داستانهای ناگفته جانی آیو: ۷ آهنگی که زندگی طراح افسانهای اپل را شکل دادند
سر جانی آیو، مدیر ارشد طراحی سابق اپل و مغز متفکر توسعهی دستگاههایی که نمیتوان زندگی امروزی را بدون آنها تصور کرد، در پادکست «زندگی در هفت آهنگ» حاضر شد تا داستانهای ناگفتهای دربارهی زندگی خود و آهنگهایی که به او در پیمودن این مسیر کمک کردهاند، به اشتراک بگذارد.
جانی آیو در سن ۲۵ سالگی به اپل پیوست و همراهبا استیو جابز، چندین دهه از زندگیاش را به تبدیل شرکتی که نفسهای آخر را میکشید به غول فناوری موفق امروزی سپری کرد. پیشنهاد میکنم این گفتوگوی خواندنی را از دست ندهید؛ اگر هم کنجکاو هستید با سلیقهی موسیقایی جانی آیو آشنا شوید، ۷ آهنگی که بر زندگی او تاثیر گذاشتهاند، عبارتاند از:
- De Do Do Do, De Da Da Da – The Police
- Main Theme / Carter Takes a Train– Roy Budd
- Papa Was a Rollin’ Stone –The Temptations
- Don't You (Forget About Me) – Simple Minds
- Define Dancing – Thomas Newman
- 40 – U2
- This Is The Day – Ivy
من اینجا نشستهام با یک کامپیوتر روی مچم، یک گوشی در دست و یک لپتاپ روبهرویم... دنیا بهمعنی واقعی کلمه در سر انگشتانم است. این چیزی است که در کودکی اصلاً نمیتوانستم تصورش کنم. اما با توجه به اینکه تو در ساختن این رویا نقش داشتی، آیا خودت زمانی چنین چیزی را تصور میکردی؟
در کودکی نه. البته من رویاهای زیادی در سر داشتم و از اینکه با خودم خلوت کنم و در دنیای خیالیام بازی کنم، لذت میبردم. واقعا هیچ محدودیتی برای رویاپردازی من وجود نداشت. این زیبایی دوران کودکی است. اینکه تااینحد کنجکاو هستید، از یادگیری و کشف تااینحد لذت میبرید و این موضوع از اینکه حق با شما باشد، بسیار بسیار مهمتر است.
دوران کودکیات چطور بود؟
من خیلی خجالتی بودم و زمان زیادی را در خلوت خودم رویاپردازی میکردم. بهشدت کنجکاو بودم که مطمئنم برای افراد دوروبرم، بهخصوص پدرومادرم، گاهیاوقات آزاردهنده بود؛ بهایندلیل که یکی از راههایی که سعی میکردم با جهان ارتباط برقرار کنم و آن را درک کنم این بود که آن را تکهتکه میکردم. واقعا مجذوب این بودم که ببینم درون وسایل مختلف چه میگذرد.
محصولات اپل جهان را متحول کردند و با وضعیت موجود گلاویز شدند. آیا تو هم در کودکی روحیهی سرکشی داشتی و مثلا سعی میکردی با وضعیت موجود گلاویز شوی؟
سرکش نبودم، اما نامتعارف بودم
سرکش نبودم، چون سرکشی بهاین معنا است که بیتوجه به جایی که هستی با اندیشههای غالب مبارزه کنی. شاید بهتر است بگویم که نامتعارف بودم، چون هیچوقت علاقهای به خرابکردن چیزی نداشتهام. هیچوقت هدفم اختلال نبوده است. اگر نتیجهی کاری که من بخشی از آن بودهام، بهخاطر جدیدتر و بهتر بودن در وضعیت موجود اختلال ایجاد کند، حس خوبی دارد؛ اما صرفا ایدهی خرابکردن چیزی بهخاطر عصبانیت و سرکشی اصلا با شخصیت من سازگاری ندارد.
