کنند. و این روش کار ما بود.
کارکنان فیسبوک برای خود یک فلسفه داشتند: سریع حرکت کن و موانع را کنار بزن
روچی سانگی: با فشار یک دکمه شما میتوانید کد را به صورت زنده روی سایت بارگذاری کنید. از آنجا که ما عمیقا به فلسفه سریع حرکت کن و موانع را کنار بزن باور داشتیم؛ بنابراین برای ایجاد تغییرات، یک هفته یا حتی یک روز هم صبر نمیکردیم. اگر کد آماده بود، باید میتوانستیم آن را بلافاصله روی وب سایت بارگذاری کنیم و این واقعا یک کابوس بی انتها برای ما کدنویسها بود.
کیت جمندر: آیا سرورهای ما میتوانند سرپا بمانند؟ یا فرآیند تست یک ویژگی از نظر حفرههای امنیتی به چه ترتیب خواهد بود؟ کافی است در جای دیگری بهجز فیسبوک با این مسائل روبرو شوید و ببینید چه اتفاقی میافتد.
جف روثچایلد: این در واقع همان ذهنیت هکری است و شما طبق آن کافی است کار را انجام دهید. این روش، وقتی که ما ده تا کارمند داشتیم جواب میداد. اما وقتی ۲۰، ۳۰ یا ۴۰ نفره شدیم، من زمان زیادی را صرف بالا نگهداشتن سایت میکردم و مجبور بودم برای خارج نشدن رشتهی امور از دستم، نظم و ترتیبی به رویههای کاری بدهم.
روچی سانگی: ما باید نیمههای شب کدها را بارگذاری میکردیم؛ چرا که در آن ساعات بیشتر کاربران آنلاین نبودند و میتوانستیم اشکالات برنامهها را برطرف کنیم. اما واقعا کار عذابآوری بود؛ چرا که مجبور بودیم تا پاسی از شب و حتی تا حوالی صبح بیدار بمانیم و همه باید در فرآیند توسعه کدها و اشکالزدایی از آنها مشارکت میکردیم.
مکس کلی: حوالی ساعت یک نیمهشب، ما میفهمیدیم که آیا همه چیز روبهراه شده یا اینکه به قهقرا رفتهایم. اگر اوضاع خوب بود، خیالمان راحت میشد و میتوانستیم برای مدتی کوتاه بخوابیم. اگر هم اوضاع، قهقرایی میشد، میگفتیم: «بسیار خوب، حالا باید آستین ها را بالا بزنیم و این باگ لعنتی را برطرف کنیم».
کیت جمندر: اینجا بود که تازه دردسر شروع میشد.
روچی سانگی: این فرآیند بارگذاری کد و اشکالزدایی آن همین طور تا حوالی صبح ادامه پیدا میکرد.
مکس کلی: اگر دوباره ساعت ۴ میشد و ما هنوز موفق به اشکالزدایی نمیشدیم، من میگفتم: «باید دوباره سعی کنیم و کد را اصلاح کنیم». و این یعنی اینکه تیم باید دوباره راس ساعت ۶ صبح کارش را شروع میکرد و تنها میتوانست بین ساعات ۴ تا ۶ استراحت کند و این چرخه هر روز به مدت ۹ ماه تکرار شد و این واقعا دیوانهکننده بود.
کنار آمدن با سبک کاری فیسبوک برای کارکنان متاهل کمی دشوار بود
جف روثچایلد: هفت روز هفته اوضاع به همین منوال بود. من تمام وقت سر کار حاضر بودم. برای اینکه بتوانم بیشتر از ۲ ساعت نخوابم، قبل از خوابیدن، یک لیوان بزرگ آب مینوشیدم. مجبور بودم همه چیز را وارسی کنم تا مطمئن شوم که در مدت استراحت من، اشکالی پیش نمیآید و این چرخه در تمام روزها و شبها ادامه داشت.
کیت جمندر: برای کسی که سنی از او گذشته بود و خارج از شرکت برای خودش، خانواده و زندگی داشت، این سبک کاری بسیار چالشبرانگیز بود. اگر سن شما از بقیه اعضای تیم بیشتر بود و متاهل بودید و غیر از کار باید به زندگی تان هم میرسیدید، واقعا این احساس وجود داشت که به اندازهی کافی به اهداف شرکت متعهد نیستید.
مارک زاکربرگ: چرا اکثر استادان شطرنج، زیر ۳۰ سال سن دارند؟ جوانان، زندگی سادهتری دارند. ما [به عنوان چند جوان] ممکن است ماشین یا زن و زندگی نداشته باشیم. تنها چیزی که من دارم، فقط یک تشک است.
کیت جمندر: فرض کنید شما بالای ۳۰ سال سن دارید و چنین چیزی از رئیستان بشنوید!
مارک زاکربرگ: جوانان فقط باهوشتر هستند.
