آزمایشهای علمی حیرتانگیز و ترسناکی که جهان را به وحشت انداختند
هشدار: این مطلب حاوی شرح صحنههای دلخراش است که مطالعه آن به همه افراد توصیه نمیشود
آزمایش های ترسناک و دلخراش علمی چیزی نیست که هر روز به ذهن افراد عادی خطور کند. در عوض، پیشرفت علمی که در طی ۱۵۰ سال اخیر از تاریخ بشر حاصل شده، دستاوردی است که تقریباً هر روز به یاد آن میافتیم. به گزارش وبگاه Weird Universe، خوشبختانه دستاوردهای مختلف در علوم پزشکی و روانشناسی به این معنی است که دیگر نیازی نیست نگران بیماریهای کُشنده باشیم یا اینکه به جرم دیوانگی با میخ جمجمهمان را سوراخ کنند. خوب یا بد ما انسانها حالا روشهای موثری برای به دست آوردن اطلاعات ضروری، درمان ناهنجاریها و حتی کشتن یکدیگر پیدا کردهایم. ولی آنچه هر روز به ما یادآوری نمیشود جانهای زیادی-چه انسانها و چه حیوانات بینوایی- است که به نام علم فدا شدهاند. در ادامه فهرست جالبی از آزمایش های حیرتانگیز و ترسناک علمی را میخوانید که حتماً باعث میشوند کمی به فکر فرو بروید.
موجود دورگه انسان و میمون
برای سالها شایعاتی در گردش بود که ادعا میکردند، دانشمندان اتحاد جماهیر شوروی مشغول آزمایشهای مخوفی برای تلفیق انسان و میمون هستند. ولی تنها پس از فروپاشی شوروی در دهه ۱۹۹۰ و برملا شدن اسنادی از بایگانیهای این رژیم بود که شایعه عجیب رنگوبویهای فیلمهای ترسناک را به خود گرفت. دکتر لیا ایوانف، یکی از متخصصان بهنام در حوزه زیستشناسی و دامپزشکی بود که میخواست دست به کارهایی ورای پرورش و اصلاح نژاد گاوهای پروارتر بزند. به همین جهت، او در سال ۱۹۲۷ به سفر اکتشافی در قاره آفریقا رفت تا مشغول مطالعه درباره ایده عجیب خود برای تلفیق انسان و میمون شود.
خوشبختانه تلاشهای این دانشمند هیچوقت موفقیتآمیز نبودند. عدم موفقیت آزمایشهای او ابتدا به دلیل ژنتیک و دوم نیز به دلیل کارکنان محلی در مرکز تحقیقات گینهغربی بود که در آنجا با او کار میکردند. دکتر ایوانف دائما مجبور بود، هدف واقعی آزمایشهای خود را از آنها مخفی نگه دارد. اگر آنها واقعاً به هدف آزمایشهای او پیمیبردند بنا به آنچه از یادداشتهای شخصی خود ایوانف بهجای مانده: «میتوانست عواقب ناخوشایندی داشته باشد.» ضرورت پنهانکاری تقریباً دستوپای او را بهطور کامل بسته بود. بااینحال، او در نهایت دو تلاش ناموفق داشت که در آن سعی کرده بود با اسپرم انسان، شامپانزههای ماده را باردار کند. دکتر ایوانف سرانجام ناکام و سرخورده از تلاشهای خود به جماهیر شوروی بازگشت. رهاورد این سفر او، یک اورانگوتان به نام «تارزان» بود. ایوانف امیدوار بود تا در یک محیط بهتر بتواند تحقیقات خود را ادامه دهد.
او در بازگشت به خانه، برای یافتن داوطلبانی که حاضر به وضع حمل فرزند تارزان باشند، در مطبوعات آگهی را به چاپ رساند. در کمال تعجب، چند نفر برای این آزمایش ترسناک اعلام آمادگی کردند. ولی آبوهوای شوروی به تارزان نساخت، مدتی بعد درگذشت. دکتر ایوانف هم سرنوشت خوشایندی نداشت. او مدتی بعد به دلیل عقاید ضدانقلابی خود محاکمه و برای مدت چندین سال به یک اردوگاه کار اجباری فرستاده شد. بدینترتیب، تحقیقات عجیب او هیچوقت به پایان نرسیدند. بااینحال، همچنان شایعاتی زیادی وجود داشت که ادعا میکردند از آن زمان به بعد دانشمندان دیگری نیز در اتحاد جماهیر شوروی، تحقیقات ایوانف را ادامه دادهاند. بااینحال، هیچکدام از این شایعات به اثبات نرسیدند.
بررسی حالتهای چهره با سر برّیدن موش
کارنی لندیس، محققی از دانشکده روانشناسی دانشگاه مینهسوتا در سال ۱۹۲۴ یک سری آزمایشها را برای بررسی تأثیر احساسات روی حالتهای چهره طراحی کرد. برای مثال، ما انسانها حالتهای چهرهای داریم که به فرد پیام تعجیب یا انزجار را نشان میدهد. بسیاری از شرکتکنندگان در آزمایش لندیس دانشجویان دانشگاه بودند. لندیس داوطلبان را به آزمایشگاهش برد و خطوطی را روی صورت هر کدام از نفرات رسم کرد تا بتواند راحتتر حرکات عضلات صورت را مشاهده کند. لندیس آزمونهای محرک مختلفی را طراحی کرد که واکنشهای روانی قوی نیز در پی داشته باشند. او در این حالتها از داوطلبان عکس میگرفت.
لندیس برخی داوطلبان را مجبور میکرد ادرار بو بکشند، عکسهای مستهجن را نگاه کرده یا اینکه دستان خود را درون سطلی پر از قورباقههای لزج فرو ببرند. ولی اوج آزمایشهای لندیس جایی بود که از داوطلبان درخواست میکرد سر موشهای سفید را قطع کنند. اکثر افراد در ابتدا به خواسته او عمل نکردند، ولی در نهایت این دو سوم شرکتکنندگان بودند که به خواستههای او تن دادند. لندیس در گزارش خود نوشت، بیشتر داوطلبان کار را به صوت کاملاً ناشیانهای انجام دادند. او در یادداشتهای خود نوشت: «عجله معمولاً موجب میشد کار سر بُریدن بسیار ناشیانه و زیاد از حد طولانی شود.» در مورد یک سوم نفراتی که حاضر به انجام این کار شنیع نشدند، خود لندیس دست به چاقو برد و سر موشهای را برّید.