فکر میکنم بهخاطر خجالتی و تنها بودنم، دنبال تایید و موافقت دیگران نبودم تا باور کنم کار درستی انجام میدهم. بنابراین از این نظر ممکن بود با ایدههای مرسوم بهشدت مخالف بهنظر برسم. تنهایی هم برایم نگرانکننده نبود؛ خیلی طبیعی بود.
در دوران کودکی به چه آهنگی گوشی میدادی؟
عجیب است؛ نهتنها بهخوبی به یاد دارم که آن زمان به چه موزیکی گوش میدادم، بلکه چطور به آن گوش میدادم. بیشتر آهنگهایی که آن زمان گوش میدادم روی صفحهی گرامافون بودند. خیلی به اولین آلبومهای پینک فلوید گوش میدادم و هنوز هم گوش میدهم. اما به یاد دارم که آهنگی از The Police در رادیو پخش شد و به ذهنم خطور کرد که این آهنگ درست مخصوص همان لحظه بود. یادم میآید که یکی از آهنگهای نسبتا قدیمی آنها به نام «De Do Do Do, De Da Da Da» بود که ظاهرا آهنگ بسیار مناسبی برای دوران کودکی است.
چه چیز آهنگ تو را مجذوب کرد؟ متن آهنگ یا...؟
یادم میآید که شیفتهی لایههای آهنگ شده بودم. گیتار اندی سامرز درعینحال که خیلی خاص بود، خیلی هم سنجیده و حسابشده به نظر میرسید. «ساده» توصیف اشتباهی برای این آهنگ است؛ شاید بتوان گفت خیلی طبیعی بود و از روی زورواجبار ساخته نشده بود. یک سادگی ذاتی در این آهنگ بود تا بتوانید دقیقا بفهمید دارید به چه چیزی گوش میدهید.
بعضیها به این آهنگ بهخاطر «بچگانه» بودن خرده میگیرند و استینگ [خواننده گروه] گفت آنها کاملا آهنگ را اشتباه فهمیدهاند. گفت که «من داشتم سعی میکردم یک نکتهی روشنفکرانه دربارهی اینکه چقدر یک مفهوم ساده میتواند قدرتمند باشد، بیان کنم.» بهنظرم در طراحیهای تو هم این سادگی قدرتمند وجود دارد.
خوشحالم که اینطور فکر میکنی.
حرف از طراحی شد؛ برخی از طرحهای اولیهات را در کنار پدرت در کارگاه خانگیاش انجام دادی، درست است؟
یکی از ارزشمندترین هدایا برایم وقتی بود که پدرم با من میگذراند
پدرم نقرهکار بود. ما در کودکی پول زیادی نداشتیم، اما یکی از ارزشمندترین هدایا برایم وقت او بود. پدرم ساعتهای طولانی در مدرسه و کالج تدریس میکرد و وقت آزاد زیادی نداشت؛ وقتی کریسمس میشد، به کارآگاهش میرفتیم تا چیزی که من میخواستم را بسازیم. یعنی بهجای اینکه بخواهم پروژههای او را تماشا کنم، چیزی را میساختیم که من تصور کرده بودم؛ البته به این شرط که میتوانستم بهوضوح چیزی را که در ذهن داشتم، بیان کنم. این قدمهای اولیهی من برای ترسیم چیزی بود که در ذهن داشتم.
چه چیزی میساختید؟
بهیادماندنیترین چیزی که ساختیم یک سورتمه بود؛ هرچند در لندن خیلی برف نمیآمد. فکر کنم فقط یک بار ازش استفاده کردم. شاید ۷ یا ۸ سالم بود. تغییرشکل یک تکه فلز یا چوب بیمصرف به چیزی که بتوان از آن استفاده کرد، در ذهنم نقش بسته است. هیچوقت این حس شگفتی را که آدم میتواند با کار روی چیزی به آن ارزش باورنکردنی ببخشد، از دست ندادم.
