زندگی در شهر پریپیات؛ قبل و صبح بعد از فاجعه چرنوبیل
یادداشت بسیار خواندنی که در ادامه خواهد آمد، برگردانی از گزیدهای از کتاب جدید و پرفروش نیمهشب در چرنوبیل (Midnight in Chernobyl) نوشتهی روزنامهنگار و نویسندهی آمریکایی، آدام هیگینبوتام است. هیگینبوتام روزنامهنگار برجستهای است که سابقهی همکاری با نشریات معتبری ازجمله نیویورکتایمز و کوارتز را در کارنامه دارد. در این کتاب، او با دقت و ریزبینی بینظیری، حقایقی خواندنی از دلِ تبلیغات و افسانهسراییهای سران شوروی بیرون میکشد و داستانهایی واقعی را از حادثهای پیش روی خوانندگان میگذارد که یکی از بزرگترین بلایای قرن بیستم را رقم زد.
شرحی که خواهیم خواند، مربوطبه مردمان شهر پریپیات است که حالا به شهر ارواح تبدیل شده است. این شهر در شمال اوکراین در نزدیکی مرز اوکراین و بلاروس واقع شده است. پریپیات روز ۴فوریهی۱۹۷۰ بهعنوان نهمین شهر اتمی اتحاد جماهیر شوروی بنا شد تا محل اسکان کارکنان نیروگاه هستهای چرنوبیل باشد.
پریپیات بهطوررسمی در سال ۱۹۷۹ به شهر تبدیل شد و تا ظهر روز ۲۷آوریل۱۹۸۶، روز بعد از فاجعهی چرنوبیل که بهطورکامل تخلیه شد، ۴۹,۳۶۰ نفر جمعیت داشت. فاجعهی چرنوبیل که از آن بهعنوان «حادثهی چرنوبیل» نیز نام میبرند، حادثهی هستهای فاجعهباری بود که روزهای ۲۵ و ۲۶ آوریل سال ۱۹۸۶ در رآکتور شمارهی چهار نیروگاه هستهای چرنوبیل رخ داد و از آن زمان تاکنون، همواره در کابوسهای جمعی جهانیان حضور داشته است. آدام هیگینبوتام برای نگارش این کتاب خواندنی، در مدت دهها سال، صدها ساعت مصاحبه کرده و از نامهها و خاطرات منتشرنشده و اسنادی بهره برده که بهتازگی از دلِ آرشیوهای سابقا محرمانه بیرون کشیده شدهاند.
شهر پریپیات، شهری هستهای بود و برای این ساخته شده بود تا تکنسینها و کارگرهای نیروگاه و خانوادههایشان در آن اسکان داده شوند. تا آوریل۱۹۸۶، این شهر جمعیتی افزونبر ۵۰ هزار نفر داشت؛ اما بهاندازهای کوچک بود که میشد در عرض ۱۵ دقیقه کل شهر را پیمود.
هیگینبوتام روایتی دلخراش و واقعگرایانه از فاجعهی چرنوبیل پیش روی خواننده قرار داده و آنچه بر زنان و مردان شهر نفرینشدهی پریپیات گذشته را بهخوبی ترسیم کرده است. نتیجهی کار هیگینبوتام اثر غیرداستانی دلهرهآوری است که با چیرهدستی بهنگارش درآمده و درعین داستانوارهبودن، گزارش دقیقی از وقایع تاریخی پیش روی خواننده قرار میدهد؛ داستانی که خود پیچیدهتر و انسانیتر و وحشتناکتر از افسانهی شوروی است. درادامه، با گزیدههایی از کتاب «نیمهشب در چرنوبیل» با ما همراه باشید:
چیزی حدود بعد از ساعت سه بامداد بود که الکساندر اسولوف با صدای تلفن از خواب بیدار شد. او درحالیکه تلفن را برمیداشت، غرغرکنان با خود میگفت: «اَه، یک آخر هفته دیگر هم خراب شد!»
