سه داستان عجیب که باور نمیکنید واقعی باشند (قسمت دوم)
داستان شمارهی یک: مطالعات علمی
در سال ۲۰۱۳، مادرِ جیم استافر در سن ۷۴ سالگی و درحالیکه از اختلال آلزایمر رنج میبُرد فوت کرد. دکترها به جیم گفتند بیماری آلزایمرِ مادرش به طرز عجیبی با سایر بیماران فرق دارد و گویا نوعی جهش در مغز او اتفاق افتاده است. بنابراین دکترها به او پیشنهاد دادند که بدن مادرش را به آنها اهدا کند تا بتوانند روی او آزمایشهایی انجام بدهند و شاید بتوانند به یافتههای جدیدی در بیماری آلزایمر دست پیدا کنند و از رمزورازهای بیشتری در مغز پرده بردارند.
جیم با خود فکر کرد اگر مادرش میتوانست تصمیمگیری کند، احتمالا قبول میکرد و در راه پیشرفت علم و کمک به بیماران دیگر قدم برمیداشت. بنابراین او پیشنهاد دکترها را پذیرفت؛ اما عصبشناسان به دلایل مختلفی از پذیرفتن بدن مادر جیم معذور بودند. در این هنگام جیم کاملا متقاعد شده بود که مغز مادرش میتواند کمک شایانی به مطالعات علمی بکند. از طرفی او نمیتوانست بدن مادرش را به همراه مغز او اهدا کند؛ البته او میتوانست بدن مادرش را به مرکز مطالعاتی زیستشناختی در فینکس آریزونا اهدا کند. این مرکز جسدها را پذیرش و سپس هریک را کالبدشکافی میکرد و اعضای مختلف بدن را مورد آزمایشهای گوناگونی قرار میداد و روی آنها مطالعه میکرد و باقیماندهی جسد را هم میسوزاند و خاکستر آن را برای نزدیکان متوفی میفرستاد.
جیم تصمیم خود را گرفت و تمام مدارک مربوط به اهدای بدن و مغز مادرش را امضا کرد. او در یکی از مدارک تأکید کرد که مغز مادرش جدا و مطالعات مربوط به آلزایمر روی آن انجام شود. سپس جیم بیمارستان را ترک کرد و ۱۰ روز بعد یک بستهی پستی دریافت کرد؛ یک جعبهی چوبی که حاوی خاکستر مادرش بود.
اما هیچ نوشته یا یادداشتی روی آن نبود که توضیح بدهد چه اتفاقی برای بدن و مغز مادرش افتاده است. جیم با خود فکر کرد حتما همهچیز همانگونه پیش رفته است که در مدارک نوشته شده بود.
یک سال بعد، افبیآی با پروندهای مواجه شد که گویا یک سازمان اجساد اهداشده را دریافت میکند و آنها را برای اهداف سودجویانه میفروشد. طی تحقیقات، افبیآی متوجه شد که این سازمان حداقل ۲۰ جسد را به ارتش آمریکا فروخته است. یکی از اجساد مادر جیم بود که به مبلغ ۵۸۹۳ دلار به ارتش آمریکا فروخته شده بود.
طبق گزارش افبیآی، نهتنها مغز مادر جیم برای تحقیقات آلزایمر استفاده نشده بود بلکه هیچ مطالعهای روی بدن او انجام نشده بود. در عوض، جسد مادر جیم به یک دستگاه متصل شده که شبیه به یک صندلی بود و زیر آن یک بمب تعبیه شده بود؛ ظاهرا هدف ارتش آزمایش بمب بود. ارتش میخواست بداند اگر این بمب در یک اتومبیل کار گذاشته شود چه تأثیری بر سرنشینان آن خواهد داشت.
خاکستری که جیم در جعبهی چوبی دریافت کرده بود فقط خاکستر دستِ مادر او بود. بقیهی بدن مادرش کاملا نابود شده بود؛ اما عجیبترین چیزی که افبیآی در این سازمان با آن روبهرو شد، صحنهای بود از بدن یک مرد که سر یک زن را به آن دوخته و به دیوار چسبانده بودند. افبیآی میگوید احتمالا این صحنه صرفا جهت تفریح توسط کارکنان این مجموعه خلق شده است. در مجموع ۲۰ خانواده از این سازمان شکایت کردند و بالاخره دادگاه این مجموعه را محکوم کرد و ۵۸ میلیون دلار خسارت از آنان دریافت کرد. اکنون این سازمان منحل شده است.