روچی سانگی: آن زمان ما خیلی جوان بودیم. انرژی بی نهایت زیادی داشتیم و میتوانستیم از پس کارها بربیاییم؛ اما لزوما در همه چیز بهترین و کارآمدترین تیم نبودیم. مدیران ارشد ما حق داشتند که کمی ناامید شوند، چرا که ما تا پاسی از شب در غیاب آنها به بحث و گفتوگو مشغول بودیم و وقتی صبح میشد و آنها به محل شرکت میآمدند با تغییرات زیادی مواجه میشدند که شب اتفاق افتاده بود. اما این طور کار هم لطف خاص خوش را داشت.
ازرا کالاهان: صد کارمند اول فیسبوک معمولا با یکی از کارکنان اولیه تیم فنی یا پشتیبانی دوست بودند. بسیاری از آنها تازهفارغالتحصیلان دانشگاه بودند. وقتی که ما به دفتر نقل مکان کردیم، فرهنگ زندگی خوابگاهی هنوز در شرکت جاری بود اما به تدریج شروع به کمرنگتر شدن کرد. در ادامه هنوز هم آن احساس راحتی خوابگاه وجود داشت، اما دیگر تمام کارمندان، بچه های دانشگاه نبودند و پای بزرگترها و متخصصها به شرکت باز شده بود.
جف روثچایلد: من در فوریه ۲۰۰۵ به فیسبوک ملحق شدم. در پیادهروی بیرون شرکت یک منو به شکل کاریکاتوری از یک سرآشپز با یک تختهسیاه وجود داشت و روی آن هم فهرستی از شغلها نوشته شده بود. در واقع همانند یک آگهی استخدام بود.
شان پارکر: در آن زمان، سروصدای یک غول، گوش فلک را کر کرده بود و آن غول کسی نبود جز گوگل که تمامی مهندسان کاربلد را میبلعید.
کیت لوز (اولین کارمند خدمات مشتری فیسبوک): فکر نمیکنم که میتوانستم در گوگل کار کنم. برای من فیسبوک خیلی باحالتر از گوگل بود، البته نه لزوما به این دلیل که فیسبوک باحالترین شرکت آن زمان بود؛ بلکه به این دلیل که فرهنگ کاری حاکم بر گوگل بسیار خشک و انعطافناپذیر بود، در حالی که اوضاع در فیسبوک بهتر بود و کارمندانش به کل بیخیال زندگی و تفریح نشده بودند. فیسبوک یک شبکهی اجتماعی بود و علیالقاعده نباید از مؤلفههای زندگی اجتماعی آمریکا تهی میبود.
فیسبوک بازتابی از فرهنگ دانشجویان لیسانس و گوگل بیشتر منعکسگر فرهنگ دانشجویان تحصیلات تکمیلی بود
کیت جمندر: در پایین دست خیابانی که دفتر شرکت در آنجا مستقر بود، خانهای قرار داشت که پنج شش تن از مهندسان ما آنجا زندگی میکردند و استاد بازی بیرپانگ شده بودند. آن خانه بیشتر از آنکه یک منزل مسکونی باشد، به باشگاههای شبانه شبیه بود.
تری وینوگراد (استاد برجستهی علوم کامپیوتر استنفورد): در واقع به عبارتی، فیسبوک بازتابی از فرهنگ دانشجویان لیسانس و گوگل بیشتر منعکسگر فرهنگ دانشجویان تحصیلات تکمیلی بود.
جف روثچایلد: قبل از اینکه وارد فیسبوک بشوم، گمان میکردم که این بچه ها دارند یک وبسایت دوستیابی راه میاندازند. حدودا یک تا دو هفته طول کشید تا بفهمم که فیسبوک قرار است به چه دردی بخورد. زاکربرگ پیشتر به ما گفته بود که ما یک شبکهی اجتماعی نیستیم. او تاکید کرده بود: «فیسبوک یک شبکهی اجتماعی نیست. ما در واقع یک ابزار اجتماعی برای افرادی هستیم که آنها را واقعا میشناسیم».
مایاسپیس در پی ساخت یک جامعهی کاربری آنلاین میان افرادی بود که علایق مشترک داشتند. ممکن است فیسبوک هم تا حدی شبیه به مایاسپیس به نظر برسد؛ اما به دنبال هدف جامعتری هستیم. در واقع ما میخواهیم کارآمدی و اثربخشی ارتباطات دوستی را بهتر کنیم.
مکس کلی: من با زاکربرگ گفتوگو کردم تا بدانم که او در نهایت چهکاربردی را برای فیسبوک متصور است. او گفت: «فیسبوک قرار است افراد را به هم وصل کند و میخواهد سیستمی را بسازد که هر کسی در آن اقدام به برقراری ارتباط میکند، ارزشی برای شما به همراه بیاورد. و در این سیستم هیچ اهمیتی ندارد که شما کجا هستید، با چه کسی زندگی میکنید یا قرار است چگونه زندگیتان را تغییر بدهید؛ چرا که شما همیشه با افرادی در ارتباط هستید که بیش از هر چیز دیگری برای شما اهمیت دارند و شما همیشه میتوانید زندگیتان را با آنها به اشتراک بگذارید.