او قصد داشت برای چند روزی که به سرکار نمیرفت، بههمراه همسر و فرزندانش از تعطیلات آخر هفته استفاده کند و حتی به ماهیگیری هم برود. با داشتن دو فرزند در خانه، دختربچهای پنجساله و پسربچهای تقریبا ششماهه، بدون شغل هم حتما کاری برای انجامدادن در خانه پیدا میشد و بهعنوان نائبرئیس «ایسپولکوم» (کمیتهی اجرایی)، معادل معاون شهردار شهر پریپیات، روزهای اسولوف مملو از سردردهای اداری بودند.
اسولوف از کیف، پایتخت اوکراین کنونی، به پریپیات آمده بود. در کیف وی در بخش برنامهریزی مالی شهرداری شهر مشغولبهکار بود. این برای حسابداری ۳۳ ساله و خانوادهاش پیشرفت خیلی خوبی بود: از آن آپارتمان همگانی با صف طویل صبحگاهی برای دستشویی نقلمکانکردن به خانهای در حومهی شهری با هوای پاکیزه و شغلی معتبر بههمراه یک منشی و اتومبیلی که چندان مد روز نبود؛ اما کارش راه میانداخت. اینها واقعا پیشرفت درخورتوجهی بود.
بااینحال، اسولوف هنوز با وظایف جدیدش کنار نیامده بود و مسئولیتهایش را طاقتفرسا میدانست. او مجبور بود بر مدیریت بودجه و هزینهها و درآمد شهر پریپیات نظارت کند و سمَت رئیس کمیسیون برنامهریزی شهری را نیز برعهده داشته باشد و بر حملونقل، مراقبتهای بهداشتی، ارتباطات، تمیزکردن جادهها و خیابانها، ادارهی استخدام و توزیع مواد ساختمانی نیز نظارت کند. همواره کاری بود که درست انجام نشود و شهروندان پریپیات هم هیچوقت برای شکایت از مسئولان شهر درنگ نمیکردند.
ساختمان اداری اصلی شهر پریپیات، دفتر مرکزی کمیتهی اجرایی یا ایسپولکوم و ادارهی حزب شهر و در طبقهی بالا، دفاتر کاگب، ادارهی اطلاعات و امنیت اتحاد جماهیر شوروی سابق را در خود جای داده بود.
آنسوی خط تلفن، ماریا بویارچوک، منشی کمیتهی اجرایی، منتظر بود. همین چند لحظه قبل، او را همسایهای از خواب بیدار کرده بود. به او گفته بودند تصادفی اتفاق افتاده: آتشسوزی و شاید هم انفجار. تا ساعت ۳:۵۰ دقیقه صبح، اسولوف پشت میز دفترش در کمیتهی اجرایی بود. رئیس (شهردار شهر) به نیروگاه رفته بود تا شخصا اخبار آنجا را جویا شود. اسولوف به مسئول حفاظت مدنی شهر پریپیات تلفن کرد و او هم از رختخواب بهسرعت خودش را به دفتر رساند؛ اما هیچکدام از آنها نمیدانستند چه کاری باید انجام دهند. نیروگاه کارکنان حفاظت مدنی خودش را داشت و شهر هم تابهحال هیچوقت دخالتی در امور آن نداشته بود. قبلا هم در نیروگاه حوادثی پیش آمده بود؛ اما تمامی این اتفاقات بهسرعت برطرف شده بود.
حالا آنها به هر شمارهای که از نیروگاه داشتند، تلفن میکردند؛ اما هیچکس به آنها چیزی نمیگفت. آنها میخواستند خود به آنجا بروند؛ اما اتومبیلی نداشتند. تمام کاری که میتوانستند انجام دهند، دست روی دست گذاشتن و صبرکردن بود. بیرونِ پنجره چراغهای روی تیر برقها جرقههایی زدند و آپارتمان کنار خیابان کورچاتوف را در تاریکی و سکوت فروبردند. همانطورکه سپیدهدم فرامیرسید، اسولوف از پشت میزش دید که آمبولانسی از سمت نیروگاه بهسوی «خیابان لنینا» میآید. چراغهای اضطراری آمبولانس چشمک میزد؛ اما آژیرش خاموش بود. راننده بهسمت فروشگاه رنگینکمان راند و سپس، از میدان گذشت و بهسوی بیمارستان پیچید. چند لحظه بعد، آمبولانس دیگری هم از راه رسید و همچون قبلی خیلی سریع از نظرها محو شد.