داستان شمارهی دو: لامپ
در سال ۲۰۰۴، میچ ترم آخر دانشگاه را میگذراند که با دختری از دانشجویان همان دانشگاه آشنا شد که نام او کایلا بود. میچ درست در همان لحظهای که کایلا را دید فهمید که عاشق او شده است. ظاهرا چیزی که برای میچ اتفاق افتاده بود از همان ماجراهای عشق در یک نگاه بود. کایلا در ابتدا کمی مقاومت میکرد؛ اما میچ پس از چند ماه توانست خود را در قلب کایلا جا کند و دل او را ببرد. پس از فارغالتحصیلی، هردو تصمیم گرفتند در لویسینا بمانند و با هم زندگی کنند. هردو شغل پیدا کردند و سرکار میرفتند. دو سال بعد، این زوج تصمیم به ازدواج گرفتند و پس از مدتی کایلا باردار شد. چند ماه بعد، میچ در شغل خود به موفقیت بزرگی رسید و توانست درآمد زیادی کسب کند و بنابراین، کایلا که باردار بود تصمیم گرفت مدتی در خانه بماند. پس از آنکه دختر کوچکشان به دنیا آمد، میچ همچنان در حال پیشرفت در شغل خود بود و درآمدش روزبهروز بیشتر میشد؛ بنابراین کایلا تصمیم گرفت دیگر شغل خود را رها و بهعنوان یک خانم خانهدار از فرزندشان مراقبت کند.
پس از گذشت چند سال، فرزند دوم کایلا و میچ به دنیا آمد. دختر میچ و کایلا دوساله بود که پسری دوستداشتنی در این خانواده متولد شد. میچ عاشق بچههایش بود و هر روز صبح پیش از آنکه سر کار برود به اتاق آنها سر میزد و درحالیکه بچهها خواب بودند از تماشای آنها لذت میبرد. عصرها هم همگی دور هم جمع میشدند و تا شب در کنار هم وقت میگذراندند. زندگی میچ و کایلا نمونهای بود که زبانزد تمام اطرافیان بود و میچ واقعا احساس خوشبختی میکرد؛ یک زندگی کامل و عالی.
مدتی پس از به دنیا آمدن فرزند دوم، در یک روز کاملا عادی میچ روی کاناپه نشسته بود و تلویزیون تماشا میکرد که ناگهان یک لامپ در کنج خانه نظر او را جلب کرد. این لامپ نور قرمزرنگی ساطع میکرد. میچ از جا برخاست و به سمت نور حرکت کرد. نور لامپ برای او جالب و حتی بامزه بود. وقتی به نور نزدیکتر شد، فهمید برخلاف اینکه نور کاملا شفاف است منشأ نور تار است و نمیتواند لامپ را خوب ببیند. ابتدا میچ فکر کرد چشمانش ضعیف شده یا تاری دید پیدا کرده است و بنابراین، کمی چشمان خود را مالید و به اطراف نگاه کرد. همهچیز شفاف بود و ایراد از چشمان میچ نبود. میچ دوباره به لامپ نگاه کرد و باز هم تصویر لامپ تار بود.
کمی قضیه برای میچ عجیب شده بود و او تلویزیون را خاموش کرد و باز هم به سمت لامپ رفت؛ اما با اینکه لامپ دقیقا جلوی او قرار داشت، نمیتوانست آن را بهوضوح ببیند. از آنجاییکه میچ چشمان سالمی داشت با خود فکر کرد که مشکل از کجا است؟ آیا در مغز او مشکلی به وجود آمده بود؟ مثلاً یک بیماری عصبی یا شاید میچ سکتهی مغزی خفیفی کرده بود؛ اما بعد از دقایقی میچ با خود گفت: «این مسئلهی مهمی نیست و هرچه هست، من میدانم که سالم هستم.» سپس دوباره تلویزیون را روشن کرد و سعی کرد لامپ و نور قرمز را نادیده بگیرد؛ اما همزمان که تلویزیون نگاه میکرد، در گوشهی چشم نور قرمز لامپ را میدید؛ تا جایی که دیگر تمام تمرکزش را از دست داده بود. بالاخره میچ تلویزیون را برای بار دوم خاموش کرد و به سمت لامپ رفت. این بار علاوه بر اینکه لامپ تار بود و درست دیده نمیشد، حس کرد جهت ایستادن لامپ روی زمین برعکس شده است. میچ بار دیگر با خود فکر کرد علت این پدیده چیست؛ زیرا در تمام خانه هیچچیز تار یا برعکس نبود.