سالهای نوجوانیات چطور بود؟
اینطور بگویم که آن سالها پذیرفتم که برخی کارها را نمیتوانم انجام دهم و اجازه ندهم کارهایی که از پسشان برنمیآیم، مرا تعریف کنند. من عاشق خواندن هستم، اما این کار برایم آسان نیست. عاشق نوشتن هم هستم، اما دیکتهام افتضاح است. برای همین از نظر تحصیلی وضعیتم فاجعهبار به نظر میرسید.
در نوجوانی یاد گرفتم که اجازه ندهم کارهایی که از پسشان برنمیآیم، مرا تعریف کنند
اما هرچیزی که به ساختن و طراحی مربوط بود، برایم خیلی طبیعی و راحت بود. فهمیدم که طراحیام ربطی به ابراز احساسات یا روایت یک داستان نداشت؛ بلکه برای فهمیدن و ارتباط گرفتن با دنیای فیزیکی بود. از آن بهعنوان ابزاری برای ایدهپردازی و درنهایت، برای ساخت چیزی که در ذهنم بود، استفاده میکردم. در ۱۶ سالگی به این نتیجه رسیدم که طراحی میتواند شغل آیندهام باشد.
پس برای تحصیل در رشتهی طراحی به پلیتکنیک نیوکاسل در شمال انگلستان رفتی. چه آهنگی این دوره از زندگیات در کالج را توصیف میکند؟
من خیلی به دستگاهی که با آن به موسیقی گوش میدهم، توجه میکنم؛ چون جایی را که آن لحظه هستم، تعریف میکند. اولین سال دانشگاه پولم را جمع کردم و یک واکمن سونی مدل اسپورتسمن خریدم که ضدآب بود و به نظرم طراحی فوقالعادهای داشت. زرد براق بود و پنجرهای داشت که میتوانستی نوارکاست را از درونش ببینی؛ یکجورایی شبیه زیردریایی بود.
آن روزها زیاد به سفر میرفتم و یادم میآید که به آهنگ فیلم «Get Carter» (کارتر را بگیرید) از آهنگسازی بهاسم روی باد گوش میکردم. فیلم عجیبی برای انگلیس بود. یک فیلم گانگستری بود. اینکه میتوانستم درحال قدم زدن یا در قطار به موسیقی گوش دهم حس تازهای برایم داشت و احساس میکردم که خودم درون دنیای فیلم هستم و این آهنگ هم ساندتراک زندگیام است.
عجیب است که آن زمان متوجه نشدم که این آهنگ «Carter Takes a Train» دربارهی کاراکتر مایکل کین است که اصالتا اهل نیوکاسل است، اما در لندن زندگی میکرده و گانگستر پرشروشوری بوده و با قطار به نیوکاسل میرفته است.
خیلی این شباهت بین تو در قطار و شخصیت فیلم در قطار را دوست دارم. جالب است که تازه متوجه این شباهت شدی، اینطور نیست؟
بله جالب است؛ اما من گانگستر نیستم.
فقط همین یک تفاوت را با هم داشتید. خب الان در سالهای دانشگاه هستیم. آیا در این دوران مربی یا استادی داشتی که برایت از بقیه متمایز بوده باشد؟
یک مربی داشتیم برای درس مجسمهسازی با گچ. کارگاه گچکاری فوقالعاده شلوغ و درهمریخته بود و هوا همیشه پر بود از گردوغبار سفید گچ. مربی ما مردی بهنام روی موریس بود که آلرژی وحشتناکی به گردوغبار گچ داشت. یکی از چیزهای جالبی که از او در خاطرم هست این بود که وسط این هرجومرج و هوای وحشتناک، او با یک لباس سرهمی و ماسک به کلاس میآمد و وقتی میخواست دربارهی پروژهای با ما صحبت کند، حتما باید فضایی از میز که مجسمهمان را رویش میگذاشتیم، تمیز میکردیم، وگرنه دچار اضطراب میشد.