مسئولان شهر به هر شمارهای که از نیروگاه داشتند، تلفن میکردند
چراغهای آبی (آمبولانس) در دوردست محو شدند و سکوت دوباره به خیابانهای شهر بازگشت؛ اما بعدازآن، آمبولانس دیگری از راه رسید و یکی دیگر. اسولوف حالا داشت ظنین میشد که این حادثه با اتفاقات پیشین فرق دارد. همینطورکه صبح میشد، اخبار آهسته از دوستان و آشنایانی که در شیفت شب نیروگاه کار میکردند، بهگوش میرسید که سانحهای اتفاق افتاده است؛ اما هیچکس نمیدانست دقیقا چه اتفاقی افتاده است.
گوشهی خیابان کورچاتف و بلوار اصلی شهر، لنینا. در سمت چپ، فروشگاه بزرگ رادگو بهچشم میخورد. ویکتور بروخانوف، مدیر نیروگاه چرنوبیل، همچون بسیاری از کارکنان ارشد نیروگاه، همراهبا خانوادهاش در آپارتمان بزرگی در بالای فروشگاه زندگی میکرد.
درحدود ساعت ۷ صبح، آندری گلوخوف که در آزمایشگاه رآکتور در نیروگاه کار میکرد، در آپارتمانش بهسر میبرد که با صدای زنگهای ممتد تلفن بلند شد. پشت تلفن، دوستش از بخش تجهیزات و کنترل نیروگاه بود. او هم در خانه حضور داشت و اخبار بهدستش رسیده بود که اتفاقی در نیروگاه افتاده؛ اما او هم هیچ خبری نداشت. گلوخوف بهعنوان عضو بخش ایمنی نیروگاه هستهای این اختیار را داشت که مستقیما به مسئول هر رآکتوری که میخواهد تلفن کند. آیا باید خودش پرسوجو را شروع میکرد؟
گلوخوف گوشی تلفن را برداشت و به دوستش، لئونید توپتونوف، مهندس ارشد کنترل «رآکتور شمارهی چهار» زنگ زد؛ اما هیچکس جواب نداد. گلوخوف فکر کرد چقدر عجیب. شاید او مشغول است. سعی کرد به اتاق کنترل «رآکتور شمارهی دو» زنگ بزند، آنجا بود که مهندس کنترل رآکتور بلافاصله تلفن را برداشت.
گلوخوف گفت: «صبح بخیر، بوریس. چه خبر است؟»
مهندس گفت: «خُب. ما درحالافزایش قدرت رآکتور شمارهی دو هستیم. همهی شاخصهها عادی هستند. هیچچیزی نیست که گزارش دهیم».
«باشه، رآکتور شمارهی چهار چطور؟»
سکوت طولانی پشت خط برقرار شد.
«به ما دستور داده شده که دربارهی آن هیچ صحبتی نکنیم. شما بهتر است از پنجره به بیرون نگاه کنید.»
گلوخوف به بالکن رفت. آپارتمانش در طبقهی پنجم بود و ساختمان نیز درست پشتسر چرخوفلک جدید شهر بود؛ بههمیندلیل دید درستی به نیروگاه نداشت. بااینحال، نمیتوانست چیزی غیرعادی ببیند. همچون همیشه، دود از رآکتور شمارهی چهار برمیخواست. گلوخوف یک فنجان قهوه نوشید و به همسرش گفت به خیابان کورچاتوف میرود تا به اتوبوس کارکنان شیفت شب نیروگاه برسد که حالا بازمیگردند. آنها حتما میتوانند به او بگویند که چه اتفاقی افتاده است.
روی ساختمانهای سراسر شهر آگهیها و پوسترهای تبلیغاتی از حزب کمونیست و لنین چسبانده شده بود. روی تابلویی که در سقف بلوکی در سمت چپ تصویر دیده میشود، عبارت: «صلح برای جهان» خوانده میشود.