پس از دقایقی همسر میچ به همراه فرزندان از راه رسید و میچ که از ماجرای لامپ گیج شده بود، تصمیم گرفت فعلاً چیزی از ماجرا بازگو نکند و خودش بهتنهایی در پی حل این معما باشد. آن شب هم طبق معمول تمام اعضای خانواده گرد هم آمدند و پس از خوردن شام کمی با بچهها سرگرم بازی شدند و سپس همه به اتاق خواب رفتند که در طبقهی بالای خانه قرار داشت و خوابیدند. میچ روی تخت دراز کشیده بود تا به خواب برود؛ اما فکر لامپ و نور قرمز آن دست از سرش برنمیداشت. در نهایت میچ نتوانست بر کنجکاوی خود غلبه کند و به اتاق نشیمن در طبقهی پایین رفت و روی کاناپه نشست. او برای ساعتها به لامپ خیره شد و بهشدت تلاش کرد تا بفهمد ماهیت آن چیست؛ اما هرچه بیشتر سعی میکرد، لامپ تارتر و تارتر میشد.
روز بعد، کایلا به طبقهی پایین آمد و میچ را دید که روی کاناپه دراز کشیده و به خواب عمیقی فرورفته است. وقتی میچ بیدار شد، کایلا از او حالش را پرسید و میچ گفت حالش خوب نیست و نمیتواند سرکار برود؛ اما میچ سه روز دیگر را هم در خانه ماند و فقط روی کاناپه نشست و به لامپ خیره شد. کایلا که متوجه رفتار غیر عادی میچ شده بود، سعی کرد از او سؤال کند و بفهمد مشکل چیست؛ اما میچ اصلا درباره لامپ حرفی نمیزد و فقط میگفت احساس میکند حالش خوب نیست. کایلا سعی کرد او را راضی کند که به دکتر مراجعه کند؛ اما باز هم میچ مقاومت میکرد و میگفت حالش بهتر خواهد شد.
هرچه زمان بیشتری میگذشت و میچ مدت بیشتری به لامپ خیره میشد، اندازهی آن بزرگتر میشد و ظاهر عجیبتری به خود میگرفت؛ تا جایی که میچ کاملا مبهوت لامپ شده بود و دیگر واکنشی به اطراف خود نشان نمیداد. کایلا که ترسیده بود و احساس ناامیدی میکرد، تصمیم گرفت با دکتر تماس بگیرد؛ اما پیش از آنکه دکتر از راه برسد، میچ حس کرد لامپ به طرز شگفتآوری در حال بزرگ شدن است؛ تا جایی که تمام فضای اتاق را اشغال و نور قرمز آن تمام میدان دید او را پر کرده است. سپس میچ صداهایی شنید؛ صداهایی مثل جیغ و فریاد که از فاصلهی دوری به گوش میرسید. ناگهان میچ درد غیر قابل تحملی در سر خود حس کرد و از شدت درد چشمان خود را بست. وقتی میچ چشمان خود را باز کرد، خود را در یک پیادهرو کنار ساختمان دانشکدهای که از آن فارغالتحصیل شده بود یافت. ناگهان میچ آدمهایی را دید که دور او هستند و چشمانشان را درشت کرده و به او خیره شدهاند. میچ که اصلا سر در نمیآورد چه اتفاقی افتاده است به جمعیت نگاه کرد و سپس به دنبال کایلا و فرزندان خود گشت. پیش از آنکه میچ بفهمد در اطرافش چه میگذرد و همسر و فرزندانش کجا هستند، یک افسر پلیس بهسوی او دوید و او را با خود سوار ماشین پلیس کرد و راه افتاد.
میچ فورا از پلیس سؤال کرد که چه اتفاقی افتاده است؟ افسر پلیس پاسخ داد که یک فوتبالیست قویهیکل به او حمله کرده و با وارد کردن ضربهی شدیدی به سر میچ، او را به زمین انداخته است و در همین حال که میچ روی زمین بوده، ضربهی دیگری را به سر او وارد کرده و در آخر میچ بیهوش شده است. میچ از پلیس سؤال کرد که همسر و فرزندانش کجا هستند و پلیس گفت هیچ اطلاعی ندارد.
