۵ داستان عجیب که باور نمیکنید واقعی باشند
همه ساله هالیوود با عجله سعی دارد تا داستانهای واقعی زندگی انسانها را در قالب فیلمها و سریالهای زندگینامهای و درام اقتباس کند؛ بنابراین، بینهایت فیلم و سریال در مورد زندگی این آدمها و داستانها و تجربیات عجیب و باورنکردنی آنها ساخته میشوند.
همهساله تلاش زیادی میشود تا تمام این اتفاقات که اندکی قبل فقط در حد و اندازه همان تیتر جراید و مطبوعات بودند، به صنعت سرگرمی راه پیدا کنند؛ اما همچنان بسیاری از این ماجراها از قافله جا میمانند. در این مقاله از زومیت به چهار داستان عجیب و باورنکردنی پرداختهایم که احتمالاً کمتر میتوانید مشابهشان را در سینما و تلویزیون ببنید.
پسربچه درون کارتن
هرچند طی بیش از ۶۰ سال اخیر چندین فرضیه در مورد معمای پسربچهای در کارتن مطرح شده، اما ماجرای او همچنان بهصورت یک راز حلنشده باقیمانده است. به نقل از وبگاه All That's Interesting، در قبرستان آیوی هیل در سداربروک، فیلادلفیا در کنار یکی از قبرها انبوهی از عروسکهای حیوانات به چشم میخورد.
این عروسکها را خانوادهها و بازدیدکنندگان اهدا کردهاند. روی سنگ قبر هم این عبارت حک شده است: «کودک گمنام آمریکایی.» این پسربچه همانطور که بینام و نشان پیدا شد، بینام و نشان و گمنام نیز در گور گذاشته شد و تا به امروز کسی از هؤیت او خبر ندارد. پرونده پسربچهای در کارتن، حالا به یک داستان واقعی ترسناک و از موارد مشهور داستانهای مرموز قاتل زنجیرهای در ایالت فیلادلفیا تبدیل شده است.
یک شکارچی موش آبی در فوریه ۱۹۵۷ برای بررسی تلههای خود به نزدیکی پارکی در شمال فیلادلفیا رفت. در این حین یک کارتن کوچک روی زمین توجه او را جلب کرد. مرد جوان درون کارتن به جسد برهنه پسربچهای برخورد که دور آن یک پتوی چهارخانه پیچیده شده بود. شکارچی جوان که مجوز شکار نداشت، از بیم اینکه پلیس تلههایش را ضبط کند، بدون توجه به جسد شکارش را از سر گرفت.
شاید ماجرای غمانگیز پسر بینام و نشان هیچوقت حل نشود
چند روز بعد، دانشجویی که در همان حوالی رانندگی میکرد، به خرگوشی برخورد که در کنار بزرگراه میدوید. دانشجو که میدانست در آن محل تلههای زیادی نصب شدهاند، برای اینکه مطمئن شود حیوان سالم است، توقف کرد و چشمش به کارتن افتاد. هرچند او هم از اطلاعدادن به پلیس میترسید، اما در نهایت تصمیم گرفت که پیداشدن جسد را گزارش دهد.
با توجه به سن و سال پسربچه که بین ۳ تا ۷ سال تخمین زده میشد، پلیس امیدوار بود به سرعت هؤیت او را شناسایی کند؛ اما خیلی زود تمام امیدهایشان نقشبرآب شد. بسیاری از کسانی که بهدنبال گمشدهی خود میگشتند، پسربچهای کاملاً سالم و سرحال و خوشبنیه را گم کرده بودند؛ ولی پسربچهای که پیدا شده بود، بهشدت لاغر، کثیف و دچار سوءتغذیه شدید بود و با مشخصات هیچ پسر گمشدهای مطابقت نداشت.
موهای او درهم بودند و ظاهر امر نشان میداد که اخیراً کوتاه شدهاند؛ چون دستهای از موهایش همچنان به بدنش چسبیده بود. بدن بهشدت لاغر او نشان میداد که عمیقا دچار سوءتغذیه بوده و روی بدنش هم علائم زخمهای ناشی از جراحی بهخصوص روی مچ پا، کشاله ران و چانه بهچشم میخورد. پلیس به امید کشف هؤیت این پسر گمنام از او انگشتنگاری کرد؛ اما متأسفانه نتوانست در آرشیوهای دولتی اثری از او پیدا کند.