گلوخوف در ایستگاه اتوبوس منتظر بود؛ اما کارکنان شیفت نیامدند. درعوض، کامانکاری پر از پلیس آمد. گلوخوف پرسید چه اتفاقی افتاده است.
افسر پلیس گفت: «مشخص نیست. دیوار سالن رآکتور خراب شده است».
«چی؟ دیوار سالن رآکتور خراب شده؟»
باورنکردنی بود؛ اما توپتونوف قطعا توضیحی برای این قضیه داشت. گلوخوف فکر کرد شاید اتوبوس را از دست داده است. لئونید ممکن است حالا در خانهاش باشد. از ایستگاه اتوبوس تا خانه توپتونوف پیاده کمتر از ۱۵ دقیقه راه بود. گلوخوف به طبقهی فوقانی ساختمان رفت، بهسوی راهپله و بهسمت راست پیچید و جلو دری در انتهای سالن ایستاد که روی آن شمارهی ۸۸ براق با چرم مصنوعی قرمز حک شده بود. زنگ در را زد. دوباره زنگ زد؛ اما کسی جواب نداد.
بیمارستان شهر پریپیات، مرکز بهداشتی شمارهی ۱۲۶، مجتمع کوچکی با ساختمانهایی با دیوارهایی به رنگ بیسکویت بود که پشت حصار آهنی در لبهی شرقی شهر واقع بود. بیمارستانی مجهز بود که میتوانست با بیش از ۴۰۰ تخت و ۲۰۰ کارمند و بخش بزرگ زایمان، برای خدماترسانی به شهر روبهرشد و جمعیت جوانش کافی باشد؛ اما این بیمارستان برای مقابله با سوانح فاجعهبار ساخته نشده بود و وقتی اولین آمبولانسها در ساعات اولیه صبح روز شنبه به محوطهی بیمارستان رسیدند، کارکنان بهسرعت دستپاچه شدند.
صبح که شد، اخبار آهسته از دوستان و آشنایان بهگوش رسید
تعطیلات آخر هفته بود، پیداکردن پزشکان سخت بود و در ابتدا هیچکس درست نمیدانست با چه اتفاقی مواجه شده. مردان جوان دچار سوختگی با لباسهای مخصوص از نیروگاه آورده شده بودند که از سردرد و خشکی گلو و سرگیجه شکایت میکردند. چهرهی برخی بیماران بهوضوح به رنگ بنفش درآمده و چهرهی برخی هم سفید شده بود. بهزودی، همهی آنها شروع به استفراغ و سطلهای بیمارستانی را پر کردند و تا زمانیکه معده خود را کاملا تخلیه نکردند، دست از کار خود برنداشتند و حتی بعدا هم نمیتوانستند از عقزدن دست بکشند. پرستار تریاژ (پرستارانی که برای وضعیتهای وخیم مانند جنگ و زلزله به کار گماشته میشوند)، در بخش اورژانس شروع به گریه کرد.
کودکان برای رژهای گرد آمدند که موفقیت نیروگاه هستهای چرنوبیل را در آوریل۱۹۸۶ جشن میگرفت. درست چند هفته قبل از فاجعهی چرنوبیل. ویکتور بروخانوف، مدیر نیروگاه (مردی که کلاه بر سر گذاشته و کراوات بسته و دستهایش را در جیب نهان کرده) و سرگئی پاراشین، دبیر حزب نیروگاه (مردی که عینک به چشم دارد) در سمت راست تصویر دیده میشوند. در آن زمان، کودکان بیش از یکسوم جمعیت شهرِ جوان پریپیات را تشکیل میدادند.
تا ساعت ۶ صبح، مدیر بیمارستان بهطوررسمی بیماری اشعه را تشخیص داد و به مؤسسهی بیوفیزیک در مسکو اطلاع داد. مردان و زنانی که از نیروگاه میآمدند، برهنه میشدند و تمام وسایل شخصی از ساعت و پول و کارتهای حزبی از آنها گرفته میشد. همهچیز آلوده شده بود. بیمارانی که قبلا در بیمارستان بستری بودند را مرخص کردند. برخی هنوز لباسهای خواب خود را بر تن داشتند و پرستاران بستههای اضطراری مخصوص سوانح هستهای را بازمیکردند که حاوی داروها و سرنگهای یکبارمصرف بودند. تا صبح، ۹۰ بیمار با وضعیت وخیم در بیمارستان بستری شدند. در میان آنها، مردانی از اتاق کنترل رآکتور شمارهی چهار نیز حضور داشتند: لئونید توپتونوف، مهندس ارشد کنترل رآکتور و الکساندر آکیموف، رئیس شیفت و آناتولی دیاتلوف، معاون مهندس.