من بعد از شنیدن این جملات به فکر فرو رفتم و بعد تصمیم گرفتم که باید عضوی از خانواده فیسبوک شوم. در دههی ۹۰ میلادی همهی ما تصوری رویاگونه از آیندهی اینترنت داشتیم و فیسبوک همانند بازگشت زیبایی به ماهیت اصیل اینترنت بود که در آن همه میتوانستند فارغ از تمام مرزها و تعصبات به هم وصل شوند و بدون کوچکترین خللی هر چیزی را با یکدیگر به اشتراک بگذارند. فیسبوک برای من همان آرمانشهر رؤیایی بود. مارک در دهههای ۸۰ و ۹۰ میلادی از رویاهای دور و دراز ما بیخبر بود، اما من فکر میکنم که او به طور ذاتی به هدف اصلی ابداع اینترنت پی برده بود. اینجا بود که فهمیدم مانند روزهای اولیه معرفی اینترنت قرار است اتفاق ویژه ای بیفتد و تصمیم گرفتم که تمام توان خودم را در خدمت فیسبوک بگذارم و این بسیار هیجانانگیز و جذاب بود.
آرون سیتیگ: در تابستان ۲۰۰۵ مارک همهی ما را دور هم جمع کرد و گفت: «ما در این تابستان به دنبال پنج هدف هستیم.» او ادامه داد: «ما میخواهیم سایت را بازطراحی کنیم. همچنین قرار است ویژگی جدیدی به اسم خبرخوان را به سایت اضافه کنیم که به شما می گوید دوستانتان در حال انجام چهکاری در سایت هستند. ما میخواهیم بخش Photos را راه بیندازیم و بخش Parties را به Events تغییر نام دهیم. همچنین قصد داریم یک محصول برای کسبوکارهای محلی توسعه بدهیم.» و وقتی که ما موفق شدیم یکی از آن کارها را به سرانجام برسانیم، بازطراحی سایت را در دستور کار خود قرار دادیم. Photos پروژهی بعدی من بود.
ازرا کالاهان: فیسبوک در آن زمان تنها یک چیز داشت و آن پروفایل بود. خبرخوان هنوز راهاندازی نشده و سیستم پیامرسانی هم بسیار ضعیف بود. یک محصول بسیار ابتدایی برای رویدادها وجود داشت که میتوانستید به کمک آن برای میهمانیهای خود برنامه بریزید و تقریبا هیچ قابلیت دیگری در دسترس نبود. حدودا هیچ تصویر دیگری غیر از عکس پروفایل شما در وبسایت نبود. همچنین نمیتوانستید از تغییرات اعمال شده توسط دیگران باخبر شوید. تنها راهی که میتوانستید بفهمید چه کسی تصویر پروفایلش را تغییر داده این بود که زود به زود به پروفایلش بروید و تصویرش را چک کنید.
آرون سیتیگ: عدهای بودند که ساعتبهساعت، تصویر پروفایلشان را عوض میکردند تا بتوانند تصاویرشان را به اشتراک بگذارند.
بخش فوتوز یا همان تصاویر توانست ۵ میلیون کاربر جدید به فیسبوک اضافه کند
اسکات مارلت: در آن زمان، فوتوز پردرخواستترین ویژگی بود. بنابراین، من و آرون به فکر فرو رفتیم و روی وایتبرد ایدههایمان را نوشتیم و راجع به بهبود به اشتراکگذاری تصاویر و اینکه چه دادههایی باید ذخیره شوند با هم گفتوگو کردیم. تقریبا پس از یک ماه به یک نمونهی اولیهی بسیار خوب برای بخش فوتوز دست پیدا کردیم. این نمونه بسیار ساده بود. در واقع شما یک تصویر را ارسال میکردید، آن تصویر وارد یک آلبوم میشد، سپس شما مجموعهای از آلبومها را در اختیار داشتید و آنگاه میتوانستید افراد دلخواه را در آن تصاویر تگ کنید.
جف روثچایلد: آرون ایدهی نابی در مورد تگ کردن داشت؛ قابلیتی که تبدیل به یک ویژگی انقلابی شد.
آرون سیتیگ: من فکر میکنم کلیدیترین ویژگی تگ کردن این بود که به شما بگوید چه کسانی در یک تصویر حضور دارند. ما مطمئن نبودیم که این ویژگی بتواند سرانجام موفقیتآمیزی داشته باشد و صرفا حسمان نسبت به آن مثبت بود.
فوتوز در اکتبر ۲۰۰۵ در دسترس کاربران قرار گرفت و توانست ۵ میلیون کاربر برای خود دستوپا کند که تقریبا همهی آنها دانشجو بودند.