در این لحظه حال عجیبی به میچ دست داد و انگار چیزی در مغز او تغییر کرد. او فهمید لامپی که مدتها به آن خیره بوده است، واقعی نیست. نهتنها لامپ، بلکه تمام آنچه از ده سال قبل به خاطر دارد واقعی نیستند؛ یعنی همسر، دختر، پسر و خانوادهی او هم واقعی نبودند و صرفا وهم و خیالی بودند که احتمالا در اثر ضربهی سر به وجود آمدند. میچ به بیمارستان منتقل شد و بعد از آنکه بهبودی کامل پیدا کرد، دچار افسردگی بسیار شدیدی شد؛ زیرا احساس میکرد واقعا خانوادهاش را از دست داده است. او برای مدت طولانی تحت رواندرمانی قرار گرفت تا بر سوگ از دادن خانوادهی خیالیاش غلبه کند.
اکنون حال میچ خوب است. او میگوید بهبود یافته و حتی چهرهی اعضای خانوادهاش را به خاطر ندارد؛ اما گاهی آنها را در رؤیا میبیند. پسرش در رؤیا به میچ گفته است که حالا پنجساله شده و سعی دارد با میچ حرف بزند. میچ توانسته است چهرهی او را تا حدودی شناسایی کند؛ اما از حرفهایی که پسرش میزند سر در نمیآورد.
داستان شمارهی سه: تیر و کمان
در سال ۲۰۰۷، برت رایان در تورنتوی کانادا زندگی میکرد. او جوان ۲۶ سالهی جذابی بود که در میان همه به خوشمشربی و خوشرویی شهرت داشت. برت همیشه لبخند بر لب داشت و در اوقات فراغت خود به بیمارستان کودکان میرفت و برای آنان کتاب داستان میخواند. او گاهی بازی تیمهای کوچک بیسبال را که در محلههای شهر برگزار میشد بهصورت داوطلبانه داوری میکرد.
زندگی او در ظاهر بسیار عالی و بینقص به نظر میرسید؛ اما برت در پشت پرده و در زندگی واقعی مشکلاتی داشت. او از دانشگاه اخراج شده و ۶۰ هزار دلار بدهکار بود و باید در خانه پدر و مادرش زندگی میکرد. دوستان برت همگی فارغالتحصیل شده و شغلهای مناسبی پیدا کرده بودند؛ اما برت نتوانست شغل ثابتی پیدا کند و بهصورت پارهوقت بهعنوان رنگکار ساختمان مشغول کار شد. برت احساس میکرد استعدادهای فراوانی دارد که میتواند از آنها بهر ببرد؛ اما بدهی ۶۰ هزار دلاری مانع بزرگی میان او و زندگی دلخواهش بود.
برت بجای آنکه بیشتر کار کند تا بتواند بدهیهای خود را صاف کند، تصمیم گرفت نقشهای بکشد تا سریعتر به پول برسد. او نقشهی ابلهانهای برای پولدار شدن در ذهن خود طراحی کرد که البته تا حدودی موفق شد و به پول دست پیدا کرد. در ۲۰ اکتبر همان سال برت وارد یکی از بانکهای محل خود شد. او سروصورت و گردن و همچنین دست چپ خود را باندپیچی کرده بود. وقتی روبروی یکی از کارمندان بانک قرار گرفت، فقط یک یادداشت به او داد که روی آن نوشته بود من در زیر بانداژ دست چپم اسلحه دارم و فورا ۲۰۰۰ دلار به من بده. کارمند بانک هم از دستور او پیروی کرد و به او ۲۰۰۰ دلار داد. سپس برت بهآرامی از بانک خارج شد و سوار ماشینش شد و به خانه برگشت. برت موفق شده بود از صحنه فرار کند؛ اما انتظار داشت بهزودی سروکلهی پلیس پیدا شود و او را دستگیر کند؛ اما هیچوقت این اتفاق نیفتاد و برت دستگیر نشد.