در ابتدا، دیاتلوف از درمان طفره میرفت و فقط میگفت میخواهد بخوابد؛ اما پرستار دارویی به او تزریق کرد و کمی بعد بیمار آرامتر شد. دیگران نیز بهنظر نمیرسید آسیب چندانی دیده باشند. الکساندر یووچنکو، مهندس ارشد مکانیک، احساس سرگیجه و هیجانزدگی میکرد؛ اما خیلی زود خوابش برد و فقط زمانی بیدار شد که پرستار برای وصلکردن سرُم به بالای سرش آمد. او بلافاصله پرستار را که در همسایگی آپارتمانش زندگی میکرد، شناخت و از او خواست وقتی شیفتش تمام شد، همسرش را باخبر کند و به او اطمینان دهد خیلی زود به خانه بازمیگردد.
درهمینحال، یووچنکو و دوستانش سعی کردند تخمین بزنند چقدر اشعه دریافت کردهاند. آنها فکر میکردند ۲۰ رونتگن (واحد اندازهگیری اشعه) یا شاید ۵۰ رونتگن دریافت کردهاند؛ اما یکی از افسران سابق نیروی دریایی که زمانی در حادثهای حضور داشت که برای زیردریایی هستهای رخ داده بود، گفت: «نه، شما با ۵۰ رونتگن استفراغ نمیکنید».
به کارکنان نیروگاه دستور داده شد هیچ صحبتی نکنند
ولادیمیر شاشینوک که همکارانش او را نجات داده بودند، یکی از اولین کسانی بود که به بیمارستان رسیده بود. بدنش پر از جای سوختگی و تاول بود و بهنظر میرسید قفسهی سینهاش شکافته شده و پشتش هم ظاهرا شکسته است. بااینحال، همانطورکه او را در این حالت اسفناک از راهروی بیمارستان به بخش مراقبتهای ویژه میبردند، پرستار میتوانست ببیند لبهایش میجنبد و میخواهد حرف بزند. او با صدای زمزمهگونهای میگفت: «از من دور شو. من از محفظهی رآکتور آمدم».
ماریا پروتسینکو (در وسط عکس) معمار ارشد شهر پریپیات بههمراه معاون شهردار، الکساندر اسولوف (سمت راست) و نویسنده و سیاستمدار، ییوری شیرباک (سمت چپ) پس از حادثهی سال ۱۹۸۶
پرستاران بقایای لباسهای کثیف او را با قیچی بریدند و او را به بخش مراقبتهای ویژه منتقل کردند؛ اما نتوانستند کار زیادی برایش بکنند. شاشینوک ساعت ۶ صبح تمام کرد. در «خیابان قهرمانان استالینگراد»، حدود ساعت ۸ صبح ماریا پروتسینکو در طبقهی پایین آپارتمانش سروصدایی شنیده بود. همانطورکه او هروقت بخواهد تلگرافی به اطلاع همسایگانش برساند یا غذای خوشمزهای با آنها شریک شود، بهسوی آشپزخانهشان رفت و با قاشق به در زد. بیدرنگ جواب آمد: ««بیا پایین!»
پروتسینکو زن کوچکاندام ۴۰ ساله، اما باتجربهای بود که موهای تیرهاش را همواره کوتاه میکرد و از والدینی چینیروسی در چین متولد شده بود. او هنوز شهروند درجهیک اتحاد جماهیر شوروی بهحساب نمیآمد. پدربزرگش در طول «دوران گولاگ» (اردوگاههای کار اجباری دورهی استالین) دستگیر و ناپدید شده بود؛ زمانیکه او کودکی بیش نبود. هر دو برادر بزرگترش براثر ابتلا به بیماری دیفتری جان باخته بودند؛ چون در زمان خاموشی حکومت نظامی شب، نتوانسته بودند در شهر مرزی چین، آنها را بهموقع پیش پزشک ببرند.