اسکات مارلت: ما ابتدا این ویژگی را در دانشگاههای هاروارد و استنفورد راهاندازی کردیم؛ چرا که رفقایمان آنجا بودند.
زاکربرگ کدنویسی را از سنین پایین در محلهی دابس فری نیویورک شروع کرد؛ جایی که او همراه با والدینش ادوارد و کارن و خواهرانش رندی و آریل زندگی میکرد.
آرون سیتیگ: ما سپس به کمک یک نمایشگر تلویزیونی بزرگ، شروع به رصد تمامی تصاویری کردم که کاربران در این سرویس بارگذاری میکردند. اولین تصاویری که روی صفحهنمایش آمد، والپیپرهای ویندوز بود و کاربری تمامی والپیپرهای خود را از دایرکتوری ویندوز در سرویس فوتوز آپلود کرد و که واقعا بسیار ناامید کننده بود؛ چرا که ما فکر میکردیم ممکن است کاربران هنوز نتوانستهاند از کارکرد فوتوز سردر بیاورند؟ شاید هم سرویسی که ما توسعه داده بودیم به مشکل برخورده بود.
اما تصویر بعدی، عکس فردی بود که همراه با رفقایش در حال گردش بود و همین طور در ادامه، کاربران تصاویر بیشتری را از خود روی این سرویس بارگذاری کردند.
مکس کلی: شما انگار در هر عروسی شرکت داشتید، حتی میتوانستید مراسم جشن تکلیف یهودیان را ببینید و این واقعا شگفتانگیز بود. جالب آنکه در ادامه، حتی یک تصویر زننده از اندام یک مرد هم روی سایت بارگذاری شد که در نوع خودش جالب بود!
آرون سیتیگ: در همان روز اول، کاربری ۷۰۰ تصویر را بارگذاری کرد و روی آنها تعدادی از دیگر کاربران را تگ کرد و بعد بلافاصله از فیسبوک خارج شد.
قابلیت برچسبزنی یا همان تگ کردن تاثیر شگرفی بر رشد فیسبوک گذاشت
جف روثچایلد: ما در عرض سه ماه، از هر وب سایت دیگری روی اینترنت، تصاویر بیشتری دریافت کردیم. حالا باید بپرسید چرا؟ همه چیز به قابلیت برچسبزنی یا همان تگ کردن برمیگشت. هیچکس نیست که ایمیلی دریافت کند که در آن نوشته شده باشد: «فردی تصویری از شما را روی اینترنت آپلود کرده است.» و بتواند بیخیالش شود. این [کنجکاوی] عین ذات آدمیزاد است.
ازرا کالاهان: منحصر به فرد ترین مکانیزم رشد در آن موقع همین قابلیت تگ کردن بود. طوری که تمام تصمیمات برای توسعهی محصول در فیسبوک را تحت تاثیر قرار داد. این اولین باری بود که در نحوه کار مردم با فیسبوک، تغییر بنیادی ایجاد شده بود. ابداع قابلیت برچسبزنی، ذهنیت مؤسسان فیسبوک را تغییر داد و همزمان شد با راهاندازی خبرخوان و کمکم زاکربرگ و دوستانش را متقاعد کرد که وقتش رسیده که پا را از دانشگاهها بیرون بگذارند.
جف روثچایلد: پروژهی خبرخوان در پاییز ۲۰۰۵ کلید خورد و در پاییز ۲۰۰۶ راهاندازی شد.
داستین موسکوویتز: خبرخوان، تجسم عینی توزیع ویروسی بود.
ازرا کالاهان: خبرخوان همان چیزی است که اساس فیسبوک امروزی را تشکیل میدهد.
شان پارکر: نام اول خبرخوان، تازه چه خبر؟ (What’s New) بود و فقط تمامی اتفاقات رخ داده درون شبکه فیسبوک را پوشش میداد و مجموعهای بود از بهروزرسانیها در استاتوسها و تغییر تصاویر پروفایل کاربران.
کیت جمندر: خبرخوان در واقع نوعی آلبوم بود که همهی خبرها را پوشش میداد؛ با این حال، چند الگوریتم مرتبسازی در آن تعبیه شده بود؛ چرا که نمایش تمامی اتفاقات جاری از توان ما خارج بود. در واقع دو جریان اصلی در خبرخوان وجود داشت: کارهایی که شما در حال انجام آن هستید و کارهایی که سایر کاربران شبکه دارند انجام میدهند.
ازرا کالاهان: بنابراین خبرخوان یا همان نیوزفید اولین صفحهای بود که هنگام ورود به فیسبوک با آن مواجه میشدید و دیگر از آن صفحهی ثابت، خستهکننده و بی فایده خبری نبود. خبرخوان به طور مداوم با اتفاقاتی که پیرامون شما رخ میداد، بهروز میشد. اتفاقاتی که فیسبوک فکر میکرد برای شما مهم باشند.