مربی گچکاری به من یاد داد چطور با نحوهی نگاهکردن به کارمان به آن ارزش میدهیم
او به ما یاد داد که چطور با نحوهی نگاهکردن به کارمان به آن ارزش میدهیم؛ دربارهی ارزشی که برای خودمان، هنرمان و تلاشمان قائل هستیم، صحبت میکردیم. اما من هرگز فداکاری او را از یاد نخواهم برد؛ اینکه باوجود آلرژیاش در کلاس حاضر میشد و با اشتیاق به ما در ساخت ابزارهایی که برای پروژههای آیندهیمان حیاتی بودند، کمک میکرد.
اینکه برای چیزی که درحال ساختش هستی، صرفنظر از اینکه در چه مرحلهای قرار دارد، یک جای تمیزی انتخاب کردی، چون ارزشمند است و اینطوری بهتر میتوانی به آن نگاه کنی.
و این ارزش هم ربطی به محیط ندارد؛ مهم نیست که کار نیمهتمام است یا فضایی که در آن کار میکنی آشفته و شلوغ است. فقط خود کار اهمیت دارد. درسی که از این کلاس گرفتم این بود که باید به کاری که انجام میدهم، ارزش بدهم، نه به این خاطر که خوب است، بلکه چون معتقدم که واقعا اهمیت دارد.
بعد تصمیم گرفتی به سانفرانسیسکو بروی؛ سفری که مسیر زندگیات را کاملا تغییر داد. همینطوری نقشه را باز کردی و گفتی چطور است بروم کالیفرنیا؟ یا اینکه این حس را داشتی که آنجا در حوزهی طراحی اتفاق مهمی در حال وقوع است؟
من خیلی به اتفاقاتی که در سیلیکونولی درحال وقوع بود، علاقه داشتم. بعد از اینکه در سن ۲۱ سالگی فارغالتحصیل شدم، برای اولین بار در عمرم سوار هواپیما شدم. برای طراحی مثل من، سانفرانسیسکو و سیلیکونولی نماد مثبتاندیشی، فرصت و نوآوری بود. من کاملا شیفتهی این ایده شده بودم. آهنگ «Papa Was a Rollin’ Stone» از گروه The Temptations هم آهنگی بود که آن زمان گوش میدادم. این داستان تغییر و گذار به مرحلهی بعدی. هنوز هم عاشق این آهنگ هستم.
سپتامبر ۱۹۸۹ عاشق سانفرانسیسکو شدم
یادم میآید که عصر جمعه رسیدم و هوا بارانی و مهآلود بود. صبح شنبه زود از خواب بیدار شدم. یکی از آن روزهای زیبای سپتامبر بود. یادم میآید که در خیابان مارکت قدم میزدم و بعد سوار ترموا شدم و ترکیب زیبایی شهر با زیبایی طبیعی و کیفیت نور برایم شگفتانگیز بود. ماه آگوست یا سپتامبر ۱۹۸۹ عاشق سانفرانسیسکو شدم. حدودا سال ۱۹۹۰ در اپل مشغول به کار شدم. اما بهعنوان مشاور و هنوز عاشق سانفرانسیسکو بودم. اینطور شد که سال ۱۹۹۲ به جنوب سانفرانسیسکو [کوپرتینو] نقلمکان کردم.
یک موقعیت شغلی در اپل به تو پیشنهاد میشود، اما استیو جابز آنجا نیست. هنوز به اپل برنگشته. آن روزهای اول که هنوز جابز به اپل برنگشته بود، برایت چطور بود؟
آن روزها اپل نفسهای آخر را میکشید. این شرکت فوقالعاده که من بهخاطرش نصف دنیا را طی کرده بودم تا بخشی از آن باشم، داشت بیاهمیت میشد. شرکتی که به نظر من یکی از مهمترین، نوآورانهترین و شگفتانگیزترین شرکتهای روی زمین بود. برای همین روزهای خیلی خیلی سختی بود. من دلم برای لندن و دوستان و خانواده و فرهنگمان تنگ شده بود. شرکت طراحی کوچکی را که خودم راهاندازیاش کرده بودم، ول کردم تا بخشی از شرکت بسیار بزرگتری باشم که چیزی از آن سر در نمیآوردم.