پدرش زیربارِ غم ازدستدادن فرزندانش، به پیرمردی افسرده و افیونی تبدیل شده بود و مادرش به قزاقستان شوروی فرار کرد و فقط ماریا را با خود به آنجا برد و او را هم بهتنهایی بزرگ کرد. ماریا در رشتهی معماری از «مؤسسهی جادهها و حملونقل» در شهر اوست کامنوگورسک فارغالتحصیل شد، وی هفت سال معمار اصلی شهر پریپیات بود که دفتری در طبقهی دوم کمیتهی اجرایی داشت.
از آنجا بود که او بر اجرای پروژههای ساختمانی جدید پریپیات نظارت میکرد و در کار خود، از سبک معماری عمیقا مخالفِ ایدئولوژیهای سوسیالیستی سود میبرد. تولد در چین او را از عضویت در حزب محروم میکرد؛ بااینحال، او جانفشانی یکوطنی را در کار خود داشت. او با ترازی در خیابانها راه میافتاد و کیفیت چهارچوبهای بتنی ساختمانهای جدید را بهدقت وارسی میکرد. او کارگران را برای پیادهروهای بدساخت ملامت میکرد: «پاهای کودکان اینجا میشکند و در آن صورت (از اشتباهی که مرتکب شدهاید) چه حسی خواهید داشت؟»
در شهر پریپیات مانند هر شهر بزرگ دیگری در اتحاد جماهیر شوروی، باید مجسمهای از ولادیمیر لنین، بنیانگذار دولت اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی نصب میشد. در زمان حادثه، شورای شهر فراخوانی برای طراحی مجسمه اعلام کرده بود و محل مجسمه هم همان قسمتی است که در سمت چپ با سازهای مثلثی شکل مشخص شده.
وقتی نمیتوانست متقاعدشان کند، کار به پرخاش و درگیری هم میکشید. کم نبودند مردانی که از او میترسیدند. بسیاری از آپارتمانها و ساختمانهای بزرگ شهر پریپیات، نظیر «کاخ فرهنگ» و هتل و ساختمان کمیتهی اجرایی، طرحهای استانداردی بودند که در مسکو طراحی شده بودند تا در هر شهری در هر گوشهای از اتحاد جماهیر شوروری بهمنظور یکسانسازی ساخته شوند. بااینحال، پروتسینکو آنچه در توان داشت، انجام داد و بناهای منحصربهفردی تحویل میداد. هرچند دکترین دولتی خواستار «زیباییشناسی پرولتری» با ایدئولوژی و روحیه انقلابی بود و دیدگاههای غربی را برنمیتافت که ناشی از فردگرایی غربی بودند، بهرهگیری از سبکهای معماری غربی بهنظر پروتسینکو بهلحاظ اقتصادی نیز بهنفع دولت بود.
پروتسینکو در مصالح صرفهجویی و با چوبهای سخت کار میکرد. همچنین، از کاشیهای سرامیکی یا گرانیتی برای تزیین فضاهای داخلی ساختمانهای عمومی شهر پریپیات استفاده میکرد و از پارکتها و کفپوشها و صفحات گُلنَرده با طرحهای گلوگیاه برای رستورانها و از قطعات کوچکِ سنگمرمر در دیوارهای کاخ فرهنگ بهره برد. او خود نظارهگر بود که چطور شهر از دو ناحیهی کوچک به سه و سپس چهار ناحیه رشد کرد. او کمک میکرد خیابانهای جدیدی که به شهر اضافه میشوند، نامگذاری شوند و در تکتک نکات ظریف مربوطبه امکانات و تأسیسات شهری شرکت داشت. کتابخانه، استخر شنا، مرکز خرید، استادیوم ورزشی همه از زیر دستانش رد میشدند.
ورودی ساختمان اداری اصلی نیروگاه هستهای چرنوبیل قبل از حادثه. شعارهای حزبی را میتوانید روی سقف و دروازه ببینید. نیروگاه فقط سه کیلومتر با شهر پریپیات فاصله داشت.