روچی سانگی: خبرخوان ایدهی واقعا شگفتانگیزی بود؛ چرا که به طور معمول وقتی اسم روزنامه میآید، همه یاد محتوای دستچین شدهای میافتیم که توسط عدهای انگشتشمار انتخاب، چاپ و منتشر میشود و نهایتا به دست چند ده یا دست بالا چند صد هزار نفر میرسد. اما فیسبوک با خبرخوان خود ده میلیون روزنامه متفاوت ساخت؛ چرا که هر کاربری میتوانست نسخهی شخصیسازیشدهی خودش از روزنامه را داشته باشد.
ازرا کالاهان: این واقعا اولین قدم دشوار و تاریخی در فرآیند مهندسی محصول بود. میزان حجم از دادهای که تولید میشد بسیار چشمگیر بود و باید برای مدیریت این تغییرات و چگونگی انتشار دادهها در سطح فردی راهکاری اندیشیده میشد.
روچی سانگی: ما یک سال و نیم روی این مسئله کار کردیم.
ازرا کالاهان: و سپس این پرسش اساسی مطرح شد: چگونه میتوانیم چیزهایی را بیشتر در معرض دید کاربر بگذاریم که برایش از بیشترین اهمیت ممکن برخوردار است؟ مسائلی از این دست، از نظر مهندسی بسیار پیچیده هستند.
موسسان فیسبوک بدون اینکه بدانند یکی از بزرگترین سامانههای توزیعشده در نرم افزار را در آن زمان ساختند
روچی سانگی: بدون آنکه دقیقا بدانیم به کدام سو حرکت میکنیم، یکی از بزرگترین سامانههای توزیعشده در نرمافزار را در آن زمان ساختیم که واقعا در نوع خودش بینظیر و یکتا بود.
ازرا کالاهان: ما این سیستم را در اختیار داشتیم و هفتهها با آن سر و کله میزدیم که واقعا در نوع خودش فراتر از حد معمول بود.
کیت جمندر: یادم میآید که آن موقع به بچهها گفتم: «دوستان الان وقت آن رسیده که راجع به رفتار کاربران تحقیق کنیم و پروهش کاربر (user research) را شروع کنیم.» در نهایت توانستم زاکربرگ را قانع کنم که ما باید کاربران را به یک آزمایشگاه شیشهای ببریم و رفتار آنها را هنگام استفاده از محصول، پایش کنیم. بالاخره بعد از سماجت فراوان، داستین و مارک را راضی کردم که بیایند و رفتار کاربران را تماشا کنند. واکنش آنها اما بسیار دلسردکننده بود، طوری که یکی از آنها گفت: «نه، نیازی به این کارها نیست، کاربران ما گیجتر از این حرفها هستند.» و این کلماتی بود که واقعا از دهان آنها بیرون آمد.
ازرا کالاهان: این اولین باری بود که ما مردم را برای آزمایش، داخل شرکت می آوردیم و اولین واکنش آنها تا حدی قابل پیشبینی بود. مردم میگفتند: «اوه لعنتی! من نمیخواهم این چیزها را ببینم و این درست نیست.» این واکنش آنها از آنجا ناشی میشد که میتوانستند بلافاصله ببینند که چه کسی تصویر پروفایلش را تغییر داده، فلانی چهکار کرده، بهمانی دارد چهکار میکند و همین طور الی آخر و این برایشان کمی رعبآور بود: «خدای من! همه میتوانند اطلاعات من را ببینند و از همه کارهای من در فیسبوک باخبر شوند.»
مکس کلی: اما حس ما نسبت به خبرخوان بسیار مثبت بود و همه عاشقش بودیم.
ازرا کالاهان: بنابراین در جمع خودمان راجع به این فکر میکردیم که این تغییر، تغییر بسیار بزرگی است و باید آرامآرام به کاربران عرضهاش کنیم تا دچار شوک نشوند؛ اما مارک محکم پای آن ایستاد و گفت: «ما باید این کار را انجام دهیم. ما باید سریعتر آن را راهاندازی کنیم. هرچه سریعتر بهتر! درست مثل کندن یکباره چسب زخم.»
فیسبوک با راهاندازی خبرخوان یا همان نیوزفید شاهد سیلی از بازخوردهای منفی بود
روچی سانگی: در ساعات پایانی شب این محصول را راهاندازی کردیم، بسیار هیجانزده بودیم و حتی برایش جشن گرفتیم. صبح روز بعد اما وقتی از خواب بلند شدیم، شاهد سیلی از بازخوردهای منفی بودیم. پس از آن دست به قلم شدم و برای وبلاگ فیسبوک یک پست گذاشتم با این عنوان: فیسبوک شاهد یک فیسلیفت جدید است.