دانشمندان زیادی در تاریخ تلاش کردند با رد کردن برق اجساد را زنده کنند
آزمایش لندیس یک نکته جالب را فاش کرد و آن اینکه آزمونهای مخوف او نمایشی مبهوتکننده از تمایل افراد برای اطلاعات به خواستههای آزمایشگران بدون اهمیت به عجیب بودن خواستهها بود. این آزمایش بهطرز حیرتانگیزی نتایج «آزمایشهای میلگرام)» (که در سطرهای بعد به آن میرسیم) را بیش از چهل سال قبل پیشبینی کرده بود. خود لندیس هیچوقت به این نکته پینبرد که فرمانبرداری شرکتکنندگان در آزمایش او از حالتهای چهرههای آن جالبتر بوده است. هر چند او هدف خود را روی هدف اولیه تحقیقاتش گذاشته بود، ولی هیچوقت نتوانست احساسات و حالتهای چهره را برهم منطبق کند. در واقع، ما انسانها برای بیان احساسات مشابهی از حالتهای چهره گستردهای استفاده میکنیم که در این مورد شرکتکنندگان با حالتهای مختلفی به انزجار ناشی از بریده شدن سر موشها واکنش نشان دادند.
فواید شستشوی مغزی
دکتر ایوِن کامرون به این عقیده رسیده بود که علاجی برای شیزوفرنی پیدا کرده است. فرضیه او این بود که میتوان مغز را از نو برنامهریزی کرد تا سالم فکر کند. در حقیقت، او میخواست الگوهای فکری تازهای را به ذهن تحمیل کند. طبق روش او، بیماران باید با گوشیهایی به پیامهای صوتی گوش میدادند که گاهی تا چند روز و حتی چند هفته ادامه داشتند. رسانههای مختلف از این روش بهعنوان «فواید شستشوی مغزی» یاد میکردند. بدینترتیب، در طول دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰صدها بیمار دکتر کامرون در کلینیک آلن مونترال به سوژههای آزمایشهای عجیب او بدل شدند. اصلاً هم مهم نبود این بیماران واقعاً به شیزوفرنی مبتلا باشند.
برخی از بیماران سر از آزمایشی در آوردند که در آن به آنها داروهای آرامبخش خورانده میشد و مجبور بودند برای مدت روزها در تخت بمانند و به پیامهای صوتی خستهکنندهای گوش کنند که در آنها برای مثال عباراتی همچون «آدمها تو را دوست دارند و به تو احتیاج دارند. به خود اطمینان داشته باش.» دائما تکرار میشد. دکتر کامرون یک بار برای آزمایش روش خود بیماران را با دارو به خواب فرو برد و آنها را وادار کرد به پیام صوتی: «وقتی یک تکه کاغذ میبینید، آن را بر دارید.» سپس بیماران خود را به یک سالن ورزشی برد که روی آن یک تکه کاغذ گذاشته بود و آنها را روی کف سالن خواباند. کامرون بعدا با کمال مسرت گزارش کرد که بسیاری از بیماران خودشان به طرف کاغذ رفتند.
وقتی سازمان سیا از تحقیقات کامرون اطلاع پیدا کرد، به آن علاقهمند شد و مخفیانه بودجهای دراختیار او قرار داد. ولی سرانجام سیا نتیجه گرفت که روش کامرون با شکست مواجه شده است. بنابراین، خیلی زود بودجه تحقیقاتی او قطع شد. خود دکتر کامرون نیز بعدها اذعان کرد که با آزمایشهای خود «سفر ده سالهای در یک مسیر اشتباه را پیموده است.» بااینحال، این پایان ماجرا نبود. در اواخر دهه ۱۹۷۰ بود که گروهی از بیماران از دکتر کامرون حمایت کردند و به دادگاه بر علیه سازمان سیا شکایت بردند. هر چند هیچوقت مبلغ غرامت مشخص نشد، ولی سیا تصمیم گرفت مقدار نامعلومی به کامرون بدهد تا سروصداها بخوابد.
ناخنهای تلخ مزه من!
تابستان ۱۹۴۲ بود و پروفسور لارنس لیشان در تاریکی کلبهای واقع در اردوگاه تابستانی پسرانه ایستاده بود، جایی که ردیفی از پسربچههای مدرسهای در تختخوابهای به خواب فرو رفته بودند و او هم با صدای بلندی با خود حرف میزد و دائما این عبارت را تکرار میکرد: «ناخنهایم خیلی تلخ هستند.»
اشتباه نکنید پروفسور لیشان دیوانه نشده بود، بلکه او مشغول انجام یک آزمایش یادگیری در خواب بودو تمام پسرانی نیز که در این اردوگاه تابستانی به سر میبردند، به اختلال مزمن جویدن ناخن ابتلا داشتند و لیشان نیز راغب بود شیوهای برای ترک این عادت مضر آنها پیدا کند. لیشان قبلا از گرامافون برای پخش پیام استفاده کرده بود. زمانی که پسرها در خواب بودند، گرامافون صفحهای را مینواخت که ۳۰۰ بار یک پیغام را تکرار میکرد.
ولی پنج ماه از شروع آزمایش گذشته بود که گرامافون خراب شد
. لیشان هم مجبور شد خودش شبها وسط کلبه بایستد و این پیام را برای بچهها بخواند. در پایان تابستان، لیشان ناخنهای پسرها را بررسی کرد و متوجه شد که ۴۰ درصد از آنها عادت ناخن جویدن را کنار گذاشتهاند. ظاهراً یادگیری در خواب واقعاً تأثیرات مثبتی داشت. بااینحال، بعدها محققانی دیگر نتایج آزمایشهای لیشان را رد کردند. در آزمایشی که در سال۱۹۵۶ در کالج سانتا مونیکا انجام گرفت، ویلیام امونس و چارلز سیمون با استفاده از نوار مغزی اطمینان حاصل کردند که تمام شرکتکنندگان در آزمایش در خواب به سر میبرند. آنها سپس دریافتند، در شرایطی که شرکتکنندگان در خواب کامل باشند، اثرات یادگیری در خواب بهطور کلی محو میشود.