در طی سالهای آینده بیش از ۴۰۰ هزار آگهی چاپ و در تمام نواحی ایالت فیلادلفیا و همینطور برخی از شهرهای پنسیلوانیا پخش شد. پزشکی قانونی چهره او را بازسازی کرد و یک نقاشی از چهره او روی تمام آگهیها قرار گرفت. این آگهیها در تمام کلانتریها، دفاتر پستی و حتی روی پاکتهای قبض بنزین نیز درج شدند؛ اما باز هم هیچکس نتوانست او را شناسایی کند. صحنهی جرم یا همان محلی که جسد پسربچه پیدا شده بود، بازها جستجو شد؛ ولی جز چند تکه از لباسهای پسربچه هیچ سرنخ دیگری پیدا نشد.
هرچند درحالحاضر ماجرای پسربچهای در کارتن به یک پرونده سرد تبدیل شده است؛ اما هیاهوی پیرامون آن باعث علاقه باورنکردنی کارآگاهان آماتور شده و به همین دلیل نیز بهمرور چندین فرضیه در مورد هویت واقعی این پسر گمنام مطرح شدند.
یک پیشگو در سال ۱۹۶۰ به یکی از کارمندان دفتر بازرسی پزشکی قانونی گفته بود که پسربچه در کارتن در واقع از یکی از مراکز نگهداری از فرزندان بیسرپرست محلی آمده است. پلیس هم بعد از بررسیهای خود از این مراکز توانست پتوهایی مشابه با پتویی که جسد پسربچه درون آن پیچیده شده بود و همینطور لگنی را که کارتن در اصل متعلق به آن بود، پیدا کند.
طبق نظریه این کارمند اداره بازرسی پزشکی قانونی، این پسربچه فرزند دخترِ صاحب مرکز کودکان بیسرپرست بود و مرگ او تصادفی بوده است؛ البته باوجود اصرار این کارمند به واقعیبودن این داستان، هیچ ارتباطی بین پسربچه و مرکز کودکان بیسرپرست پیدا نشد.
باید بیش از ۴۰ سال میگذشت تا فرضیه دیگری درباره پسر درون کارتن پیدا شود. زنی که در اسناد موجود از او با نام «مارتا» یاد میشود در سال ۲۰۰۲ ادعایی مطرح کرد. بهگفتهی مارتا این پسربچه که «جانات» نام داشته را مادر بیرحم او از والدین فقیرش خریداری کرده و برای مدت مدیدی (حدود دو سال و نیم) در خانه مورد آزار و اذیت قرار داده است.
مارتا گفته است که این پسربچه شبی در حین خوردن شام که لوبیای پخته بوده، بالا میآورد و همین موضوع باعث عصبانیت مادر خشن میشود. او سر پسربچه را محکم به دیوار میکوبد و بعد سعی میکند او را در حمام بشورد که پسربچه در همین حین بر اثر ضربهی مغزی جان میدهد.
پلیس در ابتدا سعی کرد سرنخهایی از این فرضیه را پیدا کند؛ چون قبلا بقایای لوبیای پخته را درون معده پسربچه کشف کرده بود و بهنظر میرسید که انگشتان او هم چین برداشتهاند و این موضوع علامت استحمام است.
هر دوی این سرنخها هیچوقت به عموم مردم اطلاع داده نشده بودند و از این رو، ظاهراً مارتا اطلاعات واقعی از ماجرا داشت. توصیف مارتا از پسربچه که او را کودکی با موهای بلند وصف کرده بود نیز به درستی با یافتههای دیگر پلیس مطابقت داشت. فرضیهی مارتا با این حقایق که موهای پسر مدتی پیش از مرگش (بهصورت کاملاً ناشیانه) کوتاه شده بود و همینطور شهادت مردی که ادعا میکرد در نزدیکی جنگل دیده است که یک پسر را درون کارتن گذاشتهاند، همخوانی داشت.
باوجود تمام این سرنخها، متأسفانه پلیس در نهایت و پس از اینکه نتوانست ادعاهای مارتا را تأیید کند، این فرضیه را نیز کنار گذاشت. در واقع، پلیس با بررسی پیشینه مارتا متوجه شد که او سابقه بیماری روانی شدید را دارد. همچنین وقتی پلیس از همسایهها و دوستان مارتا پرسوجو کرد، همهی آنها گفتند که هیچوقت کودکی را در خانه او ندیدهاند. در نهایت این فرضیه کاملاً رد شد.
چندین نظریه دیگر در طول سالهای بعد ارائه شدند و حتی در سال ۲۰۱۷ هم نمونهی دیانای پسربچه با اعضای خانوادهای که احتمال میرفت خانواده واقعی او باشند، مطابقت داده شد؛ اما بازهم هیچ پیشرفتی در پرونده او اتفاق نیفتاد. با این اوصاف، به نظر میرسد که معمای پسربچه درون کارتن هیچوقت حل نشود و ماجرای غمانگیز این پسر بینام و نشان برای همیشه بهصورت یک راز باقی بماند.