بعد از این ماجرا، برت اعتمادبهنفس زیادی پیدا کرده بود و طی ۸ ماه از دهها بانک به همین شیوه دزدی کرد و حدود ۳۰ هزار دلار پول به دست آورد. سپس او آنقدر جرئت پیدا کرد که دیگر پوشش بانداژ را کنار گذاشت و در عوض پوششهای عجیبوغریبی انتخاب میکرد که یکی از آنها ریش مصنوعی بسیار بلندی بود؛ بهطوریکه رسانهها او را با نام مستعار «ریش مصنوعی» معرفی میکردند. پلیس توانسته بود اثر انگشت او را از بانکها بردارد اما مشکل اینجا بود که برت هیچ سوءسابقهای نداشت و پلیس نمیتوانست بفهمد این اثر انگشت متعلق به کیست؛ بنابراین پلیس چارهای نداشت و باید کمین میکرد و حین ارتکاب جرم او را گیر میانداخت.
بالاخره در تابستان ۲۰۰۸ برت دستگیر شد. دوستان برت نامههای فراوانی برای حمایت از او نوشتند و برای دادگاه ارسال کردند. آنها خطاب به قاضی جلسه گفتند که برت ذاتاً آدم بسیار خوبی است و به خاطر شرایط نامناسبی که برایش پیش آمده دست به چنین کاری زده است. همچنین گفتند که این عمل برت اصلا با شخصیت واقعی او تناسب ندارد و حتما فشار روانی شدیدی به او وارد آمده و او را از خود واقعیاش دور ساخته است. از طرفی سایر سازمانهایی که برت برای آنها بهصورت داوطلبانه کار میکرد نیز نامههایی نوشتند و توضیح دادند که برت برای آنها داوطلبانه کار میکرده و شخص بسیار ارزشمندی برای مجموعهی آنها بوده است.
برت در جلسهی دادگاه حاضر شد و بهطور کامل جرم خود را پذیرفت و اظهار ندامت کرد. او گفت نباید به خودش اجازه میداد که فشار روانی ناشی از بدهیهای زیادش او را از کنترل خارج کند و باید به بیشتر به رفتار خود مسلط میشد؛ بنابراین قاضی تمام آنچه گفته شد از جمله نامههای دوستان و سازمانها و همچنین اظهار پشیمانی شدید برت و شرایط نامناسب او در گذشته را در نظر گرفت. قاضی اعلام کرد که احتمالا برت در این مدت شخصیت واقعی خودش را سرکوب کرده و در واقع او جوان خوشقلبی است و شایسته نیست که اشد مجازات بر او اعمال شود. بالاخره رأی دادگاه صادر و برت با چنین جرمی، فقط به کمتر از چهار سال زندان محکوم شد.
برت به زندان رفت و کمتر از دو سال دیگر (۲۰۱۰) به او آزادی مشروط اعطا شد. برت بهمحض آزاد شدن نزد پدر و مادرش برگشت. خانوادهی او گفتند برت واقعا عوض شده است و میتواند زندگی را از نو آغاز کند؛ اما برت نظر دیگری داشت. او حالا سوءسابقه داشت و با خود فکر کرد احتمالا زندگی برایش بیش از پیش سخت خواهد شد؛ زیرا داشتن سوءسابقه یک امتیاز منفی بزرگ برای پیدا کردن شغل داشت. برت با خود فکر کرد با بیکاری نمیتواند بدهیهای خود را تسویه کند. افکار منفی در ذهن برت پرورش میافتند. از طرفی خانوادهی برت هم به خاطر او احساس شرمساری میکردند. زمانی که برت به خانه برگشت تمام همسایگان پشت سر او و خانوادهاش حرف میزدند؛ بنابراین، پس از مدتی برت به همراه خانوادهاش تصمیم گرفتند به محلهی دیگری در تورنتو بروند و زندگی کنند؛ اما هنگامی که در خانهی جدید مشغول زندگی شدند، برت واقعا با خود عهد بست که زندگی خود را تغییر بدهد. برای اولین قدم، برت برای تمام جاهایی که نیروی کار میخواستند درخواست همکاری ارسال کرد و در آخر توانست شغلی با درآمد بسیار کم در یک فروشگاه پیدا کند. قطعا شغل ایدهآلی نبود ولی برای شروع بد نبود. برت باید ساعات زیادی کار میکرد و درآمد کمی داشت.