آزمایشهای فرانکشتاینی دانشمندان قرن نوزدهم
جیووانی آلدینی، برادرزاده لوئیجی گالوانی بود. عموی او همان کسی است مفهوم گالوانیسم (جریان برق در بدن) را برای اولین بار کشف کرد. او هنگامیکه جریانهای الکتریکی را روی پاهای قورباغه آزمایش میکرد، متوجه تأثیر آن بر عضلات قورباغه شده بود. آلدینی این آزمایشها را روی اجساد انسان نیز انجام داده بود. او درمقابل حضار، روی جسد قاتل اعدام شدهای به نام جورج فورستر(کسی که همسر و فرزندش را در کانال پدینگتون لندن غرق کرده بود)، یکی از این آزمایش های مخوف را انجام داد. او میلهای را در روده جسد فرو برد، چیزی که باعث شد، پاهای مرد شروع به لگد زدن کند و شانههایش نیز بلرزند. برقی که از جسد فورستر رد شده بود باعث شد تا چهره او فشرده و مرتعش و چشم چپ او نیز باز شود.
این آزمایش ترسناک تأثیر مهلکی روی حضار گذاشت و حتی برخی تصور کردند، فورستر واقعاً زنده شده و باید دوباره اعدام شود. ولی در حقیقت، فورستر بیچاره در این وضعیت به حالتی فنری به جلو پرت شده بود. یک نفر از حضار به قدری از دیدن این صحنه وحشت زده شده بود که چند دقیقه بعد سکته قلبی کرد. دانشمندان دیگری هم سعی کردهاند، با رد کردن برق اجساد را زنده کنند، ولی هیچکدام موفق نشدند. تصور میشود، یکی از همین نوع آزمایش های مخوف قرن نوزدهمی، منبع الهام اصلی مِری شلی برای خلق رمان مشهورش «فرانکشتاین» چاپ ۱۸۱۶ بوده باشد. [آزمایشهای علمی واقعی که الهامبخش فرانکنشتاین بودند]
شوک الکتریکی به توله سگ
حالا که بحث برق شد، سراغ یکی دیگر از آزمایشهای مخوف میرویم که در آن برق دخیل بوده است. چارلز شریدان و ریچارد کینگ به داوطلبان آزمایش خود (که همگی دانشجویان رشته روانشناسی بودند) اعلام کردند که تولهسگی برای آزمونی آموزش دیده که فرق بین نور چشمکزن و نور ثابت را بفهمد. این توله سگ باید روی یکی از مکانهایی که علائم آن به نمایش درمیآید بایستد. اگر توله سگ نتواند در محل صحیح بایستد، داوطلبان باید فورا دکمهای را برای شوک دادن به تولهسگ بفشارند. با هر بار شوک ۱۵ ولت به برق اضافه میشد. ظاهراً این افزایش شوک و درنتیجه درد باعث میشد تا توله سگ بیچاره زودتر محل صحیح را بفهمد.
ولی در حقیقت، این آزمایش اصلاً برای یادگیری تولهسگها طراحی نشده بود. بلکه آزمایشی بود که از آزمایشهای مشهور استنلی میلگرام الهام گرفته بود و اطاعت اکثر مردم برای شوک دادن به آدمهای بیگناه (در این مورد یک تولهسگ بیدفاع) را میسنجید. در آزمایشهای میلگرام قربانی (هنرپیشهای) بود که با هر بار شوک ساختگی از درد جیغ میزد. حتی برخی منتقدان عقیده دارند، بسیاری از داوطلبان بعد از اینکه متوجه ساختگی بودن شوکها شدهاند، درخواستهای محققان را پذیرفتهاند. بنابراین شریدان و کینگ این بار سعی کردند آزمایش میلگرام را با یک تفاوت جزئی اجرا کنند. آنها بهجای استفاده از یک هنرپیشه تصمیم گرفتند از یک توله سگ استفاده کنند که واقعاً به او شوک داده میشد.
توله سگ در مراحل اولیه آزمایش فقط پارس میکرد، ولی هرچه ولتاژ دستگاه شوک بیشتر میشد، او نیز شروع به بالا و پایین پریدن و از درد زوزه کشیدن میکرد. داوطلبان که به وحشت افتاده بودند، هولزده عقب و جلو میرفتند و با دست محل صحیح ایستادن را به سگ بیچاره نشان میدادند. برخی از دانشجویان داوطلب آزمایش در حین اجرای این آزمایش از شدت ناراحتی به گریه افتادند. ولی کثر داوطلبان یعنی ۲۰ نفر از کل ۲۶ نفر تا حداکثر ولتاژ به فشار دادن دکمه شوک ادامه دادند!
ضربان قلب در زمان مرگ
۳۱ اکتبر سال ۱۹۳۸ بود، جان دیرینگ محکوم به مرگ آخرین پوکهای عمیق و پر دود خود از سیگارش را گرفت و روی صندلی مرگ نشست. نگهبان نیز به او نقاب سیاهی داد تا روی سر بگذارد. سپس نگهبانان الکترودهایی را به قفسهسینه او وصل کردند. آنها علاوه بر این حسگرهای الکترونیکی به مچ دست دیرینگ بستند. دیرینگ در آزمایشی شرکت میکرد که در آن باید ضربان قلب او در زمان مرگ اندازهگیری میشد. دکتر استیون بیزلی، پزشک زندان عقیده داشت، ازآنجاکه دیرینگ در هر صورت اعدام میشود، بهتر است که علم از این اتفاق حداکثر استفاده را ببرد. شاید از این آزمایش ترسناک، اطلاعات ارزشمندی در مورد تأثیر ترس بر قلب انسان به دست بیاید.