مرگ سراسیمه در میزند
مرد ۲۷ سالهای در تگزاس به نام جورج پیکرینگ در ژانویه ۲۰۱۵ دچار ضربهی مغزی بسیار شدید شد. این مرد جوان را بلافاصله به مرکز درمانی تامبال انتقال دادند تا تحت مراقبتهای ویژه قرار بگیرد. بهنقل از واشنگتنپست، وضعیت او وخیم ارزیایی شد و دستگاههای احیاکننده نیز به او وصل شدند. پزشکان اندکی بعد متوجه شدند که دیگر نمیتوانند کاری برای این مرد نگونبخت انجام دهند. بدینترتیب، آنها خبر بدی برای خانواده جورج داشتند. جورج که همچنان به دستگاه متصل بود، دچار مرگ مغزی شده بود.
به خانواده جورج اطلاع داده شد که او از دنیا رفته و دیگر دلیلی برای ادامه استفاده از دستگاههای احیاکننده وجود ندارد. خانواده جورج با شنیدن این خبر بهشدت ناراحت شدند. پدر خانواده به قدری از این وضع ناراحت شده بود که حتی توان شنیدن خبر بد را نداشت و سراسیمه بیمارستان را ترک کرد. در غیاب او، مادر و برادر جورج با پزشکان صحبت کردند و کمکم قانع شدند تا دستگاهها را از او جدا کنند و پس از این مرحله چراغ سبز اهدای اعضای بدن او را هم به پزشکان بدهند.
پدر جورج پس از برگشت به بیمارستان و اطلاع از این قضیه، بهشدت خشمگین شد. او همچنان نمیتوانست باور کند که پسرش دچار مرگ مغزی شده و دیگر هیچ امیدی برای زندهماندن پسر جوانش باقی نمانده است. پدر اصرار داشت که جورج بهتر است همچنان با همین وضع به حیات نباتی خود ادامه دهد تا شاید دوباره به زندگی برگردد. در این هنگام، مادر و برادر جورج به او گفتند که با پزشکان معالج صحبت کردهاند و دلیلی وجود ندارد که این عمل را به تأخیر بیندازند.
پدر جورج نمیتوانست باور کند، پسرش دچار مرگ مغزی شده و دیگر هیچ امیدی نیست
پدر جورج که با شنیدن این صحبتها تقریباً به حالت جنون رسیده بود، در اوج عصبانیت بر سر پزشکان فریاد زد و گفت که بهتر است کمی صبر کنند. بااینحال، پزشکان و سایر کادر درمانی بیمارستان که در محل حضور داشتند، سعی کردند او را آرام کنند و به او گفتند که تأخیر در قطع دستگاهها ممکن است جان سایر بیمارانی را که به اعضای بدن جورج احتیاج دارند بهخطر بیندازد.
پدر عصبانی که اصلاً گوشش بدهکار این صحبتها نبود، به سمت اتاقی که پسرش در آنجا روی تخت بود دوید و درحالیکه با اندوه تمام پسرش را در آغوش میگرفت، ناامیدانه از ته دل آرزو میکرد که علائم حیاتی دوباره به او برگردد تا مجبور نباشد دستگاهها را جدا کند.
در کمال تأسف همچنان هیچ علائم حیاتی در جورج دیده نمیشد، در این حین، کادر درمانی وارد اتاق شدند و قطع دستگاههای حمایتی را شروع کردند. پدر جورج در این حین که دیگر کاملاً از خود بیخود شده بود، از بیمارستان به بیرون دوید، به اتومبیل خودش رفت و با یک اسلحه برگشت.
او حالا با اسلحه به کادر درمان گفت که بهتر است تا کسی را نکشته، همگی اتاق پسرش را ترک کنند. پزشکان که هنوز موفق نشده بودند دستگاهها را کامل قطع کنند، با وحشت از اتاق بیرون رفتند. پدر درِ اتاق را قفل کرد، بهسمت پسرش رفت و همانطور بالای سر او ایستاد. او برای چندین ساعت همینطور اسلحه به دست در اتاق را نشانه گرفته بود تا مبادا کسی وارد شود.
پدر در همین حین، همچنان چشم به پسرش داشت و دعا میکرد تا علائم حیاتی او برگردند. مقامهای بیمارستان بعد از چندین ساعت تصمیم گرفتند از پلیس برای کنترل اوضاع کمک بگیرند. مأموران پلیس بعد از یک اخطار به اتاق هجوم بردند. در این حین، پدر جورج برای آخرین بار دست پسرش را گرفت و آماده شد تا با چشمان اشکآلود او را ترک کند؛ اما در اتفاقی معجزهآسا، متوجه شد که جورج دست او را فشار میدهد.