درحالیکه پروتسینکو آن روز صبح آپارتمانش را ترک میکرد، هنوزهم انتظار داشت آن روز را در دفترش بگذراند و مشغول کار اجرایی دیگری برای گسترش شهر شود. تنها یک روز قبل بود که نمایندگی هیئتی از مؤسسهی طراحی شهری کیف را دریافت کرده بودند. آنها باهم برای احداث زیرساختهای ششمین ناحیه جدید شهر پریپیات برنامهریزی میکردند که در زمینهای مجاور رودخانه ساخته میشد و کارگرانی را جای میداد که در تأسیسات جدید چرنوبیل ۲ بهکار گماشته میشدند. لایروبی درحالانجام بود و شنوماسه از پایین رودخانه آورده میشد تا مصالح لازم برای پیسازیهای ناحیهی جدید فراهم شود. زمانیکه این طرح کامل میشد، پریپیات جمعیتی افزونبر ۲۰۰ هزار نفر را در خود جای میداد.
نام شهر برگرفته از رودخانهی پریپیات بود که شهر در امتدادش بنا شده بود. این رودخانه از انشعابات رودخانه دنیِپر است و پس از فراهمآوردن آب آشامیدنی شهر کیف، پایتخت اوکراین، به دریای سیاه میریزد.
هنگامیکه پروتسینکو در پلکان آپارتمانش به طبقهی پایین میرفت، ساعت از ۸ صبح گذشته بود. دختر ۱۵ سالهاش به مدرسه رفته بود. شوهرش که مکانیک خودرو شهری بود، هنوز در رختخواب بود. او همسایهها و دوست نزدیکش، سوتلانا و همسرش، ویکتور را دید که پشت میز آشپزخانهشان نشسته بودند. با وجود اینکه هنوز اول صبح بود، نوشیدن مونشاین (ویسکی سفید) و ودکا را شروع کرده بودند. سوتلانا توضیح داد برادرش از نیروگاه زنگ زده است. در آنجا انفجار اتفاق افتاده است.
هرسال در شهر پریپیات، رژههایی برگزار میشد که در تقویم اتحاد جماهیر شوروی بهعنوان رویدادهای مهمی مشخص شده بودند. روز جمعه، ۲۵آوریل۱۹۸۶، جمعیت شهر خود را برای جشنگرفتن «روز کارگر» و «روز پیروزی» آماده میکردند. ۹مه، روز پیروزی شوروی بر آلمان نازی در جنگ جهانی دوم بود.
ویکتور درحالیکه لیوانش را بلند میکرد، گفت:«میخواهیم شیتِکی را از (بدنمان) بیرون کنیم».
همانند بسیاری از کارگران ساختمانی و بخش انرژی در نیروگاه، او معتقد بود تابش موجب تولید ذرات آلوده در خون (شیتکی) میشود که ودکا میتواند برای آن پیشگیری مفیدی باشد. در همان حینی که پروتسینکو به او میگفت نمیتواند مونشاین را تحمل کند، شوهر خودش در ورودی ظاهر شد: «تلفن داری». تلفن از سوی مدیر کمیتهی اجرایی بود. پروتسینکو در جواب گفت: «الان میآیم».
همهچیز در پریپیات باید به همان روال عادی باقی بماند
تا ساعت ۹ صبح، صدها نفر از نیروهای نظامی در خیابانهای شهر پریپیات بسیج شدند و تمام جادهها منتهی به شهر بسته شد؛ درحالیکه رهبران شهر، ازجمله پروتسینکو، معاون شهردار اسولوف، رئیس حفاظت مدنی پریپیات و مدیران مدارس و شرکتها برای جلسه اضطراری در ساختمان کمیتهی اجرایی گردهم آمده بودند. در دیگر نقاط شهر، زندگی عادی جریان داشت و همهچیز گواه میداد امروز هم صبحِ شنبهای مانند باقی شنبهها است.