نوارهای قلب بلافاصله نشان دادند که با وجود ظاهر آرام دیرینگ، قلب او به مانند یک مته دستی ۱۲۰ مرتبه در دقیقه میتپید. وقتی کلانتر دستور آتش را صادر کرد، ضربان قلب دیرینگ به ۱۸۰ مرتبه در دقیقه نیز رسید. چهار گلوله سینه مرد را شکافت و او را روی صندلی میخکوب کرد. یک گلوله مستقیماً به سمت راست قلب او اصابت کرد. قلب مرد به مدت چهار ثانیه منقبض شد و لحظهای دوباره منقبض و سپس ضربان قلبش بهتدریج کم شد. ۱۵،۴ ثانیه پس از برخورد اولین گلوله بود که قلب دیرینگ برای همیشه ایستاد. دکتر بیزلی روز بعد از دیرینگ ستایش کرد، او به خبرنگاران گفت: «او ظاهر خود را بهخوبی حفظ کرده بود. ولی این نوارهای قلب بودند که رفتار جسورانه او که توانسته بود احساسات حقیقی خود را مخفی نگه دارد آشکار کنند. او نیز از مرگ میترسید.»
کنترل از راه دور گاو
خوزه دلگادو محققی از دانشگاه ییل زیر تیغ آفتاب در میدان گاوبازی کوردوبای اسپانیا ایستاده بود. در میدان مسابقه به جز او یک گاو نر خشمگین نیز حضور داشت که همین حالا متوجه او شده بود و داشت به سرعت هرچه تمامتر به سمت او میدوید. دلگادو ظاهراً بیدفاع بود، ولی وقتی گاو به چند قدمی او رسید، او دکمهای از کنترل راه دوری که در دست داشت را فشار داد، این کنترل از راه دور، سیگنالی را به تراشهای که در مغز گاو تعبیه شده بود ارسال میکرد. ناگهان در کمال حیرت همه حاضران دیدند که گاو ایستاد، چند خرناسه ترسناک کشید، پا بر زمین کوبید و خیلی راحت گویی هیچ اتفاقی نیفتاده، از راهی که آمده بود برگشت.
این تجربه دلگادو در میدان گاوبازی، آزمایش اثبات توانایی دستگاه اختراعی او بود که برای تغییر رفتار ساخته شده بود. این دستگاه یک فرستندهی رادیویی بود که جریانهای الکتریکی را کنترل میکرد. دکتر دلگادو متوجه شد که با تحریک الکتریکی بخش قشر حرکتی مغز میتواند در قسمتهای مختلف بدن بیمارانش، حرکات غیرارادی را به وجود بیاورد.
آزمایش دلگادو خیلی شبیه داستانهای علمی تخیلی است، بهطوری که برخی شاید به سختی باور کنند، واقعاً در سال ۱۹۶۳ رخ داده باشد. ولی واقعیت این است که در طول دهههای ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ نیز تحقیقات زیادی در زمینه تحریک الکتریکی مغز انجام شده بود. این تحقیقات در آن زمان به شایعات تحقیقاتی برای کنترل ذهن و افکار مردم نیز دامن زده بود. حالا مدتها پس از سپری شدن دوران جنگ سرد، این تحقیقات دوباره از نو شکوفا شدهاند. در حال حاضر، گزارشهایی از انجام آزمایشهای مشابهی روی حیواناتی مانند موش، کبوتر و حتی کوسه منتشر شده است.
آزمایش بحثبرانگیز زندان استنفورد
تا به حال به این فکر کردهاید که چرا زندانها چنین مکانهای رعبانگیز و مخوفی هستند؟ آیا به دلیل افرادی که در آنجا سکونت دارند یا ساختار قدرت است که چنین تأثیر مرعوبکنندهای دارد؟ دکتر فیلیپ زیمباردو که مصمم بود، جواب این سؤال را پیدا کند، یک زندان ساختگی را در زیرزمین دانشکده روانشناسی دانشگاه استنفورد ساخت. او از جوانان بدون هیچ سابقه کیفری و همچنین افرادی که دارای وضعیت روانی عادی بودند، درخواست همکاری در این تحقیق را کرد. دکتر زیمباردو به قید قرعه به نیمی از این داوطلبان نقش زندانی و به نیم دیگر نقش زندانبان را داد. قرار بود، این تحقیق به مدت دو هفته انجام گیرد تا نحوه رفتار این شهروندان ظاهراً عادی بایکدیگر در نقشهای جدید آنها بررسی شود.
ولی اتفاقی افتاد که زیمباردو و بعدها دنیای روانشناسی را شوکه کرد
ولی اتفاقی افتاد که زیمباردو و بعدها دنیای روانشناسی را شوکه کرد. اوضاع زندان ساختگی به سرعت تغییر کرد. در شب اول زندانیان دست به شورش زدند و زندانبانان که اصلاً سرپیچی زندانیان از قوانین را برنمیتافتند، تصمیم گرفتند شورش را بهشدت سرکوب کنند. آنها روشهای خلاقانهای برای تنبیه زندانیان ابداع کردند. زندانبانان که عمیقا وارد نقش تازه خود شده بودند با استفاده از روشهایی همچون تفتیش بدنی، محدود کردن دسترسی به توالت، فحاشی و بیخوابی دادن و ندادن غذا به زندانیان آنها را تنبیه میکردند. خیلی زود تحت این شرایط روحیه زندانیان در هم شکست. یکی از اولین زندانیان فقط پس از سی و شش ساعت از شروع آزمایش فریاد زد: «حس میکنم دارم از درون میسوزم!» زیمباردو مجبور شد تا اوضاع خرابتر نشده او را مرخص کند. ولی ظرف شش روز، چهار زندانی دیگر نیز به این وضع افتادند. یکی از این زندانیان به دلیل استرس شدید تمام بدنش تاول زد. واضح بود برای افرادی که به درون نقشهای جدید خود فرو رفته بودند، این آزمایش به واقعاً به چیزی فراتر از یک بازی ساده بدل شده بود.