پدر جورج که بسیار خوشحال شده بود، فورا تسلیم پلیس شد و اسلحهاش را زمین گذاشت. درحالیکه مأموران مشغول زدن دستبند بودند، او با شادی فریاد زد که پسرش به زندگی برگشته و بهتر است علائم او را دوباره بررسی کنند. پزشکان در ابتدا صحبتهای پدر جورج را باور نمیکردند؛ اما با نزدیکشدن به تخت متوجه شدند که او واقعاً بههوش آمده است. پدر جورج بعدا به جرم ضرب و جرح با سلاح گرم به ۱۰ ماه زندان محکوم شد؛ اما توانسته بود با لجاجت تمام پسرش را از مرگ حتمی نجات دهد. قطعاً اگر او چند ساعت برای پسرش زمان نمیخرید، این پسر زنده نمیماند.
ورود سیاهپوستها ممنوع
رونالد مکنیر در سال ۱۹۵۹، پسر ۹ سالهی آفریقاییآمریکایی بسیار باهوش و خوشقریحهای بود که در لیکسیتی، ایالت کارولینای جنوبی زندگی میکرد. وبگاه رادیو NPR گزارش میدهد، استعداد ذاتی رونالد چنان باورنکردنی بود که وارد هر زمینهای میشد (از موسیقی و ورزش تا تحصیل) بهسرعت میدرخشید؛ اما ظاهراً یک زمینه بیشازهمه توجه رونالد را به خود جلب میکرد و آن فضا بود.
او در سن ۹ سالگی تصمیم گرفت روزی یک فضانورد شود؛ اما او نمیدانست که دقیقاً چطور میتواند به این هدف خود برسد. رونالد تصمیم گرفت برای شروع به کتابخانه برود و در آنجا تمام کتابهای موجود درباره فضا را بخواند. با وجوداینکه رونالد درحدود ۲ کیلومتر تا کتابخانه پیاده رفته بود، نقشهاش یک مشکل جدی داشت؛ این کتابخانه فقط به سفیدپوستها کتاب قرض میداد.
ظاهر امر نشان میداد که رونالد نیز بهخوبی نسبت به این موضوع واقف است؛ اما نمیخواست شکستش را بپذیرد. رونالد فکر میکرد که احتمالاً هیچکس نخواهد مانع پسربچهی مؤدبی مثل او شود و میتواند قبل از آنکه کسی متوجه شود کتابها را قرض بگیرد و برود؛ اما متأسفانه وقتی وارد کتابخانه شد، همه افرادی که آنجا بودند با تعجب به او خیره شدند. همه بهجز رونالد سفیدپوست بودند. او میتوانست سنگینی نگاهها را حس کند؛ ولی تصمیم گرفت سرش را پایین بیندازد و به راه خود ادامه دهد.
رونالد به قسمت علمی کتابخانه رفت، کتابهای دلخواهش را برداشت و بهآرامی بهسوی متصدی کتابخانه که یک خانم سفیدپوست بود حرکت کرد. رونالد کتابها را روی میز گذاشت و با نهایت ادب از او خواهش کرد تا درصورت امکان به او اجازه دهد که کتابها را به خانه ببرد.
زن سفیدپوست متصدی با چهرهای برافروخته به رونالد نگاه کرد و با صدایی که به فریاد شبیه بود به او گفت که بهتر است قبل از اینکه پلیس را خبر کند، از کتابخانه بیرون برود.
رونالد سرانجام به رؤیای کودکیاش رسید و به فضا سفر کرد
رونالد برای لحظاتی به او خیره شد، کمی با خود فکر کرد و در نهایت گفت: «اصلاً مشکلی نیست، به پلیس زنگ بزنید، من منتظر میمانم.» متصدی کتابخانه که بسیار عصبانی شده بود، واقعاً به پلیس زنگ زد. او با مادر رونالد هم تماس گرفت و از او خواست به کتابخانه بیاید.
دو مأمور پلیس بعد از دقایقی از راه رسیدند. متصدی کتابخانه با مأموران پلیس صحبت کرد و آنطور که رونالد میدید، ظاهراً داشت با عصبانیت تمام از او شکایت میکرد. زن متصدی از مأموران پلیس میخواست که رونالد را از کتابخانه بیرون کنند؛ اما پلیسها از صحبتهای کتابدار آزردهخاطر شدند و از او پرسیدند که «چرا نمیخواهی به این کودک کتاب بدهی؟»
در این لحظه متصدی کتابخانه بهجای آنکه کتابها را به رونالد بدهد، عصبانیتر شد و همچنان به دفاع از کاری که کرده بود پرداخت. در همین حال مادر رونالد هم از راه رسید. مأموران پلیس که از دست زن سفیدپوست خسته شده بودند به متصدی گفتند که او وظیفه دارد به پسربچه کتاب قرض دهد و سپس کتابخانه را ترک کردند.