کیت جمندر: ما یک نامهی کوچک نوشتیم و زیر آن یک دکمه برای دریافت بازخورد کاربران گذاشتیم. آن دکمه رویش نوشته شده بود: «عالی!» نه «خوب» بلکه «عالی» و این شاید کمی گستاخانه به نظر میرسید. کاش از آن صفحه یک اسکرین شات داشتم. البته شاید کاربران حق داشتند. ما هیچ گزینهی دومی را پیش روی آنها قرار ندادیم و حتی به آنها نگفتیم قرار است چهکار کنیم و این باعث شد آنها کمی وحشت کنند.
جف روثچایلد: مردم شروع به اعتراض کردند؛ چرا که به نظر میرسید اطلاعاتی از آنها در معرض نمایش قرار گرفته که پیشتر قابل دیدن نبود. اما در واقع، این ذهنیت نادرست بود. تمام آنچه در خبرخوان نشان داده میشد، همان چیزهایی بود که پیشتر مردم روی وب سایت گذاشته بودند و برای همه قابل نمایش بود.
روچی سانگی: صدای مردم درآمده بود. آنها حتی ما را تهدید به تحریم کردند. آنها فکر میکردند که حریم خصوصیشان نقض شده است. دانشجویان در حال جمعآوری امضا برای یک طومار اعتراضی بودند. مردم هم بیرون دفتر جمع شده بودند؛ طوری که مجبور شدیم نگهبان امنیتی برای خود استخدام کنیم.
کیت جمندر: دوربینهای خبرگزاریها بیرون دفتر به خط شده بودند و مردم شعار میدادند: «ما همان فیسبوک قدیمی را میخواهیم!» آن طور که به نظر میآمد، همه از خبرخوان متنفر بودند.
جف روثچایلد: واکنشها به خبرخوان فراتر از حد انتظار بود. عدهای داشتند بیرون دفتر تظاهرات میکردند. یک گروه فیسبوکی هم داشت داخل شبکهی فیسبوک برای اعتراض به خبرخوان عضو جمع میکرد و توانست تنها در عرض دو روز، یک میلیون نفر را با خود همداستان کند.
روچی سانگی: گروه دیگری نیز من را به شیطان تشبیه کرده بود؛ چون که من آن پست وبلاگی را نوشته بودم.
مکس کلی: کاربران عملا وارد جنگ با ما شده بودند و مدام با تماس با بخش خدمات مشتریان میگفتند: «این [خبرخوان] لعنتی وحشتناک است!»
ازرا کالاهان: ما از دوستان و آشنایان هم کلی ایمیل دریافت کردیم. آنها برایمان نوشته بودند: «چهکار دارید میکنید؟ این [خبرخوان] وحشتناک است! آن را رها کنید.»
کیت جمندر: ما در دفتر نشسته بودیم و مردم در بیرون داشتند اعتراض میکردند و ما با خودمان میگفتیم: «آیا باید بی خیال خبرخوان شویم؟»
مردم نگران این بودند که خبرخوان حریم خصوصیشان را به خطر میاندازد
روچی سانگی: امروزه تحت شرایط معمول، اگر تنها ۱۰ درصد از پایگاه کاربری شما شروع به تحریم محصولی بکنند، شما باید آن محصول را به بایگانی بفرستید؛ اما آنچه در مورد خبرخوان داشت اتفاق میافتاد، خلاف قواعد رایج بود.
مکس کلی: حتی کسانی که سردمدار اعتراض به خبرخوان بودند، خود به طور مداوم داشتند از آن استفاده میکردند و این واقعا حیرتآور بود.
روچی سانگی: بهرغم این واقعیت که اعتراضات علیه محصول خبرخوان در جریان بود و مردم بیرون دفتر شرکت در حال شعار دادن و تظاهرات بودند؛ اما در عین حال همه آنها این محصول جدید را نه بررسی که شخم زده بودند. آنها در واقع داشتند از آن استفاده میکردند و حتی روز به روز استفادهی آنها دوچندان میشد.
ازرا کالاهان: آن روزها واقعا روزهای ویرانگری برای کارکنان فیسبوک بود. به خصوص برای آنهایی که قبلا میگفتند نباید این محصول را توسعه بدهیم و همیشه با ناامیدی میگفتند که: «میدانستیم بالاخره این محصول سرانجام خوشی نخواهد داشت!»
روچی سانگی: زاکربرگ در آن زمان در تور نشست های خبری خود در شرق آمریکا به سر میبرد و سایر کارکنان در دفتر پالو آلتو مستقر بودند و مدام لاگها را میدیدند و از مشارکت حیرتآور کاربران در خبرخوان میگفتند: «این محصول واقعا کار میکند!» و ما تصمیم گرفتیم پیش از تعطیلی خبرخوان، چند راه کوچک را امتحان کنیم.
کیت جمندر: ما دست آخر مجبور شدیم چند ویژگی جدید مربوط به حریم خصوصی را راهاندازی کنیم تا آتش اعتراضات را کمی فرو بنشانیم.