حتی خود زیمباردو هم فریب این وضعیت مبهوتکننده را خورده بود. او میترسید زندانیان مشغول طرحریزی یک فرار باشند. به همین دلیل، او مجبور شد برای کنترل اوضاع از پلیس کمک بخواهد. خوشبختانه خیلی زود زیمباردو متوجه شد اوضاع واقعاً از کنترل خارج شده است. بدینترتیب، درحالیکه تنها شش روز پس از شروع میگشت، تمام آن دانشجویان سرحال و خوشحالی که وارد آزمایش شده بودند، به زندانیانی مغموم و بیحال و زندانبانهایی سادیست و بیرحم تبدیل شده بودند. زیمباردو صبح روز بعد جلسهای تشکیل داد و به همه اعلام کرد که آزمایش تمام شده و بهتر است به خانههای خود بروند. زندانیان باقیمانده آزاد شدند، ولی زندانبانان واقعاً از اینکه آزمایش به این زودی تمام شده، ناراحت بودند. آنها که از این نقش جدید خود لذت وافری برده بودند، اصلاً دوست نداشتند به اینقدر زود بازی لذتبخشی که شروع کرده بودند را تمام کنند.
نگاه از چشم گربه
دکتر یانگ دَن، استادیار عصبزیستشناسی از دانشگاه کالیفرنیا، برکلی در سال ۱۹۹۹دست به یک آزمایش عجیب زد. او گربهای را به وسیله تیوپنتالسدیم (از داروهای بیهوشی) بیهوش کرد و در یک قالب جراحی گذاشت. او سپس نوارچسبهایی را روی سفیدی چشمان گربه گذاشت و وادارش کرد به صفحهنمایشی نگاه کند که مرتب صحنههایی از تکان خوردن درختان در میان باد و مردانی که پیراهنهای یقهاسکی پوشیده بودند را تماشا کند.
خوشبختانه آنچه گفتیم درمان منزجرکنندهای به سبک فیلم «پرتقال کوکی (۱۹۷۱)» نبود، بلکه در عوض، آزمایش روشی برای نفوذ به درون مغز موجودی دیگر و دیدن از درون چشمهای او بود. دن و همکارانش الکترودهایی را در عصب بینایی مغز گربه کار گذاشته بودند. این الکترودها فعالیتهای الکتریکی سلولهای مغزی گربه را اندازهگیری کرده و اطلاعات را نیز به کامپیوتر مخابره میکردند. کامپیوتر پس از تفسیر این اطلاعات آنها را به صورت تصاویر نشان میداد. بدینترتیب، وقتی گربه تصاویر درختان و مردان را تماشا میکرد، همان تصاویر تنها با کمی تاری در صفحهنمایش کامپیوتر به نمایش درمیآمدند. دن ادعا میکرد که کیفیت تصاویر در آزمایشهای آینده با اندازهگیری تعداد فعالیتهای سلولهای مغزی بیشتری ارتقا خواهد یافت.
میمون و کودک
داستانهای زیادی در مورد کودکانی در دست داریم که به وسیله حیوانات بزرگ شدهاند. در این موارد، اغلب کودکان بیشتر از اینکه انسانی رفتار کنند، حتی بعد از ورود به جوامع انسانی نیز رفتاری کمابیش حیوانی را در پیش گرفتهاند. روانشناسی به نام وینتروپ کِلوگ کنجکاوی شدیدی در اینباره داشت. کلوگ میگفت، در صورتی که این موقعیت معکوس شود، یعنی اگر یک حیوان به وسیله انسانها بزرگ شود، چه اتفاقی میافتد؟ آیا سرانجام میتواند همچون یک انسان رفتار کند؟
هر چند پاسخ این پرسش تا حد زیادی مشخص بود، ولی کلوگ از پا ننشست و در سال ۱۹۳۱ شامپانزه هفت ماهه مادهای به نام «گوآ» را با خود به خانه برد. او و همسرش سعی کردند، با او همچون رفتاری کاملاً انسانوار داشته باشند. در واقع، این زوج با او همان رفتاری را میکردند که با پسر ده ماهه خود دونالد داشتند. دونالد و گوآ با هم بازی میکردند و غذا میخوردند. خانواده کلوگ آزمایشهای منظمی را روی این دو انجام میدادند. در یکی از این آزمایشها، کلوگ کلوچهای را با نخ در وسط اتاق آویزان کرد تا ببیند چقدر طول میکشد یکی از این دو کلوچه را پیدا کنند. گوآ در چنین آزمونهایی از دونالد بهتر عمل میکرد، ولی به لحاظ یادگیری زبان وضعیت او مأیوسکننده بود.
با وجود تلاشهای مداوم کلوگها، گوآ همچنان قادر به صحبت کردن نبود. به نظر همین نیز دونالد را از یادگیری زبان بازداشته بود. نه ماه پس از شروع آزمایش، مهارتهای زبانی دونالد خیلی از گوآ بهتر نبود. وقتی یک روز دونالد، همان صداهای گوآ را در هنگام گرسنگی تقلید کرد، صبر کلوگها به سر رسید و تصمیم گرفتند به این آزمایش عجیب خاتمه دهند. واضح بود که دونالد به همبازیهایی از نژاد خود نیاز داشت. کلوگها گوآ را ۲۸ مارس ۱۹۳۲ به یک مرکز نگهداری از حیوانات بازگرداندند. حیوان بینوا حدود یک سال و نیم بعد از اثر یک تب مهلک جان سپرد.