متصدی کتابخانه که هنوز بسیار عصبانی بود بهسمت مادر رونالد رفت و فریاد زد: «نباید به پسرت اجازه بدهی به اینجا بیاید.»
مادر رونالد که از هیچچیزی خبر نداشت، نگاهی به رونالد انداخت و با دیدن کتابهای روی میز که همه درباره فضا بودند، متوجه شد قضیه از چه قرار است. او به متصدی کتابخانه گفت: «حالا که ما اینجا هستیم اگر ممکن است کتابها را بهما بدهید. قول میدهیم به بهترین شکل از کتابها مراقبت کنیم.» کتابدار همچنان عصبانی بود؛ اما چون دیگر کاری از دستش برنمیآمد، با بیمیلی تمام و چهرهای درهمکشیده کتابها را برداشت و به سینهی رونالد کوبید.
مادر رونالد سقلمهای به پسرش زد و از او خواست تا از کتابدار تشکر کند. رونالد که از داشتن آن کتابهای شگفتانگیز دربارهی فضا در پوست خود نمیگنجید، نگاهی به متصدی انداخت و از او تشکر کرد. سپس او و مادرش از کتابخانه خارج شده و به خانه برگشتند.
آن روز تنها گوشهای از زندگی پرماجرای رونالد مکنیر بود. او بعدا دکترای خود را در رشته فیزیک از مؤسسه فناوری ماساچوست گرفت. رونالد پس از فارغالتحصیلی همانطور که از کودکی آرزو داشت، وارد ناسا شد تا دقیقاً طبق رؤیای کودکیاش فضانورد شود.
رونالد سرانجام در سال ۱۹۸۴ به آرزوی دیرینهاش رسید و به فضا سفر کرد. در آن زمان، رونالد مکنیر تبدیل به دومین آفریقاییآمریکایی تاریخ شد که تا آن زمان موفق شده بود به فضا سفر کند. رونالد که علاقه زیادی به موسیقی داشت، زمانی که همراه همکارانش در فضا بود، با نواختن ساکسیفون آنها را بهوجد میآورد. او قرار بود دو سال بعد یک قطعه موسیقی در فضا ضبط کند تا نامش برای همیشه بهعنوان اولین فضانوردی که در فضا موسیقی اجرا میکند ثبت شود؛ اما افسوس که این اتفاق هرگز نیفتاد.
رونالد مکنیر در سال ۱۹۸۶ برای خدمت در مأموریت شاتل فضایی چلنجر ۵۱ ال انتخاب شد؛ اما متأسفانه شاتل فضایی تنها ۷۳ ثانیه پس از برخاستن از زمین دچار سانحه شد و رونالد و ۶ فضانورد دیگر درنتیجه انفجار شاتل چلنجر در دم جان سپردند.
پس از این سانحهی تلخ، کتابخانهای که در دوران کودکی رونالد به دلیل رنگینپوستبودن، از ورود او به آنجا ممانعت شده بود، به نام این فضانورد خوشنام آفریقایآمریکایی نامگذاری شد. بدینترتیب، حالا داستان زندگی رونالد مکنیر در تاریخ بهعنوان یکی از ماجراهای علمی باورنکردنی در اذهان به یادگار مانده است.
دود
با حملات ژاپن در دسامبر ۱۹۴۱ به بندر پرل هاربر در مجمعالجزایر هاوایی، ایالات متحده آمریکا رسما وارد جنگ جهانی دوم شد. طبق گزارش Military.com، حدود ۶ ماه بعد هنری اروین که جوان ۲۱ سالهی اهل آلاباما بود به نیروهای ارتش ملحق شد.
او پس از گذراندن ۲ سال در دورههای آموزشی ارتش موفق شد بهعنوان تکنسین بمبافکنهای بی-۲۹ فعالیت کند. جنگندههای بی-۲۹ هواپیماهای غولپیکری بودند که برای بمبارانکردن طراحی شده بودند؛ بنابراین هنری در فوریه ۱۹۴۵ بههمراه گروه تخصصی بمبافکن بی-۲۹ به یک مأموریت اعزام شدند تا ژاپنیها را مورد حمله قرار دهند.
دو ماه پس از مستقرشدن در منطقه مورد نظر برای شروع حمله، هواپیمای بی-۲۹ که هنری در آن کار میکرد بهعنوان سرگروه جنگندهها برای بمباران انتخاب شد. این گروه قرار بود منطقهای در ۲۵ کیلومتری شمال توکیو را هدف قرار دهد که مرکز تولید بمبهای شیمیایی بود. هنری علاوه بر اینکه تکنسین بود، مانند رهبر ارکستر سمفونی باید هدایت هواپیماهای جنگنده دیگر را نیز برعهده میگرفت؛ زیرا در آن زمان، هواپیمای بی-۲۹ هنری بهعنوان رهبر و سرگروه جنگندهها انتخاب شده بود.