چه آهنگی این مقطع از زندگیات را پیش از بازگشت استیو جابز به اپل توصیف میکند؟
آهنگی را انتخاب کردم که کمی عصبانی و کمی غمگین است و فکر میکنم حسوحال آن روزهای من را بهخوبی توصیف میکند. آهنگ «Don't You (Forget About Me)» از گروه Simple Minds.
«فراموشم نکن.»؛ آن موقع این حس را داشتی که «ای بابا، من کل زندگیام را ول کردهام. لندن من را فراموش نکن»؟
آره، فکر کنم. یادم میآید که یک نفر به من توصیهی وحشتناکی کرد. گفت میتوانی نظرت را عوض کنی و برگردی. اما این حرف کاملا درست نیست، چون وقتی کار جدیدی انجام دادهای و ریسک کردهای و دست به ماجراجویی زدهای، دیگر آن آدم سابق نیستی.
وقتی ریسک کردهای و دست به ماجراجویی زدهای، دیگر آن آدم سابق نیستی
فکر میکنم برای همین زندگی در لندن بیشتر برایم جنبهی نوستالژی داشت و یادآور روزهای آسانتر بود. این فصل از زندگیام با چالشهای اپل و هم با چالشهای خودم در یک کشور جدید و راه جدیدی برای تلاشکردن و بهدردبخوربودن پیوند خورده بود.
بالأخره استیو جابز به اپل برگشت. از اولینباری که او را دیدی چه خاطرهای در ذهن داری؟
خیلی واضح آن روز را به یاد دارم. آن موقع مسئول بخش طراحی بودم و اگر میخواستی من و اعضای تیم طراحی را براساس محصولاتی که عرضه میکردیم، قضاوت کنی، فقط یک دیدگاه وجود داشت. من باورم نمیشد که او اینقدر صبر و کنجکاوی و علاقه داشت که بیاید و از نزدیک من را ببیند. آن همه وقت بگذارد و به کاری که در استودیو درجریان بود، نگاهی بیندازد که خب با چیزی که درحال توسعه و عرضه بودیم، بسیار متفاوت بود.
من و استیو حس ملاقات با کسی را داشتیم که دنیا را مثل خودمان میدید
یک حسی بود که فکر میکنم هر دو داشتیم؛ حس ملاقات با کسی که دنیا را مثل تو میدید. اما چیزی که برای من شگفتانگیز بود این بود که توصیف ایدهای که در ذهن داشتم برایم دشوار بود، اما استیو میتوانست بدون هیچ زحمتی احساسات و ایدههای بسیار پیچیده را توصیف کند. او اهمیت فضا و ارتباط محصول را درک میکرد و دستاوردهای زیادی داشت.
از این دوران بین ۱۹۹۷ تا ۲۰۱۱ که با استیو جابز کار میکردی، چه آهنگی را انتخاب کردی؟
آهنگ «Define Dancing» از توماس نیومن برای فیلم وال-ئی. این دوران بدون شک شادترین و فوقالعادهترین ۱۵ سال زندگیام بود. پسرهایم بهدنیا آمده بودند. قبل از بازگشت استیو چیزهای زیادی یاد گرفته بودم، اما آن موقع برایم واضح نبود، چون همهچیز دردناک بود. اما اگر آن پنج سال پرمشقت را از سر نگذرانده بودم، نمیتوانستم حالا مفید باشم. اما [بعد از بازگشت استیو] برایم واضح بود که هرچیزی که یاد میگرفتم در خدمت چیزی بود که خلق میکردیم. این دوران برایم پر از امید و مثبتاندیشی و لحظههای مسرتبخش بود.