روچی سانگی: ما از همه خواستیم که ۲۴ ساعت صبر کنند.
کیت جمندر: ما سریع دست به کار شدیم و برای بخش حریم خصوصی و اطلاعات کاربران چند دکمهی خاموش و روشن طراحی کردیم تا آنها بتوانند خود انتخاب کنند که چه چیزهایی برای آنها نشان داده شود یا کدام بخش از اطلاعاتشان برای عموم قابل نمایش باشد. هرچند این دکمهها از لحاظ بصری زیبا بودند، اما راستش را بخواهید کاملا نامربوط بودند.
جف روثچایلد: من فکر نمیکنم کسی تا به حال از آنها استفاده کرده باشد.
ازرا کالاهان: اما اضافه کردن آن گزینهها موثر واقع شد و اعتراضات بلافاصله فروکش کرد و مردم فهمیدند که خبرخوان دقیقا همان چیزی است که آنها میخواستند. این ویژگی دقیقا همان چیزی بود که باعث میشد فیسبوک هزاران بار بیشتر سودمند باشد.
همانند فوتوز، خبرخوان تغییرات بنیادینی را در فیسبوک ایجاد کرد
کیت جمندر: همانند ویژگی فوتوز (Photos)، خبرخوان (News Feed) مانند یک بمب ترکید و تغییرات بنیادینی را در فیسبوک ایجاد کرد و آن را به سطوح بالاتر ارتقا داد.
جف روثچایلد: با راهاندازی خبرخوان، نرخ کاربری ما به شدت افزایش پیدا کرد. در همان ایام بود که ما درهای فیسبوک را به روی سایر کاربران غیردانشگاهی باز کردیم.
ازرا کالاهان: وقتی آغوش فیسبوک به روی مردم باز شد، فهمیدیم که روزی این شبکهی اجتماعی نوخاسته تبدیل به دایرکتوری تمام مردم دنیا خواهد شد.
جف روثچایلد: این دو ویژگی یعنی فوتوز و خبرخوان، نقطه عطفی را رقم زدند که بعد از آن فیسبوک توانست به یک محصول بسیار فراگیر تبدیل شود. پیش از آن ما تنها یک محصول جمعوجور برای دانشجویان و دبیرستانیها بودیم.
مارک زاکربرگ: تسلط!
روچی سانگی: تسلط ذکر هر روزهی ما در آن روزها بود.
مکس کلی: من جلساتی را به خاطر میآورم که در آن شعار تسلط سر میدادیم.
ازرا کالاهان: ما در شرکت زیاد میهمانی میگرفتیم و مارک در دورهای در سال ۲۰۰۵ در پایان میهمانیها گیلاسش را بالا میبرد و میگفت: «به افتخار تسلط».
مارک زاکربرگ: تسلط!
مکس کلی: من به وضوح جلسهای را که در آن کاغذ پیشنهاد یاهو را ریزریز کردیم، به خاطر دارم.
امتناع فیسبوک از پذیرش پیشنهاد ۱.۲ میلیارد دلاری یک شرکت معتبر غیرقابل باور بود
مارک پینکوس: در سال ۲۰۰۶ یاهو پیشنهاد اغواکنندهی ۱.۲ میلیارد دلاری را برای خرید فیسبوک روی میز زاکربرگ گذاشت. من فکر میکردم کار تمام شده و آن پیشنهاد نفسگیر رد نخواهد شد و تصور اینکه مؤسسان فیسبوک دست رد به سینهی یاهو میزنند، بسیار دشوار بود. همه سرانجام تلخ نپستر، فرندستر و مایاسپیس را دیده بودند و برای شرکتی که حتی یک سنت هم درآمد نداشت، امتناع از پذیرش پیشنهاد ۱.۲ میلیارد دلاری یک شرکت معتبر غیرقابل باور بود. بدون شک باید کلاهمان را به نشانهی احترام به مؤسسان جاهطلب و بلندپرواز فیسبوک از سر برداریم.
داستین موسکوویتز: من مطمئن بودم اگه یاهو فیسبوک را میخرید، به شدت به آن لطمه میخورد. شان هم به من گفت که ۹۰ درصد از همه ادغامها سرانجام به شکست منتهی میشوند.
مارک پینکوس: یک جورهایی هم میشود گفت که شانس با زاکربرگ همراه بود؛ چرا که بهای سهام یاهو کاهش یافته بود و مدیران آن به دلیل پاره ای از مشکلات، نتوانستند پیشنهاد بهتری روی میز زاکربرگ بگذارند. پیشنهاد ۱.۲ میلیارد دلاری آنها در واقع بستهای از تعداد ثابتی سهام بود و به دلیل افت بهای سهام یاهو در بازار بورس، ارزشش به ۸۰۰ میلیون دلار کاهش یافته بود و من فکر میکنم همین اتفاق، تردیدهای زاکربرگ را برای خالی نکردن میدان و رد پیشنهاد یاهو از بین برد. شاید اگر یاهو میگفت: «هیچ مشکلی نیست و ما میتوانیم مابهالتفاوت پیشنهاد را با پول نقد یا سهام بیشتر جبران کنیم»، ممکن بود مقاومت مارک در هم بشکند و شاید امروز فیسبوک یک بخش کوچک از خانوادهی یاهو بود.