وقتی خانوادهی برت دیدند او در جهت بهبود اوضاع زندگیاش تلاش زیادی میکند، تصمیم گرفتند به او کمک مالی کنند تا بتواند دوباره به دانشگاه برود و مدرک خود را در رشتهی بیوفیزیک بگیرد. برت وارد دانشگاه شد و بعد از مدتی با دختری به نام کریستین آشنا شد. کریستین شغل خوب و خانهی زیبا و بزرگی داشت. زندگی کریستین شبیه آن چیزی بود که برت آرزویش را داشت. آنها عاشق هم شدند و حتی برت درباره گذشتهی خود و جرمی که مرتکب شده بود به کریستین صادقانه توضیح داد. کریستین با همین شرایط او را پذیرفت و اصلا او و گذشتهاش را قضاوت نکرد و گفت نظرش دربارهی برت عوض نشده است و هنوز او را عاشقانه دوست دارد.
دو سال بعد، برت برای همیشه به خانهی کریستین رفت و زندگی مشترک را با او آغاز کرد. برت برای اولین بار احساس کرد که زندگی بر وفق مراد او است. یک سال بعد، پدر برت فوت کرد و او مجبور بود برای کمک به مادرش به خانه آنها برود و مدتزمان زیادی را در آنجا بگذراند. مادر برت برای جبران زحمات برت به او پول میداد و برت به این پول نیاز داشت. همین موضوع سبب شد رابطهی برت و مادرش بسیار خوب باشد. یک سال بعد، برت از کریستین خواستگاری کرد و کریستین جواب مثبت داد.
در همین حال، اوضاع برت در دانشگاه چندان خوب نبود و بالاخره اخراج شد. برت از این موضوع خجالتزده بود و نمیخواست به کسی بگوید که از دانشگاه اخراج شده است؛ زیرا همه تصور میکردند اوضاع برت بسیار خوب شده و او در مسیر خوبی قرار گرفته است؛ بنابراین برت تظاهر کرد که هنوز به دانشگاه میرود؛ اما در بهار سال ۲۰۱۶ برت باید فارغالتحصیل میشد. او نگران بود اما گویا شانس به او رو کرده بود؛ یک شرکت بزرگ فناوری در تورنتو به او پیشنهاد همکاری داد. در واقع برت مدرک دانشگاهی نداشت و واجد شرایط این شغل نبود؛ اما بههرحال با داشتن چنین شغلی میتوانست ادعا کند مدرک تحصیلی خود را گرفته است.
خانوادهی برت و نامزد او کمی از این موضوع تعجب کردند که چرا برت آنها را به جشن فارغالتحصیلی خود دعوت نکرده است؛ اما چون خیلی برای برت خوشحال بودند که شغل جدیدی بعد از فارغالتحصیلی پیدا کرده است، دیگر به این موضوع اهمیتی ندادند و آن شب برای او جشن گرفتند. یک هفته بعد، شرکتی که قرار بود برت در آن مشغول به کار شود پیشنهاد خود را پس گرفت؛ زیرا متوجه شده بودند که برت همان ریش مصنوعی است و سابقهی کیفری دارد. حالا برت وحشت کرده بود؛ چرا که این قطعه از پازل میتوانست سرپوشی بر تمام دروغهای او باشد. علاوه بر داشتن شغل خوب او ادعا کرده بود مدرکش را گرفته و همهچیز در زندگی روبهراه است و دیگر امکان نداشت بتواند حقیقت را به نامزد و خانوادهاش بگوید؛ بنابراین برت تصمیم گرفت وانمود کند هر روز به سرکارش در شرکت فناوری بسیار بزرگی میرود. مادر برت به تمام اطرافیان و همسایگان گفته بود که برت چقدر توانمند است و با ارادهی خود توانسته زندگیاش را دگرگون کند و از دانشگاه فارغالتحصیل شود و شغل آبرومندی پیدا کند و با دختر خوب و زیبایی ازدواج کند.
اوایل برت توانست کمی با دروغهای خود زندگی کند و احساس گناه و اضطراب را در خود سرکوب کند؛ اما هرچه به روز عروسی خود با کریستین نزدیکتر میشد، فشار روانی و اضطراب او هم بالاتر میرفت. برت با خود فکر کرد چگونه میخواهد به همسر آیندهاش توضیح بدهد که با داشتن یک شغل تماموقت، هیچ درآمدی ندارد؛ بنابراین او که دیگر نمیدانست چه باید بکند، نزد مادرش رفت و تمام حقیقت را به او گفت. برت گفت بیکار است و از دانشگاه هم اخراج شده و مدرکی در کار نیست. سپس او از مادرش خواست که رازش را برملا نکند و مقدار زیادی به او پول بدهد تا برت بتواند به زندگی دروغین خود ادامه بدهد. نهتنها جواب مادرش به درخواست برت منفی بود، بلکه گفت باید حقیقت را به نامزدش بگوید وگرنه خودش همه چیز را به او خواهد گفت.