حزب کمونیست و وزارت انرژی شوروی در مسکو اطمینان داشت که پریپیات بهتر از بسیاری از شهرهای بزرگ دیگر اتحاد جماهیر شوروی تأمین شده است؛ ازجمله با فروشگاه عمومی که از موادغذایی و کالاهای مصرفی بهره میبرد که حتی در کیف یا مینسک نیز یافت نمیشد.
در تمامی پنج مدرسه شهر و در مهدکودکها، هزاران کودک درسهای خود را آغاز کرده بودند. در بیرون و در پیادهروها، مادرانی دیده میشدند که با کالسکههای بچه زیر درختان قدم میزنند. مردم برای ماهیگیری و شنا بهسوی ساحل رودخانه میرفتند. در فروشگاههای موادغذایی، خریداران برای محصولات تازه و نوشیدنیهای مخصوص تعطیلات ماه مه جمع شده بودند. هرساله در شهر پریپیات، رژههایی برگزار میشد که در تقویم اتحاد جماهیر شوروی بهعنوان رویدادهای مهمی مشخص شده بودند. روز جمعه، ۲۵آوریل۱۹۸۶، جمعیت شهر خود را برای جشنگرفتن «روز کارگر» و «روز پیروزی» آماده میکرد. ۹مه، روزی پیروزی شوروی بر آلمان نازی در جنگ جهانی دوم بود.
معماران شهر پریپیات مراقب بودند شهر بهخوبی با محیط طبیعی ادغام شود تا کارکنان و تکنسینهای ورزیده و ماهر را از سراسر اتحاد جماهیر شوروی جذب کند. همانطورکه در این عکس و عکسهای دیگر میبینید، شهر مملو از درختان و شکوفههای گل بود.
دیگران بهسوی پارکهای جنگلی و باغهای حومهی شهر میرفتند. در خارج از کافه درکنار رودخانه، جمعیتی خود را برای برگزاری جشن عروسی آماده میکردند و در ورزشگاه، بازیکنان تیم فوتبال شهر برای مسابقهی بعدازظهر تمرین میکردند. در داخل سالن کنفرانس طبقهی چهارم، ولادیمیر مالوموز، دبیر دوم حزب ناحیه کیف، به جایگاه سخنرانی آمد.
مالوموز یکیدو ساعت قبل، از کیف رسیده بود و ازآنجاکه در مواقع اضطراری حزب بهجای دولت مسئولیت اداره امور را برعهده میگرفت. حالا او نماینده تاماختیار شهر بود. درکنار او، دو مرد قدرتمند شهر ایستاده بودند: ویکتور بروخانوف، مدیر نیروگاه و واسیلی کیزیما، رئیس بخش ساختوساز.
مالوموز گفت: «تصادف اتفاق افتاده است».
اما هیچ اطلاعات بیشتری نداد.
«اکنون شرایط ارزیابی شده است. هروقت اطلاعات بیشتری بهدستمان برسد، به شما نیز اطلاع میدهیم».
پریپیات در احاطهی جنگل و سواحل شنی بود. قایقهای بالهدار وسیلهی اتصال ارزان و سریعی برای شهر کیف بودند که تنها در فاصلهی دوساعتی جنوب شهر قرار داشتند.
درهمینحال، توضیح داد همهچیز در پریپیات باید به همان روال عادی باقی بماند: کودکان باید در مدرسه باقی بمانند و فروشگاهها باید بازباشند و عروسیهای برنامهریزیشده برای آن روز باید برگزار شوند. طبیعتا سؤالاتی هم پیش آمده بود. اعضای پیشگامان جوان مدرسه شمارهی سه معادل پیشاهنگ کمونیستی که درمجموع ۱۵۰۰ کودک میشدند، همه در کاخ فرهنگ بودند. آیا آنها هم میتوانند رژهی خود را برگزار کنند؟ برنامهریزی شده بود که کودکان رژه سلامتی را در شهر انجام دهند، آیا این برنامه هم باید پی گرفته میشد؟ مالوموز به مدیران مدرسه اطمینان داد که به تغییر برنامه نیازی وجود ندارد و همهچیز باید بهطور عادی ادامه یابد.
او گفت: «لطفا نترسید. در هیچ شرایطی نباید بترسید».