پزشکی که تهوع میخورد
استابین فیرث پزشکی بود که در اوایل قرن نوزدهم در فیلادلفیا سکونت داشت. او مشاهده کرد، بیماری تب زرد در تابستان اوج میگیرد، ولی دوباره در طول زمستان فروکش میکند. بدینترتیب فیرث نتیجه گرفت، برخلاف نظر عموم این بیماری واگیردار نیست. او این فرضیه را مطرح که تب زرد بر اثر عوامل دیگری همچون گرما، مواد غذایی و سروصدا بروز پیدا میکند. ولی یک فرضیه بدون اثبات چه اهمیتی دارد؟ فیرث برای اثبات فرضیه خود، چندین آزمایش را روی خودش انجام داد تا ثابت کند، هر چقدر با تب زرد مواجه داشته باشد بازهم به این بیماری ابتلا نمییابد. او با چاقو زخمهای کوچکی روی دستش به وجود آورد و روی زخمهای باز استفراغ سیاهی ریخت که از یک بیمار مبتلا به تب زرد گرفته بود، ولی اصلاً بیمار نشد.
او سپس مقداری از این استفراغ را روی چشمهای خود مالید. مقداری از این استفراغ را در کتری گذاشت و از بخار آن استنشاق کرد. فیرث حتی کمی از استفراغ را بلعید. بالاخره فیرث یک لیوان کامل استفراغ سیاه رقیق را نوشید، اما بازهم بیمار نشد. فیرث در ادامه آزمایش های عجیب خود انواع مایعات آلوده از جمله خون، بزاق، عرق و ادرار بیماران را به خود مالید. ولی در کمال تعجب، او از هر زمان دیگری سالمتر به نظر میرسید. هر چند به نظر فرضیه او ثابت شده بود، ولی متأسفانه او سخت در اشتباه بود. تب زرد حقیقتا واگیردار بود، ولی مستقیماً از راه خون معمولاً به وسیله پشه سرایت پیدا میکرد. بااینحال، با تمام کارهای عجیب و غریبی فیرث انجام داد، زنده ماندنش خود دست کمی از یک معجزه نداشت!
سر برّیدهشده سگ
از زمان قتلعامهای دوران انقلاب فرانسه یعنی دورانی که گیوتینها هزاران سربریده را روانه سبدها میکردند، دانشمندان کنجکاوی بودند که میخواستند بدانند سرهایی که از بدن جدا میشود میتوانند همچنان زنده بمانند؟ ولی تا پیش از اواخر دهه ۱۹۲۰ امکان آزمایش این فرضیه وجود نداشت. سرگئی بروخوننکو پزشکی از اتحاد جماهیر شوروی، دستگاه زمخت و حیرتآوری به نام «اتوجکتور (ماشین قلب و ریه)» را ساخته بود که میتوانست به وسیله آن چند سر سگ را برای مدتی زنده نگه دارد. بروخوننکو در سال ۱۹۲۸ این سرهای زنده را درمقابل حضار بینالمللی و دانشمندان سومین کنگره پزشکی اتحاد جماهیر شوروی به نمایش گذاشت. بروخوننکو برای اثبات زنده بودن سر، نوری را به چشمان سگ تاباند و سگ بیچاره نیز بهطرز هولناکی واکنش نشان داد و پلک زد. این سگ نصفهونیمه حتی میتوانست تکه پنیری را بخورد که بلافاصله از لوله مری او بیرون میآمد.
ماجرای آزمایش وحشتناک بروخوننکو بحثهای زیادی در سرتاسر اروپا برانگیخت و حتی نمایشنامهنویس شهیر بریتانیایی، جرج برنارد شاو در این مورد اظهار داشت: «من حتی وسوسه شدم که سر خودم را نیز قطع کنم، بدینترتیب بدون اینکه بیمار شوم، نیاز به لباس پوشیدن داشته باشم، غذا بخورم و به هر آنچه مانع از خلق شاهکارهای ادی و نمایشنامههایم شود تنها و تنها بنویسم!» [ماجراهای علمی باورنکردنی که به داستانهای علمی تخیلی میمانند]
سگ دو سر دیموخوف
حالا که بحث آزمایشهای فرانکشتاینی دانشمندان اتحاد جماهیر شوروی با سگها شد برویم سراغ ولادیمیر دیموخوف. این دانشمند دیوانه در سال ۱۹۵۴ با رونمایی از هیولای خود مردم جهان را به حد مرگ ترساند. شاهکار مخوف دیموخوف یک سگ دو سر بود. ولادیمیر دیموخوف این موجود دو سر را در آزمایشگاهی در حومه مسکو ساخته بود. او سر یک توله سگ را روی گردن یک سگ چوپان آلمانی گذاشته بود. دیموخوف این سگ دو سر ترسناک را وادار کرد درمقابل خبرنگاران بهتزده ای که از سراسر جهان به مسکو آمده بودند پیروزمندانه قدم بزند.
خبرنگاران بینوا که تا مغز استخوان ترسیده بودند دیدند توله سگ میتواند از لوله مخصوصی کمی شیر بنوشد. مقامات اتحاد جماهیر شوروی با افتخار اعلام کردند، این آزمایش مخوف اثباتی بر برتری آنها در علم پزشکی است. دیموخوف در طول پانزده سال آینده در آزمایشگاه ترسناک خود ۲۵ سگ دو سر دیگر (یعنی به عبارتی کشتار ۵۰ سگ) را به وجود آورد. با توجه به اینکه بدن سگهای بیچاره بافتهای پیوندی را پَس میزدند، نمیتوانستند خیلی زیاد زنده بمانند. در واقع، رکورد زنده ماندن سگهای دیموخوف نهایتا ۱ ماه بود.
دیموخوف اعلام کرد، این سگها بخشی از سری آزمایشهای مربوط به تکنیکهای جراحی بودهاند که هدف نهایی آنها نیز نحوه پیوند قلب و ریه انسان بوده است. چگونگی پیوند قلب و ریه انسان بوده است. بااینحال، جراح دیگری به نام کریستین بانارد در سال ۱۹۶۷ در این زمینه از او جلو افتاد. بااینحال، اعتبار این موفقیت همیشه برای دیموخوف محفوظ خواهد ماند.