این بدترین اتفاقِ ممکن برای برت بود. او اصلا تصورش را نمیکرد مادرش چنین جوابی به او بدهد. برت انتظار داشت مادرش از او حمایت کند، به او پول بدهد و او را برای زندگی دروغین ترغیب کند؛ اما حالا برت با بنبست مواجه شده بود. او فکر میکرد اگر کریستین حقیقت را بفهمد حتما او را ترک میکند و در نتیجه برت زندگی رؤیایی در کنار کریستین را از دست میدهد.
برت تصمیم خود را گرفت. او به کریستین حقیقت را نمیگوید؛ بلکه بجای آن تصمیم میگیرد مادرش را به قتل برساند. برت سابقهدار بود نمیتوانست اسلحه بخرد؛ اما یک تیر و کمان تهیه کرد و نحوهی کار با آن را هم از ویدیوهای یوتیوب یاد گرفت. یک روز که برت برای کمک به مادرش به خانه او رفته بود، تیر و کمان را به همراه چندین تیر مخصوص داخل یک قفسه در پارکینگ خانهی مادرش مخفی کرد. برت برای آنکه ردپایی از خود بجا نگذارد، سیستم عجیبوغریبی در خانهی خود طراحی کرد که در آن از جارو و پنکه و سایر ابزارآلات استفاده کرده بود تا زمانی که مشغول قتل مادرش است این سیستم در خانه حرکت خود را شروع کند؛ مثلاً دکمههای کیبورد کامپیوتر را فشار بدهد، تلفن را قطع و وصل کند و چراغها را خاموش یا روشن کند و در نتیجه، همه فکر کنند برت در خانه است.
اگوست سال ۲۰۱۷ همه چیز طبق برنامهریزی قبلی آماده بود. برت صبح زود از خواب بیدار و آماده شد تا باز هم وانمود کند که سرکار میرود. کریستین هم برای رفتن به سرکار آماده میشد. ساعت هفت و سی دقیقهی صبح هردو آماده بودند سرکار بروند و از خانه خارج شدند و هریک سوار ماشینهای خود شد. برت منتظر شد تا کریستین از خانه دور شود و سپس از ماشین پیاده شد و به خانه رفت تا سیستم عجیبوغریبش را روشن کند، او زمانی که مطمئن شد سیستم بهدرستی کار میکند، فورا از خانه خارج و سوار ماشین شد و به سمت خانهی مادرش حرکت کرد. ساعت ده صبح به خانهی مادرش رسید.
زمانی که وارد خانه شد، مادرش در آشپزخانه نشسته بود. برت به او صحبت کرد و ابتدا سعی کرد نظر مادرش را تغییر بدهد؛ اما مادرش تأکید کرد که تا قبل از عروسی باید کریستین حقیقت را بفهمد. مکالمهی میان برت و مادرش تبدیل به دعوا شد. مادرش به یکی از برادرهای بزرگتر خود زنگ زد و از او خواست خودش را به خانهی آنها برساند و با برت حرف بزند. برت بشدت عصبانی شده بود و با سرعت به سمت پارکینگ رفت و سعی کرد تیر و کمان خود را بردارد؛ اما مادر او هم دنبالش آمد. برت هنوز تیری در تیر و کمان قرار نداده بود و آمادهی شلیک نبود. او با خود فکر کرد اگر مادرش تیر و کمان را ببیند، متوجه نیت او میشود؛ بنابراین او تیر و کمان را برنداشت و در عوض فقط یک تیر برداشت. وقتی مادرش وارد پارکینگ شد، او از تیر مثل یک نیزهی کوچک استفاده کرد و به مادرش حمله کرد. مادرش بر زمین افتاد و قفسه نیز روی افتاد. برت از این فرصت استفاده کرد و یک تکه نایلون برداشت و به دور دهان و بینی مادرش پیچید و او را خفه کرد.