علاوهبراین، هنری باید تعداد زیادی از بمبهای دودزا را شلیک میکرد تا غباری از دود در منطقه بهوجود آورد. اینکار سبب میشد که نیروهای ژاپنی نتوانند بهراحتی هواپیماهای آمریکایی را ببیند؛ البته هنری باید این کار را حسابشده انجام میداد و براساس تجمع دود هواپیماهای دیگر را هدایت میکرد تا از دید نیروهای ژاپنی در امان باشند و زمانیکه تمام هواپیماها توانستند در موقعیت مناسبی قرار بگیرند عملیات بمباران شروع شود.
اعضای گروه به هنری مرفین زیادی تزریق کردند تا تجربهی دلهرهآور مرگ را برای او آرامتر کنند
هنری در بخش جلوی هواپیما برای شلیک بمبهای دودزا کاملاً آماده شده بود. هنگامیکه خلبان به او دستور داد تا بمبهای دودزا را آزاد کند، از دستور اطاعت کرد و اهرم مخصوص را کشید. این اهرم در پایین خود، دریچهای را زیر بمبهای دودزا باز میکرد و درنتیجه بمبها بیرون میریختند. بهمحض کشیدن اهرم و بازشدن دریچه، درست مثل نارنجکهای دستی، هریک از بمبها فعال شده و در بازه زمانی مشخصی پیش از آنکه به زمین برخورد کنند منفجر میشدند و ابر ضخیمی از دود تولید میکردند.
تقریباً همهی بمبهای دودزا آزاد شده بودند که ناگهان یکی از بمبها به لبهی دریچه خورد و با سرعت به داخل هواپیما برگشت. این بمب پس از برخورد به صورت هنری، بینی او را خُرد کرد؛ سپس شعلهور شد و هنری درجا چشمان خود را از دست داد.
بمبهای دودزا سلاحهای کشتار نیستند؛ اما هرگز نباید به یک بمب دودزا نزدیک شد. در واقع این بمبها برای تولید دود بسیار غلیظ، باید حتماً مواد شیمیایی را بهعنوان چاشنی بسوزانند تا دمای بسیار بالایی تولید کنند و همین موضوع آنها را به یک تکه آتش سوزان تبدیل میکند.
اکنون نوبت دودزایی بمب بود. دود بسیار غلیظی کابین هواپیما را پر کرد و بهطور کامل جلوی دید خلبانها را گرفت؛ بنابراین، سرنوشت هواپیما چیزی جر نابودی نبود. در این حال، هنری بهجای آنکه صورت خود را از آتش نجات دهد سعی کرد با دستان خود بهدنبال بمبی بگردد که همچنان مانند اخگری سوزان در حال تولید دود بود. هنری بالاخره بمب را پیدا کرد و با دستان خود بمب را به سینه خود فشار داد تا شاید بتواند جلوی تولید دود را بگیرد.
اینجا بود که تمام لباسهای هنری آتش گرفت و تمام بدنش درحال سوختن بود. هنری درحالیکه بمب را بغل کرده بود و درد ناشی از شعلههای آتش را تحمل میکرد، سعی کرد در حالت نیمهایستاده خود را به قسمت جلوی کابین برساند؛ چراکه میدانست پنجرهای در آن قسمت وجود دارد.
وقتی هنری به آن قسمت رسید توانست پنجره را بالای سر خود پیدا کرده و بمب را با دستان خود بلند کند و از پنجره بیرون بیندازد؛ سپس هنری کف هواپیما افتاد و درحالیکه شعلههای آتش گوشت بدنش را کباب میکردند کاملاً بیهوش شد.
چند ثانیه بعد، هواپیما از دود خالی شد. در همین حین خلبان که هواپیما را درحالت پرواز خودکار قرار داده بود متوجه شد که ارتفاع هواپیما بهشدت کاهش پیدا کرده است.او دریافت که هواپیما با سرعت درحال سقوط به اقیانوس است و تنها ۱۰۰ متر با سطح اقیانوس فاصله دارد. خلبان بلافاصله هواپیما را بهسمت بالا کشید و بهسوی مقر خود بازگشت.
در طی این مسیر، اعضای گروه که جان سالم بهدر برده بودند مشغول بررسی اوضاع شدند و ناگهان هنری را دیدند که در حال سوختن است. آنها فورا او را بهکمک کپسول اطفای حریق خاموش کردند و انتظار داشتند که هنری مرده باشد؛ اما برخلاف تصور متوجه شدند او هنوز زنده است و نفس میکشد.