پیوند سر میمون
هنگامی که ولادیمیر دیموخوف در سال ۱۹۵۴ از سگ دو سر مخوف خود رونمایی کرد، ناخواسته الهامبخش نوع جدیدی از رقابتهای جراحی بین اَبرقدرتهای جهان بود. دولت ایالاتمتحده آمریکا برای اینکه ثابت کند بهترین جراحان جهان را دارد، بودجهای را دراختیار رابرت وایت قرار داد. وایت در آن زمان در مرکز تحقیقات مغز کلیولند در اوهایو، مجموعهای از جراحیهای آزمایشی را آغاز کرده بود که در نهایت به اولین پیوند سر میمون منجر شدند. پیوند سر مورد نظر در تاریخ ۱۴مارس ۱۹۷۰ انجام گرفت. وایت و دستیارانش ساعتها وقت صرف انجام عمل جراحی دقیقی کردند که در آن سر یک میمون را از بدنش جدا کرده و به بدنی جدید پیوند زدند.
آزمایش میلگرام نشان داد به راه افتادن اردوگاههای مرگ اساسا در هر کشوری امکانپذیر است
وقتی میمون به هوش آمد و متوجه شد، بدن او با بدنی دیگر جایگزین شده بهشدت از دست وایت عصبانی شد و درحالیکه نگاه ترسناکی به او میانداخت از خشم دندان قروچه میکرد. میمون بینوا تنها یک روز و نیم بعد به دلیل عوارض پس از عمل جراحی جان داد. ولی با وجود سرنوشت غمانگیز میمون، اوضاع حتی میتوانست از این نیز وخیمتر شود. وایت در گزارشهای خود نوشته بود که به لحاظ جراحی راحتتر بود که سر میمون را از عقب پیوند میزد. وایت تصور میکرد، باید مثل یک قهرمان با او رفتار شود، ولی مردم از آزمایشهای او به وحشت افتاده بودند.
بااینحال، وایت از پا نشست و برنامه دیگری را نیز برای پیوند سر ترتیب داد. او داوطلبی هم به نام کریگ وتویتز پیدا کرد که به فلج کامل بدن ابتلا داشت، اما تا به امروز هیچ پیوند سر او انجام نگرفته است. امروزه دانشمندانی همچون سرجیو کاناورو، پزشکی از ایتالیا که این روزها در چین سخت مشغول آزمایش های مخوف پیوند سر خود است، دنبالهروی کسانی مانند دکتر وایت و دیموخوف هستند. بااینحال، نه کاناورو و نه دانشمندان دیگر همچنان نتوانستهاند عمل جراحی پیوند سر انسان به جسد را با موفقیت انجام دهند.
آزمایش فرمانبرداری میلگرام
فرض کنید برای یک آزمایش داوطلب شدهاید، ولی وقتی قدم به آزمایشگاه میگذارید، محققان از شما میخواهند یک فرد بیگناه را به قتل برساند. شما اعتراض میکنید، ولی محققان با قاطعیت به شما میگویند که انجام این کار برای مقاصد علمی ضروری است. آیا شما نهایتا تسلیم میشوید و به این جنایت شنیع تن میدهید؟ مطمئناً وقتی چنین سوالی مطرح میشود، تقریباً همه از ارتکاب به قتل طفره میروند. ولی آزمایش معروف استنلی میلگرام دقیقاً خلاف این ماجرا را به اثبات رساند. آزمایش او که در اوایل دهه ۱۹۶۰ در دانشگاه ییل انجام گرفت، نشان داد که اساسا این عقیده خوشبینانه است و اگر یک شخص مقتدر از ما درخواست کند تبدیل به یک قاتل مطیع میشویم.
سری آزمایشهای میلگرام امروزه به بحثبرانگیزترین و مشهورترین آزمایشهای روانشناسی تاریخ شدهاند. میلگرام این آزمایشها را از ژوئیه سال ۱۹۶۱، تنها سه ماه پس از محاکمه آدولف آیشمن آغاز کرد. سرهنگ آدولف آیشمن که در آلمان نازی سرپرست اداره امور مربوط به یهودیان در دفتر مرکزی امنیت رایش بود، در تعقیب و قتلعام حدود ۶ میلیون یهودی در اروپا نقش کلیدی داشت. او پس از شکست آلمان در جنگ دوم جهانی و سقوط نازیها با خانوادهاش به آرژانتین گریخت، ولی در سال ۱۹۶۰ شناسایی و ربوده شد. سرهنگ آیشمن با وجودی که تمام اتهامات خود را در دادگاه اورشلیم انکار میکرد، نهایتا به مرگ محکوم و در سال ۱۹۶۲ به دار مجازات آویخته شد.
او در دادگاه گفته بود: «من از جنایاتی که علیه یهودیان انجام گرفته ابراز تنفر میکنم و منصفانه میدانم که مسئولان اصلی این جنایت به سزای اعمال خود برسند. ولی باید فرقی بین رهبران مسئول و افرادی که مانند من آلت دست رهبران بودهاند قائل شد. من هیچوقت در میان رهبران مسئول نبودم و به همین دلیل نیز خود را مقصر نمیدانم.» استنلی میلگرام نیز با این آزمایش میخواست بداند که آیا ممکن است آیشمن و هزاران همدستش در جریان هولوکاست تنها از دستورها افراد مافوق خود اطلاعات کرده باشند؟ به این جهت میلگرام یک سری آزمایش را طراحی کرد که در طی آن از شرکتکنندگان که همدست یک آزمایشگر مقتدر بودند خواسته میشد پس از هر بار اشتباه در پاسخ به سوالات آزمون حافظه به شخصی در اتاق مجاور که او را نمیدیدند شوک الکتریکی بدهند.
در این آزمایشها، ۳۰ دکمه مختلف با ولتاژهای متفاوتی دراختیار داوطلبان قرار گرفته بود. شرکتکنندگان آزمایش میدانستند که شوکهای الکتریکی از درجه بیخطر ۱۵ ولت شروع شده و به درجه کُشنده ۴۵۰ ولت ختم میشوند. همچنین به داوطلبان هشدارهایی در مورد خطرناک بودن ولتاژ کشنده داده شده بود. ولی در حقیقت، آنچه داوطلبان نمیدانستند این بود که اصلاً خبری از شکنجه نیست. بلکه ماشینی که در این آزمایشها به کار میرفت، جز ایجاد سروصداهای ترسناک و نورهای عجیب کار خاص دیگری نمیکرد. در همین حال، شخصی که در اتاق مجاور باید با شوک الکتریکی شکنجه میشد نیز یک هنرپیشه حرفهای بود که نقش قربانی را بازی میکرد.