تو با پیکسار در این فیلم همکاری کردی و از ایدههای تو برای طراحی رباتها استفاده شد.
درست است. من آن زمانی که با استیو همکار بودم، بسیار خوششانس بودم. ما با هم در اپل و پیکسار کار میکردیم و من ایدههایم را برای طراحی کاراکترهای وال-ئی و ایو با او مطرح میکردم.
برای آنهایی که این فیلم را ندیدهاند، توضیح بدهم؛ در این فیلم دو کاراکتر وجود دارد که بهندرت با هم حرف میزنند و فقط با حرکت دست و کمی سروصدا و صدازدن اسم همدیگر با هم ارتباط میگیرند. وال-ئی ربات دورریز ضایعات است. کارش لهکردن زباله روی زمین نابودشده است. اما ایو یک ربات سفید و تخممرغیشکل و زیبا است. و درنهایت شگفتی، این دو با هم دوستی عمیقی شکل میدهند. شباهتهای زیادی بین رابطهی این دو ربات با تو و استیو جابز وجود دارد.
خب این زیبایی دوستی است، مگر نه؟ اینکه دوستی میتواند غیرقابل پیشبینی باشد و افراد نامرتبطی را کنار هم بیاورد.
یک صحنهای در فیلم هست که وال-ئی و ایو در فضا دارند این طرف و آن طرف میروند و با هم میرقصند. تماشایش واقعا زیبا است. انگار که با هم یک لحظهی جادویی خلق کردهاند.
به عقب که نگاه میکنم، همهچیز آن زمان برایم برجسته بهنظر میرسد. مثل صبحی با آسمان بیابر که در آن تمام رنگها، سایهها و شکلها بسیار برجستهتر از حالت عادی به نظر میرسد. البته آن دوران اندوه فراوان و غم ازدستدادن هم بود.
از دستدادن استیو جابز در سال ۲۰۱۱ چقدر روی تو تاثیر گذاشت؟
من یک دوست خیلی، خیلی صمیمی و یک شریک خلاق را از دست دادم. خانوادهی ما خیلی به هم نزدیک بودند. احساس میکردم که کسی را از دست دادهام که تجسم خلاقیت و این تفکر بود که فرهنگ و افراد جامعه اهمیت زیادی دارند. برای همین فقدان استیو در جایجای زندگیام احساس شد.
از آن موقع چطور با این فقدان کنار آمدی؟
خب این طبیعت زندگی است؛ همهچیز به راه خود ادامه میدهد. و من فوقالعاده خوششانس بودم که با افرادی کار کردم که چیزهای زیادی از آنها یاد گرفتم. برای همین فصلهای شکوهمند جدید زیادی در زندگیام وجود دارد. اما این فصلها با هم رقابت نمیکنند. فقط با هم فرق دارند. برای همین حتی یک روز نیست که یاد استیو و نبودش نباشم. یک روز نیست که قدردان زمانی که با هم سپری کردیم و چیزهایی که یاد گرفتم و با هم کشف کردیم، نباشم.
جانی تو نزدیک به ۳۰ سال در اپل کار کردی. از بین تمام محصولاتی که رویشان کار کردی، آیمک، آیپد، آیپاد و خیلی محصولات دیگر، کدامشان بیشترین تاثیر را رویت گذاشت؟
من خیلی به اپل واچ افتخار میکنم، چون محصولی بود که بعد از درگذشت استیو شروع کردم و یکی از شخصیترین محصولات اپل است.
چطور؟
اگر به مسیر پیشرفت دستگاههای فوقالعادهی اپل نگاه کنی، میبینی که از روی میز شروع شد و بعد داخل کیف و جیب و حالا روی مچ دست قرار گرفتهاند. [اپل واچ] چیزی است که روی مچ پوشیده میشود و ما با چیزهایی که میپوشیم، رابطهی صمیمیتری داریم. من کلا ساعت خیلی دوست دارم و فکر میکنم دستهی محصول جذابی است.