این موضوع همه را غافلگیر کرد. در واقع، هیچکدام از آنها نمیتوانست باور کند که کسی در چنین حالتی زنده باشد و درد بکشد؛ به همین دلیل، این ماجرا کمی ترسناک بود. اعضای گروه به او مرفین زیادی تزریق کردند تا با کمکردن آن درد وحشتناک، تجربهی دلهرهآور مرگ را برای او آرامتر کنند؛ اما در کمال حیرت، هنری زنده ماند. او کمی بعد بههوش آمد و از خدمه جویای حال باقی نفرات شد. همه در کمال تعجب پاسخ میدادند که حالشان خوب است.
زمانیکه به مقر رسیدند، گوشت بدن هنری از شدت سوختگی به لباس و بدنهی کابین چسبیده بود و پزشکان نمیتوانستند او را از کف هواپیما جدا کنند؛ بنابراین، بخشی از بدنهی هواپیما را بریدند تا بتوانند هنری را از هواپیما خارج کنند. پزشکان معالج هیچ امیدی به زندهماندن او نداشتند و منتظر بودند تا هر لحظه هنری در اثر سوختگی شدید و زخمهای فراوان جان بدهد؛ اما واقعیت این بود که هنری هنوز زنده بود. به همین دلیل نیز پزشکان تصمیم گرفتند تمام تلاش خود را برای نجات او انجام دهند.
پزشکان دهها عمل جراحی روی هنری انجام دادند. یکی از این عملهای جراحی برای خارجکردن مواد شیمیایی (چاشنی بمب دودزا) بود که چشمان هنری را کور کرده بودند و هنوز هم در چشمان و بافت صورتش وجود داشت. هربار که پزشکان قسمتی از مواد شیمیایی را خارج میکردند، تماس این مواد با اکسیژن موجود در هوا آنها را شعلهور میکرد و سوختگی بیشتری در صورت و چشمان هنری ایجاد میشد.
زمانیکه هنری تحت مداوا بود و پزشکان عملهای جراحی را یکی پس از دیگری روی او انجام میدادند، تمام اعضای گروه بی-۲۹ با مراجعه به فرمانده بهطور رسمی درخواست کردند که به هنری مدال افتخار اعطاء شود.
فرمانده پس از شنیدن از خودگذشتگیها و شجاعتهای هنری، فورا این درخواست را پذیرفت و سپس از سران ارتش آمریکا تقاضا کرد تا مدال افتخار را برای هنری بفرستند؛ اما بازهم مدتی طول کشید تا درخواست فرمانده تأیید شود و مدال افتخار به جزیرهای که هنری و سایر اعضای گروه بی-۲۹ در آنجا مستقر بودند برسد.
اعضای گروه باتوجهبه حال بد هنری نگران بودند که مبادا سرباز جوان پیش از رسیدن مدال افتخار و دریافت آن جان بدهد. از طرفی، تنها مدال افتخاری که در این جزیره وجود داشت در یک موزه نگهداری میشد. همکاران هنری که جان خود را مدیون او بودند و احساس دین میکردند، شبانه به این موزه رفتند. آنها پس از شکسن شیشه ویترینی که مدال پشت آن قرار داشت، مدال معروف را با خود برداشتند و سپس به گردن هنری آویختند.
پس از این اتفاق، درکمال ناباوری هنری باز هم زنده ماند. او پس از چندین عمل جراحی بینایی یکی از چشمانش را بهدست آورد و توانست بهمرور بدنش را نیز به حرکت دربیاورد. مدتها بعد در مصاحبهای از هنری اروین در مورد فداکاری او و اینکه چگونه توانسته بود چنین عملی را انجام دهد، سؤال شد. او در پاسخ گفت: «میدانید من فقط حدود ۴ متر بمب را جابهجا کرده بودم؛ بنابراین کار شاقی نکردم.»
با وجود اینکه خود هنری سعی داشت، کارش را عادی جلوه دهد، همکارانش ارزش واقعی کار او را میدانستند. پس از آن اتفاق، ارتش هنری را بازنشسته کرد؛ اما او همچنان بهصورت افتخاری در بخش آسیبدیدگان ارتش فعالیت داشت و بهمدت ۳۷ سال به نیروهایی که دچار حریق و سوختگی شده بودند، دلگرمی و امید میداد. هنری اروین بعد از جنگ ازدواج کرد و صاحب ۴ فرزند شد که یکی از آنها در ایالت آلاباما توانست به درجهی سناتور دست پیدا کند. این سرباز شجاع نهایتا در سال ۲۰۰۲ در سن ۸۰ سالگی به مرگ طبیعی از دنیا رفت.