اینها تمام مسائلی بود که داوطلبان آزمایش هیچ اطلاعی از آن نداشتند. در حقیقت، داوطلبان فکر میکردند، با عمل خود به شخص بیگناهی آسیب میرسانند. ولی ازآنجاکه محققان به شرکتکنندگان گفته بودند که این آزمایش علمی در واقع برای در بوته آزمایش گذاشتن کارایی حافظه و یادگیری در وضعیتهای مختلف است، آزمایشگرها از داوطلبان میخواستند تا حد ممکن به کار خود ادامه دهند؛ چراکه نتایج این آزمایش برای علم اهمیت حیاتی دارد. معروفترین سری آزمایشهای میلگرام در کمال حیرت نشان داد که ۶۵ درصد از ۴۰ نفر داوطلب از دستوران اطلاعت کرده و با وجود جیغها و التماسهای قربانی در اتاق مجاور تا ولتاژ ۴۵۰ ولت پیش رفتهاند. برخی از داوطلبان که آشکارا مغموم شده بودند، از ادامه آزمایش سرباز زدند و حتی درمقابل دستورها آزمایشگرها دست به اعتراض زده و از مرکز تحقیقاتی خارج شدند. ولی دو سوم افراد، تابع دستورها شخص مقتدر بودند.
در سالهای پس از آزمایش میلگرام، برخی از محققان ادعا میکردند روش میلگرام چندان دقیق نبوده و او در دادههای آزمایش دست برده است. ولی آزمایشهای او در سراسر جهان تکرار شدهاند و نتایج آنها کمابیش یکسان بوده است. گفته میشود این آزمایشها تنها در مرکز اروپا انجام نشدند. بلکه میلگرام در پژوهش خود نوشت: «براساس مشاهداتی که از هزار نفر داوطلب آزمایشها به دست آمده و همچنین مشاهدههای شخصی تصور میکنم که اگر سیستمی از اردوگاههای مرگ در ایالاتمتحده به همان نحوی که در آلمان نازی وجود داشت ساخته شود، امکان یافتن هر نوع پرسنلی از هر کدام از شهرهای آمریکا وجود دارد.»
فیلی که به او روانگردان داده شد
به نظر شما اگر به یک فیل ماده روانگردانی همچون الاسدی داده شود چه اتفاقی میافتد؟ گروهی از محققان در اوکلاهاما در تاریخ ۳ اوت ۱۹۶۲ تصمیم گرفتند بفهمند چه اتفاقی میافتد. وارن توماس، مدیر باغوحش شهر اوکلاهاما، سرنگی حاوی ۲۹۷ میلیگرم الاسدی را به فیلی به نام «تسکو» تزریق کرد. در این آزمایش دو محقق از دانشکده پزشکی اوکلاهاما به نامهای لوئیس جولین وست و چِستر ام پیرس، توماس را همراهی میکردند. ۲۹۷ میلیگرم مقدار بسیار بالایی الاسدی است. این میزان حدود ۳ هزار برابر دُز مصرفی یک انسان عادی است. در حقیقت، این بیشترین میزان الاسدی است که تا به حال یک موجود زنده مصرف کرده است. محققان میدانستند که در صورت دادن الاسدی به فیل باید میزان بالایی به این جانور تزریق کنند؛ چراکه ظاهراً فیلها به بسیاری از مخدرها مقاوم هستند.
توماس، وست و پیرس بعدا توضیح دادند که این آزمایش به این منظور طراحی شده بود تا بفهمند، آیا الاسدی میتواند موجب «مستی فیل» شود. مستی نوعی جنون دورهای است که فیلهای نر گاهی به آن دچار میشوند، در این دوره فیلهای نر با بالا رفتن میزان تستوسترون بدن رفتاری بهشدت تهاجمی پیدا میکنند. ولی هدف آزمایش تقریباً بلافاصله منحرف شد. بعد از اینکه یک زنبور تسکو را نیش زد، فیل به تزریق واکنش نشان داد و پس از چند دقیقه حرکات دیوانهوار به زمین افتاد. محققان که از این اتفاق وحشت کرده بودند، سعی کردند او را با داروهای ضد روانپریشی برگردانند، اما دیر شده بود، تسکوی بیچاره تنها حدود یک ساعت بعد جان داد. این سه محقق با شرمساری نتیجه گرفتند، تسکو احتمالاً به نظر به الاسدی بیش از حد حساس بوده است!
در سالهای پس از این آزمایش، جنجالهای زیادی پیرامون آن درگرفت، بحث بر سر این بود که آیا الاسدی موجب مرگ تسکو شده یا داروهایی که برای احیا به او داده شده بودند. بنابراین بیست سال بعد، رونالد سیگل محققی از دانشگاه کالیفرنیا، لسآنجلس تصمیم گرفت، این بحثها را خاتمه دهد. او به دو فیل دوزهای مشابهی که به تسکو داده شده بود داد. بنا به گزارشها، او مجبور به امضای تعهدی شد که به موجب آن در صورت مرگ این دو فیل، باید فیلهای دیگری را جایگزین آنها میکرد.
او بهجای تزریق الاسدی را با آب مخلوط کرد و به فیلها داد تا بنوشند. این فیلها نهتنها زنده ماندند، بلکه به نظر مشکلی با سرخوشی حاصل از ماده رونگردان نداشتند. این فیلها کمی بیحال رفتار میکردند، سپس بعد از کمی تکان دادن خود صداهای عجیب غریبی در آوردند و در عرض چند ساعت به حالت عادی خود برگشتند. بااینحال، سیگل بر این باور بود که دوزی که تسکو دریافت کرده بود ممکن بوده بیش از حد سّمی بوده باشد. به این جهت، حتی او نیز نتوانست به این جنجالها پایان دهد.