وقتی برت مطمئن شد که مادرش مرده است، او را از زیر قفسه بیرون آورد و در گوشهی پارکینگ قرار داد؛ سپس قفسه را بلند کرد و جای خود گذاشت. برت فورا شروع کرد به مسلح کردن تیر و کمان؛ زیرا میدانست برادر مادرش یعنی کریس که قرار بود به خانه آنها بیاید و با برت حرف بزند، ممکن است هر لحظه از راه برسد. برت پشت در پارکینگ مخفی شد و منتظر ماند. صدای اتومبیل کریس به گوش برت رسید. کریس وارد خانه شد و مادر برت را صدا زد. برت هیچ واکنشی نشان نداد. بالاخره کریس متوجه درِ باز پارکینگ شد و وارد آن شد. برت از پشت نزدیک او شد و یک تیر شلیک کرد که به پشت گردن او برخورد کرد و درجا کریس را کشت. برت بدن بیجان کریس را برداشت و کنار جسد مادرش قرار داد. هنگامیکه داشت پتویی روی آنها میانداخت، صدای اتومبیل دیگری را شنید که در بیرون از خانه پارک کرد. این بار برادرش ایجی بود که سر رسید.
برت میدانست که ته خط است و باید کار را تمام کند. باز هم برت زمان کافی برای مسلح کردن تیر و کمان نداشت و فقط یک تیر برداشت. او به بیرون خانه رفت و برادرش را دید که در حال پیاده شدن از ماشین است. سپس تیری را که در دست داشت به گردن او فرو کرد و درگیری میان آن دو شدت گرفت. برت برادر دیگری به نام لی داشت که در طبقهی بالای خانه خواب بود. لی با شنیدن صدای درگیری بیدار شد و فورا از پنجره بیرون را نگاه کرد و دو برادرش را دید که در حال درگیری بودند. لی فورا از خانه بیرون آمد. ایجی کاملا بیحرکت روی زمین افتاده بود و برت بالای سرش ایستاده بود. برت متوجه حضور لی شد و به سمت او دوید. لی با دیدن این صحنه ترسید و به داخل خانه برگشت؛ اما فقط چند قدم برداشته بود که برت روی او پرید و هردو با هم درگیر شدند. برت سعی داشت با تیر به لی ضربه بزند و بالاخره بعد از دعوای طولانی، لی که جراحات عمیقی در بدنش ایجاد شده بود توانست برت را کنار بزند و از دست او فرار کند. لی فورا به سمت ایجی دوید؛ اما او را پیدا نکرد. ایجی موفق شده بود به خانهی همسایه برود و پلیس خبر کند؛ اما پس از این درگیریها، زمانی که لی فرار کرد، برت فهمید که دیگر فایدهای ندارد و به دنبال او نرفت. او تیر را زمین انداخت و به آشپزخانه رفت. سپس در یخچال را باز کرد و یک شیشه آب برداشت و در یخچال را باز گذاشت. او روی پلهها نشست و آب خورد و منتظر پلیس ماند. زمانی که پلیس از راه رسید، ایجی هم جان خود را از دست داده بود. برت با خونسردی به پلیس گفت:
باید ایجی را به بیمارستان میرساندم؛ شاید نجات پیدا میکرد. راستی بقیه را هم در پارکینگ کشتهام و جنازههایشان هنوز همانجا هستند. آنها را با تیر و کمان کشتم. تیر را به سرشان زدم. کار من بود.
برت در دادگاه کاملا پشیمان بود و به جرم خود اعتراف کرد و کاملا جرایم خود را گردن گرفت. قاضی پرونده در دادگاه اعلام کرد:
خوب است که تمام و کمال جرایم خود را گردن میگیری و تو هم تا حدودی قربانی بودهای؛ قربانی مجموعهای از دروغهای بههمپیوسته که در آنها گیر افتاده بودی.
حکم جلسهی دادگاه اعلام و برت به زندان ابد محکوم شد. برادرش لی تنها بازماندهی خانواده است و میگوید در همان روز درگیری، زندگیاش کاملا نابود شده است و حتی نمیتواند از خانه بیرون برود و دچار اختلال اضطرابی پس از سانحه (PTSD) شده است.
به نظر شما در پس هر یک از این داستانها رازی نهفته است؟ لطفاً نظرات خود را دربارهی هریک از این داستانها با ما و سایر دوستان به اشتراک بگذارید.
نظرات