ماجرای ناپدیدشدن جانی گاش
داستان ناپدیدشدن جانی گاش، یکی از عجیبترین و اسرارآمیزترین معماهای حلنشده در دنیا بهشمار میرود. ناپدیدشدن رازآلود یک کودک، در حالت عادی هم بسیار غمانگیز و وحشتناک است؛ اما چیزی که ماجرای جانی را از دیگر اتفاقات مشابه متمایز میکند، وقایعی است که تا سالها پس از آن ماجرا ادامه داشتند.
جانی گاش، پسربچهی دوازده سالهای بود که در حومهی وست دس موینس، آیووا و در یک محلهی آرام زندگی میکرد. صبح روز پنجم سپتامبر سال ۱۹۸۲ این پسربچه بهطرز مرموزی ناپدید شد. همسایهها آخرین بار جانی را در ماشینی با پلاک نبراسکان و درحال مکالمه با مردی قویهیکل دیده بودند.
ادارهی پلیس تحقیقات خود را برای پیداکردن جانی با تاخیر قابل ملاحظهای آغاز کرد و همین موضوع نیز باعث خشم مادر او شد. حدس اولیهی ماموران پلیس این بود که جانی ربوده شده است؛ اگرچه آنها هیچ دلیل و انگیزهی روشنی برای این آدمربایی پیدا نکرده بودند.
نورین، مادر جانی بهدلیل بیاعتمادی به نیروهای پلیس محلی خودش دستبهکار شد و کارآگاه خصوصی استخدام کرد تا هرچهزودتر بتواند پسرش را پیدا کند. ماجرای گمشدن جانی به یک جنجال رسانهای تمامعیار تبدیل شد. جانی تنها گمشدهای بود که عکسش روی کارتنهای شیر چاپ و در سراسر کشور پخش شد.
باوجود پوشش رسانهای گسترده و تلاشهای فراوان پلیس، هیچ اثری از جانی پیدا نشد؛ اما جنجال این اتفاق تا سالها بر سر زبانها بود و هرچند وقت یکبار خبرهای ضدونقیضی بهگوش میرسید. یکی از خبرها این بود که چند نفر ادعا میکردند جانی را در وضعیتی دیدهاند که دو مرد درحال کشیدن او بودند و جانی برای درخواست کمک از یک زن، سر او داد کشیده است.
اتفاق عجیب دوم به سال ۱۹۹۷ بازمیگردد. بهگزارش scarestreet نورین مادر جانی ادعا کرده است که پسرش در آن سال بههمراه یک مرد غریبه به در خانهی او آمده بودند. طبق ادعای نورین پسرش آنموقع در سن ۲۷ بوده است؛ اما با نشاندادن یک خال مادرزادی به مادرش، توانسته ثابت کند که او همان جانی گمشده است. طبق اظهارات نورین، بهنظر میرسید که جان از مرد همراه خود وحشت داشت و پس از مکالمهای ۱٫۵ ساعته از آنجا رفته است.
در اوایل دههی ۸۰ و زمانی که جانی بهتازگی ربوده شده بود نیز عکسهایی از چند پسربچه که بدن و دهانشان بسته بود برای نورین فرستاده شد. این عکسها که صحت آنها تایید نشده بود، باعث شده بودند که نورین فکر کند یکی از این پسربچهها پسرش جانی است. تحقیقات پلیس و ظاهر امر نشاندهندهی این بود که جانی توسط یک باند پدوفیلی قاچاق انسان ربوده شده است. موضوعی که حتی تصورش هم سخت و عذابآور بود.
در اواخر دههی ۱۹۸۰ پل یوناچی، نماینده لارنس ای اتهام بزرگی به کینگ جونیور، مدیر اتحادیهی اعتباری فرانکلین وارد کرد. بهعقیدهی یوناچی، جونیور بهصورت مخفیانه یک باند فحشا را مدیریت میکرد؛ باندی که از کودکان زیر سن قانونی برای درآمدزایی استفاده میکردند. یوناچی بر این باور بود که جانی گاش هم یکی از قربانیان این باند زیرزمینی بوده است.
ماجرای جانی گاش تا به امروز حلنشده باقی مانده و فرضیات متعددی درمورد آن مطرح است؛ فرضیاتی که برخی از آنها به باندهای بسیار قدرتمند قاچاق انسان مربوط میشوند و قدرتمندان سیاسی را نیز در این ماجرا دخیل میدانند.
ماجراهایی که در این مطلب خواندید، تنها چند نمونه از داستانهای باورنکردنی و عجیبی هستند که در واقعیت هم اتفاق افتادهاند؛ داستانهایی که شاید اگر از زبان یک غریبه یا حتی یک آشنا میشنید، نمیتوانستید آنها را باور کنید. شما چه داستانهای عجیبی را شنیده یا تجربه کردهاید که باورکردنی نیستند اما کاملا واقعیت دارند؟
نظرات