چه حسی داری وقتی محصولاتت را در دستان تقریبا همهی آدمها میبینی؟
یادم میآید خیلی از پروژههای دوران دانشگاهم به رنگ سفید بودند. به نظرم سفید رنگ عجیبی است، چون تمام رنگها را در خود دارد، اما درعینحال رنگ خنثی تلقی میشود. وقتی کار روی آیپاد را شروع کردیم، کاملا برایم واضح بود که رنگ ایربادها قرار است سفید باشد.
میخواستیم این پیام را برسانیم که ایربادها قرار است پنهان شوند، اینکه میخواهیم وانمود کنیم که آنها را در گوشهایمان نگذاشتهایم. میخواستیم تاکید کنیم که ایربادها بخشی از یک سیستم هستند و بهاندازهی دستگاهی که در جیبتان گذاشتهاید، اهمیت دارند. البته طول کشید تا آیپاد بین کاربران محبوب شود؛ اما به یاد دارم که روزی در هواپیما برای اولین بار پنج-شش نفر را دیدم که این ایربادهای کوچک سفیدرنگ را در گوشهایشان گذاشته بودند و من حسابی هیجانزده شده بودم.
سال ۲۰۱۹ از اپل جدا شدی. جداشدن از اپل و شروع کسبوکار طراحی مستقل خودت چطور بود؟ آیا آهنگ خاصی تو را در این سفر همراهی کرد؟
بله، آهنگ فوقالعادهی «40» از گروه U2، برای اوایل دههی ۸۰. متن آهنگ از مزمور ۴۰ انجیل است. جایی که میگوید «آهنگ جدیدی خواهم خواند» به نظرم پیام ساده و بسیار زیبایی دارد.
مهمترین پروژههای زندگیام روبهرویم هستند، نه پشت سرم
قشنگ نیست که در زندگی آدم فصلهای مختلفی وجود دارد؟ جداشدن از اپل واقعا تصمیم سختی بود و من این شرکت را بینهایت دوست دارم. اما زمانی میرسد که باید فصل جدیدی را شروع کنی. برای این فصل جدید هم دو هدف داشتم؛ اول اینکه میخواستم خارقالعادهترین تیم طراحیای را که در توانم بود، تشکیل دهم. و هدف دوم این بود که این کار را در سانفرانسیسکو انجام دهم. حس مسئولیت و وفاداری شدیدی به اینجا دارم. این حس را دارم که مهمترین پروژههای زندگیام روبهرویم هستند، نه پشت سرم.
این روزها به چه آهنگی گوش میدهی؟
آهنگ «This Is the Day» از گروه Ivy. فکر کنم برای اواسط دههی ۹۰ باشد. آهنگ محشری است، مگر نه؟ ماهیتش، لحنش، دقیقا همان چیزی است که من احساس میکنم؛ آن حس شور و شعف ساختن چیزی درکنار افرادی که باورت نمیشود اینقدر خوششانس بودی که بتوانی درکنارشان کار کنی. به نظرم این آهنگ انعکاسی از امید و مثبتاندیشی متعادل است.
نظر پدرت دربارهی موفقیتت چیست؟
فکر میکنم که به آنچه انجام دادهام، افتخار میکند؛ اما فکر میکنم بگوید که بیشتر به کسی که هستم، افتخار میکند تا کاری که انجام دادهام. اینکه به چیزهایی که از کودکی برایم مهم بودهاند، پایبند ماندم و لازم نبود یا مجبور نشدم به آدم متفاوتی تبدیل شوم. اینکه توانستم کاری را که عاشقش بودم و بلد بودم، انجام دهم. گزینههای زیادی پیش رو نداشتم، برای همین کاملا به این نکته آگاهم که چقدر خوششانس بودهام.