مکس کلی: ما واقعا کاغذ پیشنهاد یاهو را ریزریز و آن را زیر پا له کردیم! طوری که میگفتیم: «یاهو برود به جهنم، اصلا ما باید آنها را بخریم!»
مارک زاکربرگ: تسلط!
کیت لوز: مارک به شکل خندهداری این کلمه را به زبان میآورد و اصلا خشک و بی روح، آن را ادا نمیکرد، یک جورهایی حتی بامزه هم بود. اما در هر حال نشان میداد که مارک دارد به ابعادی بسیار بزرگتر از آنچه فیسبوک در آن هنگام داشت، فکر میکند. برای من جالب بود که بدانم آیا مردم خبر دارند که تعدادی جوان دور هم نشسته اند و برای پیکرهبندی تعاملات آنها نقشه میکشند و ایدههایی بزرگ برای متحول کردن جهان در سر دارند؟
ازرا کالاهان: «این جوانهای آیندهنگر ۱۹ تا ۲۰ ساله چقدر توانستند بر سمت و سوی تحولات اینترنت تاثیر بگذارند؟» این یک پرسش واقعی است و جامعه شناسان در آینده باید در مورد آن تحقیق کنند.
کیت لوز: من فکر نمیکنم که اکثر مردم راجع به ارزشی که این جوانان برای آنها به ارمغان آوردهاند، چیزی بدانند.
استیون جانسون: من فکر میکنم در اینجا جای بحث وجود دارد. بدون شک فیسبوک باعث شده مسائلی از قبیل اتاق پژواک (در رسانههای خبری، لفظ اتاق پژواک تمثیلی از اتاق پژواک صوتی است که در آن صدا در فضایی بسته منعکس میشود، منابع رسمی غالباً زیر سؤال نمیروند و دیدگاههای متفاوت یا رقیب سانسور، ممنوع، یا کمتر از حد پوشش داده میشوند) یا دوقطبیسازی سیاسی تشدید شوند؛ اما نباید از این واقعیت غافل شد که اینترنت از آنچه مردم فکر میکنند، مسئولیت کمتری را به دوش دارد.
مارک پینکوس: شاید من خیلی به این ماجرا نزدیک باشم؛ اما اگر از زاویههای بالاتری نگاه کنید می بینید که هیچ کدام از ما آنقدرها که به نظر میرسد، مهم نیستیم. من فکر میکنم اینترنت راه خودش را میرود؛ راهی که خودش آن را انتخاب میکند. تلاش همهی ما این است که بفهمیم خواستهی مصرفکنندگان چیست و اگر آنها حضور در یک اتاق پژواک بزرگی مانند فیسبوک را ترجیح میدهند، فردی بالاخره آن را برایشان میساخت و بازی را میبرد.
استیو جابز: فیسبوک توانسته بازیگر مسلط و بیچونوچرای حوزهی کاری خود باشد
استیو جابز: من برای فیسبوک هیچ همتایی نمیبینم؛ آنها توانستهاند بازیگر مسلط و بیچونوچرای حوزهی کاری خود باشند.
مارک پینکوس: بنابراین من فکر میکنم این دانشجویان جوان اینترنت را تغییر ندادهاند، بلکه از نو آن را ابداع کردهاند.
مارک زاکربرگ: تسلط!
ازرا کالاهان: تا وقتی که ما یک شورای عمومی تماموقت نداریم که به زاکربرگ بگوید: «مارک به خاطر خدا دوبارهی کلمهی تسلط را تکرار نکن!» او خیال متوقف شدن ندارد!
شان پارکر: وقتی که شما بر بازار مسلط باشید، ناگهان چنین وضعیتی تبدیل به ابزاری برای سرکوب رقابت میشود.
استیو جانسون: ۳۰ سال طول کشید تا اینترنت بتواند یک میلیارد کاربر برای خود دستوپا کند. فیسبوک اما ده ساله این راه را طی کرد. نکتهی اساسی در مورد فیسبوک این است که این شبکهی اجتماعی نه یک سرویس یا اپلیکیشن که یک پلتفرم بنیادی است و ابعادی به اندازهی اینترنت دارد.
استیو جابز: من واقعا مارک زاکربرگ را تحسین میکنم. او را زیاد نمیشناسم؛ اما همین که شرکتش را نفروخت و از آرزوهایش دست نکشید، جای دست مریزاد دارد. من واقعا او را تحسین میکنم.